صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 15

موضوع: سیری در گلستان سعدی

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن و گروه آیه های انتظار
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    125
    نوشته
    3,101
    صلوات
    814
    دلنوشته
    6
    ادرکنی یا صاحب الزمان
    تشکر
    6,469
    مورد تشکر
    6,511 در 2,463
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    book سیری در گلستان سعدی

    امضاء



  2.  

  3. Top | #2

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن و گروه آیه های انتظار
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    125
    نوشته
    3,101
    صلوات
    814
    دلنوشته
    6
    ادرکنی یا صاحب الزمان
    تشکر
    6,469
    مورد تشکر
    6,511 در 2,463
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    حکایت شمارهٔ ۱


    پادشاهی را شنیدم به کشتنِ اسیری اشارت کرد. بیچاره در آن حالت نومیدی ملک را دشنام دادن گرفت و سقط گفتن، که گفته‌اند هر که دست از جان بشوید، هر چه در دل دارد بگوید.


    وقت ضرورت چو نماند گریز


    دست بگیرد سر شمشیر تیز


    اذا یئِسَ الانسانُ طالَ لِسانُهُ


    کَسَنَّورِ مغلوبٍ یَصولُ عَلی الکلبِ


    ملک پرسید چه می‌گوید؟ یکی از وزرای نیک‌محضر گفت: ای خداوند همی‌گوید: وَ الْکاظِمینَ الغَیْظَ وَ الْعافِینَ عَنِ النّاسِ. ملک را رحمت آمد و از سر خون او در گذشت. وزیر دیگر که ضدّ او بود گفت: ابنای جنس ما را نشاید در حضرت پادشاهان جز به راستی سخن گفتن. این ملک را دشنام داد و ناسزا گفت. ملک روی از این سخن در هم آورد و گفت: آن دروغ وی پسندیده‌تر آمد مرا زین راست که تو گفتی که روی آن در مصلحتی بود و بنای این بر خبثی. و خردمندان گفته‌اند: دروغی مصلحت‌آمیز به که راستی فتنه‌انگیز.


    هر که شاه آن کند که او گوید


    حیف باشد که جز نکو گوید


    بر طاق ایوان فریدون نبشته بود:


    جهان ای برادر نماند به کس


    دل اندر جهان‌آفرین بند و بس


    مکن تکیه بر ملک دنیا و پشت


    که بسیار کس چون تو پرورد و کشت


    چو آهنگ رفتن کند جان پاک


    چه بر تخت مردن چه بر روی خاک





    امضاء



  4. Top | #3

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن و گروه آیه های انتظار
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    125
    نوشته
    3,101
    صلوات
    814
    دلنوشته
    6
    ادرکنی یا صاحب الزمان
    تشکر
    6,469
    مورد تشکر
    6,511 در 2,463
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    حکات شماره 2

    یکی از ملوک خراسان محمود سبکتگین را به خواب چنان دید که جمله وجود او ریخته بود و خاک شده مگر چشمان او که همچنان در چشم خانه همی‌گردید و نظر می‌کرد. سایر حکما از تأویل این فرو ماندند مگر درویشی که به جای آورد و گفت: هنوز نگران است که ملکش با دگران است.



    بس نامور به زیر زمین دفن کرده‌اند


    کز هستیش به روی زمین بر نشان نماند


    وآن پیر لاشه را که سپردند زیر گل


    خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند


    زنده‌ست نام فرّخ نوشیروان به خیر


    گر چه بسی گذشت که نوشیروان نماند


    خیری کن ای فلان و غنیمت شمار عمر


    زآن پیشتر که بانگ بر آید: فلان نماند







    ویرایش توسط مناجات**انتظار سبز مهدوی** : 08-01-2024 در ساعت 16:26
    امضاء



  5. Top | #4

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن و گروه آیه های انتظار
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    125
    نوشته
    3,101
    صلوات
    814
    دلنوشته
    6
    ادرکنی یا صاحب الزمان
    تشکر
    6,469
    مورد تشکر
    6,511 در 2,463
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    حکات شماره 3

    ملک‌زاده‌ای را شنیدم که کوتاه بود و حقیر و دیگر برادران بلند و خوبروی، باری پدر به کراهت و استحقار در او نظر می‌کرد، پسر به فراست و استبصار به جای آورد و گفت: ای پدر کوتاهِ خردمند به که نادانِ بلند. نه هر چه به قامت مهتر به قیمت بهتر.


