حلقه محاصره، تنگتر و تنگتر میشد. حتی دیوارهای
خانه ات، چشم و گوش دشمنانت شده بود.
در جایی که سربازان دشمن، حلقه شده بودند در و
دیوار خانهات را؛
جایی که نفسهایت را میشمردند، ذکرهایت را، پلک زدنهایت را،
نمازهای طولانیات را، آیات خیس قرآنی که میخواندی.
بیشتر از هر کس و هر پرندهای، حال پرنده های
گرفتار را میفهمیدی.
دنیایت را تنگتر از قفس کرده بودند؛
حتی حرف زدن را با اطرافیانت برایت دشوار کرده بودند.
دور تا دورت، سپاه بود و سرباز
و تو همچون سرداری،در محاصره این همه سرباز بودی؛
سرداری بیسپاه که با هیچکس سر جنگ نداشت،
سرداری که هیچ خونی نریخت و هیچ قلعهای را فتح نکرد،
با سربازانی که اطرافش بودند. اگر فتحی هم داشت
دلهای عاشقانی بود که بوی حقیقت را
از نفسهایش فهمیده بودند.
سردار فاتح جانهای بیقرار بود؛ سرداری بیسپاه،
سردار عاشق، سردار بیشمشیر، آشنای پرنده های در قفس.
رودها، مسافر دریای چشمهایت شدند، ابرها، شانه هایت
را میپرسیدند.بهارها، رد پایت را میجستند تا سبز شوند.
نسیمها، آرزوی بوسیدن لبهایت را داشتند. ستاره ها، در آرزوی
مردن بر سقف خانه ات،به خواب میرفتند و ماه، از آه هایت زنده میشد.
هنوز خاکهای باران خورده، بوی روزهای دلتنگی
ابرهای بیقرار دیدنت را میدهند.
روزهاست که تنهایی، بر تن ورم کرده زمین عرق میکند؛
اما تو نیستی تا غربت در سایه بلندت ساعتی تلخیها را فراموش کند.