اول : در ذكر معجزه آن حضرت به نقل از ابى بصير
معجزات حضرت محمدباقر عليه السلام
قطب راوندى روايت كرده از ابوبصير كه گفت : با حضرت امام محمّدباقر عليه السلام داخل مسجد شديم و مردم داخل مسجد مى شدند و بيرون مى آمدند، حضرت به من فرمود: بپرس از مردم كه آيا مى بينند مرا، پس هركه را كه ديدم پرسيدم كه ابوجعفر عليه السلام را ديدى ؟ مى گفت : نه ! در حالى كه حضرت آنجا ايستاده بود تا آنكه ابوهارون كفوف يعنى نابينا داخل شد حضرت فرمود از اين بپرس ، از او پرسيدم كه آيا ابوجعفر را ديدى ؟ گفت : آيا آن حضرت نيست كه ايستاده است ! گفت : از كجا دانستى ؟!
گفت : چگونه ندانم و حال آنكه آن حضرت نورى است درخشنده .
و نيز ابوبصير گفته كه از حضرت باقر عليه السلام شنيدم كه به مردى از اهل افريقيّه فرمود: حالت راشد چگونه است ؟ عرض كرد: وقتى كه من بيرون آمدم از وطن زنده و تندرست بود و سلام فرستاد بر شما، حضرت فرمود: چه زمان ؟ فرمود: دو روز بعد از بيرون آمدن تو، عرض كرد: به خدا سوگند مرض و علّتى نداشت ، حضرت فرمود: مگر هر كه مى ميرد به سبب مرض و علت مى ميرد؟ راوى گويد: گفتم : راشد كيست ؟ فرمود: مردى از مواليان و محبان ما بود، سپس فرمود: هرگاه چنان دانستيد كه از براى ما نيست چشمهايى كه ناظر بر شما باشد و گوشهايى كه شنونده آوازهاى شما باشد، پس بد چيزى دانسته ايد، به خدا سوگند كه بر ما پوشيده نيست چيزى از اعمال شما، پس ما را جميعا حاضر دانيد و خويشتن را عادت به خير دهيد و از اهل خير باشيد كه به آن معروف باشيد، به درستى كه من به اين مطلب امر مى كنم اولاد و شيعه خود را.(42)
دوم : در حاضر شدن مرده به معجزه آن حضرت
قطب راوندى از ابو عيينه روايت كرده كه گفت : در خدمت حضرت امام محمدباقر عليه السلام بودم كه مردى داخل شد و گفت : من از اهل شامم دوست مى دارم شما را و بيزارى مى جويم از دشمنان شما و پدرش داشتم كه بنى اميه را دوست مى داشت و با مكنت و دولت بود و جز من فرزندى نداشت و در رمله مسلكن داشت و او را بوستانى بود كه خويشتن در آن خلوت مى نمود و چون بمرد هرچند در طلب آن مال بكوشيدم به دست نكردم و هيچ شك و شبهت نيست كه محض آن عداوت كه با من داشت آن مال را بنهفت و از من مخفى ساخت . امام على السلام فرمود: دوست مى دارى كه پدرت را بنگرى و از وى پرسش كنى كه آن مال در كدام موضع است ؟ عرض كرد: آرى ، سوگند به خداى كه بى چيز و محتاج و مستمندم ، پس آن حضرت مكتوبى برنگاشت و به خاتم شريف مزيّن داشت آنگاه به مرد شامى فرمود:
(اِنْطَلِقْ بِهذَا الْكِتابِ اِلَى الْبَقِيعِ حَتّى تَتَوَسَّطَهُ ثُمَّ نادِ ( يا دَرْجان ) فَاِنَّهُ يَاْتيكَ رَجُلٌ مُعْتَمُّ فَاْدفَعْ اِلَيْهِ كِتابى وَ قُلْ اَنَا رَسُولُ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ عليهم السلام فَاِنَّهُ يَاْتِيكَ فَاسْئَلْهُ عَمّا بَدالَكَ؛)
اين مكتوب را به جانب بقيع ببر در وسط قبرستان بايست آنگاه ندا بركش و به آواز بلند بگو: يا درجان ! پس شخصى كه عمامه بر سر دارد نزد تو حاضر مى شود اين مكتوب را به او ده و بگو من فرستاده محمّد بن على بن الحسين عليهم السلام هستم و از وى هرچه خواهى بازپرس ، مرد شامى آن مكتوب را برگرفت و برفت ، ابوعيينه مى گويد: چون روز ديگر فرا رسيد به خدمت حضرت ابى جعفر عليه السلام شدم تا حال آن مرد را بنگرم ناگاه آن مرد را بر در سراى آن حضرت بديدم كه منتظر اذن بود پس او را اجازت دادند و همگى به سراى اندر شديم ، آن مرد شامى عرض كرد: خدا بهتر داند كه عل خود را در كجا بگذارد؛ همانا شب گذشته به بقيع شدم و به آنچه فرمان رفته بود كار كردم در ساعت همان شخص به آن نام و نشان بيامد و به من گفت از اين مكان به ديگر جاى مشو تا پدر تو را حاضر نمايم ، پس برفت و با مردى سياه حاضر شد و گفت : همان است لكن شراره آتش و دخان جحيم و عذاب اءليم ديگرگونش كرده است ، گفتم : تو پدر منى ؟ گفت : بلى ! گفتم : اين چه حالتى است ؟ گفت : اى فرزند! من دوستدار بنى اميه بودم و ايشان را بر اهل بيت پيغمبر كه بعد از پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم هستند برتر مى شمردم از اين روى خداى تعالى مرا به اين هيئت و اين عذاب و اين عقوبت مبتلا گردانيد، و چون تو دوستدار اهل بيت بودى من با تو دشمن بودم از اين روى تو را از مال خود محروم نموده و آن را از تو مصروف داشتم و امروز بر اين اعتقاد، سخت نادم و پشيمانم ، اى فرزند! به جانب آن بوستان من شو و زير فلان درخت زيتون را حفر كن و آن مال را كه صد هزار درهم مى باشد برگير از آن جمله پنجاه هزار درهم را به حضرت محمّد بن على عليه السلام تقديم كن و بقيه را خود بردار. و اينك براى اخذ آن مال مى روم و آنچه حق تو است مى آورم ، پس روى به ديار خود نهاده برفت .
ابوعيينه مى گويد: چون سال ديگر شد از حضرت امام محمدباقر عليه السلام سؤ ال كردم كه آن مرد شامى صاحب مال چه كرد؟ فرمود: آن مرد پنجاه هزار درهم مرا آورد، پس من ادا كردم از آن دينى را كه بر ذمه داشتم ، و زمينى در ناحيه خيبر از آن مال خريدم و مقدارى از آن مال را صرف كردم در صله حاجتمندان اهل بيت خودم .(43)
مؤ لف گويد: كه ابن شهر آشوب نيز اين روايت را به اندك اختلافى نقل فرموده و موافق روايت او آن مرد شامى پدر خود را ديد كه سياه است و در گردنش ريسمانى سياه است و زبان خود را از تشنگى مانن سگ بيرون كرده و سربال (پيراهن ) سياهى بر تن او است ، و در آخر روايت است كه حضرت فرمود: زود باشد كه اين شخص مرده را نفع بخشد اين پشيمانى و ندامت او بر آنچه تقصير كرده در محبت ما و تضييع حق ما به سبب آن رفق و سرورى كه بر ما وارد كرد.(44)