    الشاةُ نَظیفَةٌ وَ الفیلُ جیفَةٌ.


    اقلُّ جِبالِ الارضِ طورٌ و اِنّهُ


    لاَعظَمُ عندَ اللهِ قدراً وَ منزلا


    آن شنیدی که لاغری دانا


    گفت باری به ابلهی فربه


    اسب تازی و گر ضعیف بود


    همچنان از طویله‌ای خر به


    پدر بخندید و ارکان دولت بپسندیدند و برادران به جان برنجیدند.


    تا مرد سخن نگفته باشد


    عیب و هنرش نهفته باشد


    هر پیسه گمان مبر نهالی


    باشد که پلنگ خفته باشد


    شنیدم که ملک را در آن قرب دشمنی صعب روی نمود چون لشکر از هر دو طرف روی در هم آوردند اول کسی که به میدان در آمد این پسر بود، گفت:


    آن نه من باشم که روز جنگ بینی پشت من


    آن منم گر در میان خاک و خون بینی سری


    کانکه جنگ آرد به خون خویش بازی می‌کند


    روز میدان و آن که بگریزد به خون لشکری


    این بگفت و بر سپاه دشمن زد و تنی چند مردان کاری بینداخت چون پیش پدر آمد زمین خدمت ببوسید و گفت:


    ای که شخص منت حقیر نمود


    تا درشتی هنر نپنداری


    اسب لاغرمیان به کار آید


    روز میدان نه گاو پرواری


    آورده‌اند که سپاه دشمن بسیار بود و اینان اندک‌جماعتی؛ آهنگ گریز کردند پسر نعره زد و گفت: ای مردان بکوشید یا جامه زنان بپوشید! سواران را به گفتنِ او تهوّر زیادت گشت و به یک بار حمله آوردند. شنیدم که هم در آن روز بر دشمن ظفر یافتند ملک سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت و هر روز نظر بیش کرد تا ولیعهد خویش کرد.


    برادران حسد بردند و زهر در طعامش کردند خواهر از غرفه بدید دریچه بر هم زد، پسر دریافت و دست از طعام کشید و گفت: محالست که هنرمندان بمیرند و بی‌هنران جای ایشان بگیرند.


    کس نیاید به زیر سایه بوم


    ور همای از جهان شود معدوم


    پدر را از این حال آگهی دادند برادرانش را بخواند و گوشمالی به واجب بداد پس هر یکی را از اطراف بلاد حصه معین کرد تا فتنه بنشست و نزاع برخاست که ده درویش در گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند.


    نیم‌نانی گر خورد مرد خدا


    بذل درویشان کند نیمی دگر


    ملک اقلیمی بگیرد پادشاه


    همچنان در بند اقلیمی دگر







    ویرایش توسط مناجات**انتظار سبز مهدوی** : 08-01-2024 در ساعت 16:25
    امضاء



  6. Top | #5

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن و گروه آیه های انتظار
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    125
    نوشته
    3,101
    صلوات
    814
    دلنوشته
    6
    ادرکنی یا صاحب الزمان
    تشکر
    6,469
    مورد تشکر
    6,511 در 2,463
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    حکات شماره 5


    طایفه دزدانِ عرب بر سر کوهی نشسته بودند و منفذ کاروان بسته و رعیت بلدان از مکاید ایشان مرعوب و لشکر سلطان مغلوب؛ به حکم آنکه ملاذی منیع از قلّه کوهی گرفته بودند و ملجأ و مأوای خود ساخته. مدبّرانِ ممالک آن طرف در دفع مضرّت ایشان مشاورت همی‌کردند که اگر این طایفه هم بر این نسق روزگاری مداومت نمایند مقاومت ممتنع گردد.


