چقدر مظلوم بودی!
و چقدر مظلوم بودی و علی از تو هم، مظلوم تر.
و آن گاه که پدر، در بسترِ ارتحال افتاد، قلبت شکست.
هیچ وقت، تو را چنین غمگین ندیده بودم.
پدر که گریه هایت را دید، در آغوشت کشید؛
هر چند خود نیز می گریست! راستی! نگفتی پدر، برایت چه گفت؟
چه زود او را فراموش کردند و حرف هایش را!
چه زود، تو را خشمگین کردند و خدا را.
آمده بودند تا علی را بِبَرند. یادت می آید؟
هر چند، به یاد آوردنش نیز قلبم را می آزارد.
هر چند، هیچ کس نمی خواهد تو را به یاد بیاوَرَد،
اما من شهادت می دهم خونِ تو را و کودک نیامده ات را و «فضه»
نیز با من همزبانی خواهد کرد آغوشِ گرم و خونینت را.
تمامِ مظلومیت، در چشم های علی علیه السلام جمع شده
بود و ریسمان،فریاد را در گلویش می شکست.
دیگر وقتِ نشستن نبود.
انگار پیامبر بود که برخاست و از پسِ پرده
ـ در مسجد مدینه ـ سخن گفت؛
برآشفت و تو ـ دیگر ـ هیچ نگفتی؛
هر چند کودکانت را در برابر دیدگان اشکبارِ
علی علیه السلام در آغوش گرفتی؛
هر چند علی علیه السلام 30 سال، تنها شد؛ هر چند... .