خدايا!
دريانشستهای توفانْزده را مانَم که
اميدم به کرانههای امن و نجات تو است
آشفتهحالی دارم که چشمم به عنايات تو است
شکستهبالی هستم که دلِ خويش به تو بستهام
و شوريدهسری که بر درگاهِ تو نشستهام
اينک اين من و اين افسردهحالیام
اينک اين من و اين دستهای خالیام
و اينک اين تو و آن دريای مهربانیات
و اين تو و آن لطفهای آسمانیات
اگر باز هم به نافرمانیات دست يازم
و اگر چندباره به شکستن پيمانَم چنگ اندازم
ديگر چه اميدی توانَم از خود بردن؟
و خود را به پردههای پوشانندهات سپردن؟
نگهدارا!
تو خود مرا از خوردن دانهی پاشيده در دامِ دَدان دور دار
و جان دُردانهام از اين درد به در آر
لطیفا!
دردا، که اندام ناتوانم به تازيانهی کينِ کلان تو نواخته شود
و اندوها که پيکر بیتابم، زير شلاق مجازات انداخته شود
مزن!
مرا مزن و به باد نکوهشم مگير
بدیها و کردارهای ناشايست مرا بپوشان و توبهام بپذير
من اگر بر توسن شهوت خويش نشينم
و جز خود و دنيای کوچکم کس نبينم
و همه چيز را برای تنها خود دانَم
و شتابان، تا کرانههای دور رانَم
و در پايان راه، آن دم به خود آيم که چيزی برايم نمانده
و اسب تيزتکِ هوس مرا تا کورهی کويری خشک رانده
آنک آن منم سزامند آن که مرا از چشم خويش اندازی
و در دايرهی خشم خويش اندازی
الها!
ليک اگر تو خواهی
از خشم خويش میکاهی
و مرا در زير نگاه خود میداری
و در رشتهی خوديانِ خود میشماری
فرجام هر که به جايی جز تو اميد بسته
آن است که دل از همه گسسته
و تنها و تنها به تو پيوسته
و انجامِ هر که راهی جز طريق تو پيموده
آن است که رشتهی خويش از همه بريده
و تنها به سرای تو رسيده
تو چکاد شيفتگی مردمانی
و يگانه آرامبخش زندگی بندگان
اگر منّت تو نباشد حاجت ما روا نشود
و اگر قدرت تو نباشد خواستههای ما ادا نشود
ما، امّا منتپذير توايم
و تو ـ به توان والای خويش ـ دستگير ما