    درختی که اکنون گرفته‌ست پای


    به نیروی شخصی برآید ز جای


    و گر همچنان روزگاری هلی


    به گردونش از بیخ بر نگسلی


    سر چشمه شاید گرفتن به بیل


    چو پر شد نشاید گذشتن به پیل


    سخن بر این مقرر شد که یکی به تجسس ایشان بر گماشتند و فرصت نگاه می‌داشتند. تا وقتی که بر سر قومی رانده بودند و مقام خالی مانده، تنی چند مردان واقعه‌دیده جنگ‌آزموده را بفرستادند تا در شعب جبل پنهان شدند. شبانگاهی که دزدان باز آمدند، سفر کرده و غارت آورده، سلاح از تن بگشادند و رخت و غنیمت بنهادند. نخستین دشمنی که بر سر ایشان تاختن آورد خواب بود. چندان که پاسی از شب در گذشت،


    قرص خورشید در سیاهی شد


    یونس اندر دهان ماهی شد


    مردان دلاور از کمین به در جستند و دست یکان یکان بر کتف بستند و بامدادان به درگاه ملک حاضر آوردند. همه را به کشتن اشارت فرمود. اتفاقاً در آن میان جوانی بود میوه عنفوان شبابش نو رسیده و سبزه گلستان عذارش نو دمیده. یکی از وزرا پای تخت ملک را بوسه داد و روی شفاعت بر زمین نهاد و گفت: این پسر هنوز از باغ زندگانی بر نخورده و از ریعان جوانی تمتع نیافته. توقّع به کرم و اخلاق خداوندیست که به بخشیدن خون او بر بنده منت نهد. ملک روی از این سخن در هم کشید و موافق رای بلندش نیامد و گفت:


    پرتو نیکان نگیرد هر که بنیادش بد است


    تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبد است


    نسل فساد اینان منقطع کردن اولی‌تر است و بیخ تبار ایشان بر آوردن که آتش نشاندن و اخگر گذاشتن و افعی کشتن و بچه نگه داشتن کار خردمندان نیست.


    ابر اگر آب زندگی بارد


    هرگز از شاخ بید بر نخوری


    با فرومایه روزگار مبر


    کز نی بوریا شکر نخوری


    وزیر این سخن بشنید. طوعاً و کرهاً بپسندید و بر حسن رای ملک آفرین خواند و گفت: آنچه خداوند دامَ‌مُلکه فرمود عین حقیقت است که اگر در صحبت آن بدان تربیت یافتی طبیعت ایشان گرفتی و یکی از ایشان شدی. امّا بنده امیدوار است که در صحبت صالحان تربیت پذیرد و خوی خردمندان گیرد که هنوز طفل است و سیرت بغی و عناد در نهاد او متمکن نشده و در خبر است: کلُّ مولود یولدُ علی الفطرةِ فَاَبواهُ یهوّدانَه وَ یُنصرانه و یُمجّسانِه


    با بدان یار گشت همسر لوط


    خاندان نبوّتش گم شد


    سگ اصحاب کهف روزی چند


    پی نیکان گرفت و مردم شد


    این بگفت و طایفه‌ای از ندمای ملک با وی به شفاعت یار شدند تا ملک از سر خون او در گذشت و گفت: بخشیدم اگر چه مصلحت ندیدم.


    دانی که چه گفت زال با رستم گرد؟


    دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد


    دیدیم بسی که آب سرچشمه خرد


    چون بیشتر آمد شتر و بار ببرد


    فی‌الجمله پسر را به ناز و نعمت بر آوردند و استادان به تربیت او نصب کردند تا حسن خطاب و ردّ جواب و آداب خدمت ملوکش در آموختند و در نظر همگان پسندیده آمد. باری وزیر از شمایل او در حضرت ملک شمّه‌ای می‌گفت که تربیت عاقلان در او اثر کرده است و جهل قدیم از جبلت او به در برده. ملک را تبسم آمد و گفت:


    عاقبت گرگ‌زاده گرگ شود


    گرچه با آدمی بزرگ شود


    سالی دو بر این بر آمد. طایفه اوباش محلت بدو پیوستند و عقد موافقت بستند تا به وقت فرصت وزیر و هر دو پسرش را بکشت و نعمت بی‌قیاس برداشت و در مغاره دزدان به جای پدر بنشست و عاصی شد. ملک دست تحسّر به دندان گزیدن گرفت و گفت:


    شمشیر نیک از آهن بد چون کند کسی؟


    ناکس به تربیت نشود ای حکیم کس


    باران که در لطافت طبعش خلاف نیست


    در باغ لاله روید و در شوره بوم خس


    زمین شوره سنبل بر نیارد


    در او تخم و عمل ضایع مگردان


    نکویی با بدان کردن چنان است


    که بد کردن به جای نیک‌مردان





    امضاء



  7. Top | #6

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن و گروه آیه های انتظار
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    125
    نوشته
    3,101
    صلوات
    814
    دلنوشته
    6
    ادرکنی یا صاحب الزمان
    تشکر
    6,469
    مورد تشکر
    6,511 در 2,463
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    حکات شماره 5


    سرهنگ‌زاده‌ای را بر در سرای اغلمش دیدم که عقل و کیاستی و فهم و فراستی زاید‌الوصف داشت، هم از عهد خردی آثار بزرگی در ناصیه او پیدا.


