آه! خداى من چه زيباست!... چه دل انگيز است!... اوه چه پهناور است! چه وسيع است! چه ستاره هاى زيبا! چه مهتاب زيبايى! چشمم از نور آن خيرره مى شود، چه گلها! چه نغمه ها!... چه مادر مهربانى دارم!... چه غذاهاى گوناگون و رنگارنگ!... اوه چقدر خدا مخلوق دارد!... آه چقدر من كوچكم و چقدر اين جهان بزرگ است! كجا من مركز جهانم! من به ذره غبارى مى مانم معلق در يك فضاى بيكران... .
حالا مى فهمم كه آنجا زندان نبود، يك مدرسه بود، يك مكتب تربيت بود، يك محيط پرورش عالى بود كه مرا براى زندگى در چنين جهان زيبا و پهناور آماده مى كرد، الان مى فهمم زندگى چه مفهومى دارد، چه هدفى دارد، چه برنامه اى در كار بوده است، حالا مى توانم بگويم مقياس هاى من چقدر كوچك بودند و مفاهيم اين جهان چقدر بزرگ، و آنچه در آن بودم حلقه كوچكى بود از يك رشته زنجير مانند حوادث كه آغاز و آخر آن ناپيداست در حالى كه من همه چيز را منحصر در آن يك حلقه مى دانستم و آغاز و پايان را در آن خلاصه مى كردم.
اكنون مى دانم كه من يك جوجه كوچكم. كوچكتر از آنچه به تصور مى گنجد.»
اين بود منظره جهان هستى از ديدگاه يك جوجه زندانى.
آيا فكر نمى كنيم چهره اين عالم كه مادر آن زندگى مى كنيم در برابر آنچه در پشت سر آن قرار دارد به همين گونه باشد؟ آيا هيچ دليلى بر نفى آن در دست هست؟