    بالای سرش ز هوشمندی


    می‌تافت ستاره بلندی


    فی الجمله مقبول نظر سلطان آمد که جمال صورت و معنی داشت و خردمندان گفته‌اند: «توانگری به هنر است نه به مال و بزرگی به عقل نه به سال». ابنای جنس او بر منصب او حسد بردند و به خیانتی متهم کردند و در کشتن او سعی بی‌فایده نمودند


    دشمن چه زند چو مهربان باشد دوست؟


    ملک پرسید که موجب خصمی اینان در حق تو چیست؟ گفت در سایه دولت خداوندی دامَ مُلکه همگنان را راضی کردم مگر حسود را که راضی نمی‌شود الّا به زوال نعمت من و اقبال و دولت خداوند باد


    توانم آنکه نیازارم اندرون کسی


    حسود را چه کنم کاو ز خود به رنج در است؟


    بمیر تا برهی ای حسود کاین رنجی‌ست


    که از مشقت آن جز به مرگ نتوان رست


    شوربختان به آرزو خواهند


    مقبلان را زوال نعمت و جاه


    گر نبیند به روز شپّره چشم


    چشمه آفتاب را چه گناه


    راست خواهی هزار چشم چنان


    کور بهتر که آفتاب سیاه



    ویرایش توسط مناجات**انتظار سبز مهدوی** : 09-01-2024 در ساعت 16:17
    امضاء



  8. Top | #7

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن و گروه آیه های انتظار
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    125
    نوشته
    3,101
    صلوات
    814
    دلنوشته
    6
    ادرکنی یا صاحب الزمان
    تشکر
    6,469
    مورد تشکر
    6,511 در 2,463
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    حکات شماره 6


    یکی را از ملوک عجم حکایت کنند که دست تطاول به مال رعیت دراز کرده بود و جور و اذیت آغاز کرده تا به جایی که خلق از مکاید فعلش به جهان برفتند و از کربت جورش راه غربت گرفتند. چون رعیت کم شد؛ ارتفاع ولایت نقصان پذیرفت و خزانه تهی ماند و دشمنان زور آوردند.


    هر که فریاد‌رس روز مصیبت خواهد


    گو در ایام سلامت به جوانمردی کوش


    بنده حلقه به گوش ار ننوازی برود


    لطف کن لطف که بیگانه شود حلقه به گوش


    باری به مجلس او در کتاب شاهنامه همی‌خواندند در زوال مملکت ضحّاک و عهد فریدون. وزیر ملک را پرسید: هیچ توان دانستن که فریدون که گنج و ملک و حشم نداشت چگونه برو مملکت مقرر شد؟ گفت: آن چنان که شنیدی خلقی برو به تعصب گرد آمدند و تقویت کردند و پادشاهی یافت. گفت: ای مَلِک! چو گرد آمدن خلقی موجب پادشاهیست تو مر خلق را پریشان برای چه می‌کنی؟ مگر سر پادشاهی کردن نداری؟


    همان به که لشکر به جان پروری


    که سلطان به لشکر کند سروری


    ملک گفت: موجب گرد آمدن سپاه و رعیت چه باشد؟ گفت: پادشه را کرم باید تا برو گرد آیند و رحمت تا در پناه دولتش ایمن نشینند و ترا این هر دو نیست.


    نکند جور پیشه سلطانی


    که نیاید ز گرگ چوپانی


    پادشاهی که طرح ظلم افکند


    پای دیوار ملک خویش بکند


    ملک را پندِ وزیرِ ناصح، موافق طبع مخالف نیامد؛ روی از این سخن در هم کشید و به زندانش فرستاد. بسی بر نیامد که بنی‌عمّ ِ سلطان به منازعت خاستند و ملک پدر خواستند، قومی که از دست تطاول او به جان آمده بودند و پریشان شده بر ایشان گرد آمدند و تقویت کردند تا مُلک از تصرف این به در رفت و بر آنان مقرر شد.


    پادشاهی کاو روا دارد ستم بر زیردست


    دوستدارش روز سختی دشمن زورآورست


    با رعیت صلح کن وز جنگ خصم ایمن نشین


    زان که شاهنشاه عادل را رعیت لشکرست







    امضاء



  9. Top | #8

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن و گروه آیه های انتظار
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    125
    نوشته
    3,101
    صلوات
    814
    دلنوشته
    6
    ادرکنی یا صاحب الزمان
    تشکر
    6,469
    مورد تشکر
    6,511 در 2,463
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    حکات شماره 7


    پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشست و غلام، دیگر دریا را ندیده بود و محنت کشتی نیازموده گریه و زاری در نهاد و لرزه بر اندامش اوفتاد. چندان که ملاطفت کردند آرام نمی‌گرفت و عیش ملک از او منغص بود. چاره ندانستند. حکیمی در آن کشتی بود، ملک را گفت: اگر فرمان دهی من او را به طریقی خامُش گردانم. گفت: غایت لطف و کرم باشد.


    بفرمود تا غلام به دریا انداختند. باری چند غوطه خورد، مویش گرفتند و پیش کشتی آوردند. به دو دست در سکان کشتی آویخت. چون بر آمد به گوشه‌ای بنشست و قرار یافت. ملک را عجب آمد. پرسید: در این چه حکمت بود؟ گفت: از اول محنت غرقه شدن نچشیده بود و قدر سلامت کشتی نمی‌دانست. همچنین قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید.


    ای سیر تو را نان جوین خوش ننماید


    معشوق من است آن که به نزدیک تو زشت است


    حوران بهشتی را دوزخ بود اعراف


    از دوزخیان پرس که اعراف بهشت است


    فرق است میان آن که یارش در بر


    تا آن که دو چشم انتظارش بر در





    امضاء



  10. Top | #9

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن و گروه آیه های انتظار
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    125
    نوشته
    3,101
    صلوات
    814
    دلنوشته
    6
    ادرکنی یا صاحب الزمان
    تشکر
    6,469
    مورد تشکر
    6,511 در 2,463
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    حکات شماره 8

    هرمز را گفتند وزیران پدر را چه خطا دیدی که بند فرمودی. گفت خطایی معلوم نکردم و لیکن دیدم که مهابت من در دل ایشان بی کران است و بر عهد من اعتماد کلی ندارند ترسیدم از بیم گزند خویش آهنگ هلاک من کنند پس قول حکما را کار بستم که گفته‌اند

    از آن کز تو ترسد بترس ای حکیم

    وگر با چنو صد بر آیی به جنگ

    از آن مار بر پای راعی زند

    که ترسد سرش را بکوبد به سنگ

    نبینی که چون گربه عاجز شود

    برآرد به چنگال چشم پلنگ





    امضاء



  11. Top | #10

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن و گروه آیه های انتظار
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    125
    نوشته
    3,101
    صلوات
    814
    دلنوشته
    6
    ادرکنی یا صاحب الزمان
    تشکر
    6,469
    مورد تشکر
    6,511 در 2,463
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    حکایت شمارهٔ ۹



    یکی از ملوک عرب رنجور بود در حالت پیری و امید زندگانی قطع کرده که سواری از در درآمد و بشارت داد که فلان قلعه را به دولت خداوند گشادیم و دشمنان اسیر آمدند و سپاه و رعیت آن طرف بجملگی مطیع فرمان گشتند ملک نفسی سرد بر آورد و گفت این مژده مرا نیست دشمنانم راست یعنی وارثان مملکت.

    بدین امید به سر شد دریغ عمر عزیز

    که آنچه در دلم است از درم فراز آید

    امید بسته بر آمد ولی چه فایده زانک

    امید نیست که عمر گذشته باز آید

    کوس رحلت بکوفت دست اجل

    ای دو چشمم وداع سر بکنید

    ای کف دست و ساعد و بازو

    همه تودیع یکدگر بکنید

    بر منِ اوفتاده دشمن کام

    آخر ای دوستان گذر بکنید

    روزگارم بشد بنادانی

    من نکردم شما حذر بکنید






    ویرایش توسط مناجات**انتظار سبز مهدوی** : 19-01-2024 در ساعت 15:05
    امضاء



صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi