صفحه 4 از 4 نخستنخست 1234
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 33 , از مجموع 33

موضوع: نماز عشق

  1. Top | #31

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2011
    شماره عضویت
    1771
    نوشته
    4,787
    صلوات
    2814
    دلنوشته
    3
    هدیه به مادران و پدران آسمانی
    تشکر
    4,872
    مورد تشکر
    3,932 در 1,767
    دریافت
    1
    آپلود
    0

    پیش فرض


    كار ما مثل نماز است
    سيد مرتضى ميريان

    در يك عمليات در موقعيتى كه خواستيم از خاكريز خود جدا شويم و به سمت دشمن يورش ببريم .فرمانده ما كه بعدا شهيد شد گفت : هر كس ‍ وضو ندارد همين جا با اين خاك ها تيمم كند؛ چون كار ما مثل نماز است و با وضو بودن مهم است
    اين مطلب كه در سال 1359 براى من اتفاق افتاد تا آخر جنگ درسى بود فراموش ناشدنى و هميشه اطرافيانم را به دائم الوضو بودن ترغيب مى كردم .

    ویرایش توسط طهورا*کنیز فاطمه زهرا(س)* : 17-06-2025 در ساعت 18:29
    امضاء


  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #32

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2011
    شماره عضویت
    1771
    نوشته
    4,787
    صلوات
    2814
    دلنوشته
    3
    هدیه به مادران و پدران آسمانی
    تشکر
    4,872
    مورد تشکر
    3,932 در 1,767
    دریافت
    1
    آپلود
    0

    پیش فرض


    عشق به عبادت
    جهاندار مالاميرى

    آن چه من مى خواهم بگويم شايد خاطره نباشد و در واقع وصف حال و شور علاقه رزمندگان جهت آماده شدن براى نمازهاى جماعت در صحنه هاى نبرد است .
    از پادگان دو كوهه در خاطر دارم كه نسبت بين دستشويى ها و تعداد رزمندگان واقعا نامتناسب بود. در هر يك از اوقات نماز ديده مى شد كه دلاوران عرصه هاى نبرد با چه حالى ، دقايقى و حتى ساعتى قبل از اذان خود را براى نماز آماده مى كردند.
    همان طور كه ذكر شد تعداد دستشويى ها كم بود و مى بايستى در صف هاى طولانى انتظار مى كشيدى ، تا بتوانى وضو بگيرى و آماده نماز شوى .
    اگر نبود عشق به نماز و اگر رزمنده ها به اهميت و ثواب نماز جماعت پى نبرده بودند، هيچ گاه اين صف هاى طويل تشكيل نمى شد.
    همين انتظار زياد، خود مى توانست مانعى باشد جهت عدم حضور در نماز اول وقت . اما از آن جايى كه حلاوت نماز و سخن گفتن با خالق در جان تك تك رزمنده ها جاى گرفته بود. هر روز شاهد نمازهاى بسيارى با شكوه و چهره هاى نورانى و لطف و صفاى بسيجيان و علاقه آن ها به راز و نياز و در عين حال شكوه و هيبت اين عاشقان بوديم .

    امضاء

  4. Top | #33

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2011
    شماره عضویت
    1771
    نوشته
    4,787
    صلوات
    2814
    دلنوشته
    3
    هدیه به مادران و پدران آسمانی
    تشکر
    4,872
    مورد تشکر
    3,932 در 1,767
    دریافت
    1
    آپلود
    0

    پیش فرض


    خواست و قضاى الهى
    حجت الاسلام و المسلمين ابوالقاسم نيكخو

    چند وقتى بود كه در منطقه مريوان بودم .
    يكى از مقرهاى نيروهاى ما مدرسه اى بود كه در آن جا استقرار داشتيم .
    من در آن ايام امام جماعت آن مقر بودم .
    يك روز تازه براى ما نيرو آمده بود.آن ها با تعاريفى كه شنيده بودند فكر مى كردند به محض ورود آن ها وضعيت عادى بود و هيچ مشكلى وجود نداشت .
    آن ها خواستند از اين موقعيت استفاده مناسب كرده باشند. بنابراين شروع كردند به تميز كردن اسلحه ها. موقع نماز مغرب و عشا شد و يكى از برادران اذان گفت . اين نيروها كه مى خواستند خود را براى نماز آماده كنند اسلحه هاى خود را به همان حالت نيمه باز رها كردند و به صف جماعت پيوستند.
    نماز در يك مكان بزرگ برگزار مى شد. مشغول نماز شديم كه از حياط يكى از خانه هاى رو به رو يك آر پى جى شليك شد. با خواست خدا گلوله آرپى جى به ما اصابت نكرد. نور اين انفجار همه جار را روشن كرد و بچه ها هم بلافاصله خيز رفتند.
    به علت اين كه اسلحه ها نيمه باز بود، ما اسلحه دم دست نداشتيم .به همين دليل نماز دوم خوانده نشد و ابتدا بالاى پشت بام تاءمين گذاشتيم و اسحله ها هم جمع شد.نماز دوم به حالت نيمه آماده باشد برگزار شد و اسلحه ها در كنارمان قرار داشت .

    نماز در زير آوار
    محمد حياتى
    ما در يك سنگر چهار نفرى بوديم . موقعيت سنگر ما طورى بود كه زير يك تپه را كنده بوديم و آن جا را به عنوان سنگر انتخاب كرده بوديم . جنس ‍ خاك تپه ها آهكى بود و هر وقت كه باران مى آمد از سقف سنگر آب مى چكيد و داخل سنگر مى ريخت . ما به كمك يك مقدار پلاستيك جوى آبى درست كرده بوديم و آب را به بيرون هدايت مى كرديم .
    يكى از همسنگرهاى ما فردى بود مخلص و بسيار مقيد به نماز. هر روز صبح او زودتر از همه بيدار مى شد و ما را هم براى نماز بيدار مى كرد و ما هيچ گاه نتوانستيم كه او را براى ناز بيدار كنيم و او هميشه جلوتر از ما بود.
    بعد از نماز به سجده مى رفت و با گريه هايش ما را منقلب مى كرد.
    يك روز در حالت خواب و بيدارى بودم و رفيق ما هم در حال نماز بود. به ناگاه صدايى آمد و من فكر كردم گلوله دشمن است و به همين دليل خيلى سريع از سنگر رفتم بيرون . ولى بعد از خروج ديدم تپه در حال ريزش است و بعد از چند لحظه با صداى بلند كل سنگر فرو ريخت . چند لحظه اى صبر كردم ولى دوستم بيرون نيامد.رفتم در داخل سنگر خراب شده ولى با نهايت تعجب ديدم كه او هم چنان در حال نماز خواندن است و مقدار زيادى خاك و آوار به روى او ريخته است .
    او آن چنان گرم صبحت با خدا بود كه كه حاضر نشده بود نمازش را قطع كند. او را از زير آوار آوردم بيرون ؛ ولى از تعجب مات و مبهوت شده بودم .

    نماز در كمپرسى
    حسين يوسفى
    سال 61 قبل از عمليات والفجر مقدماتى سوار بركمپرسى هاى تداركات شديم تا به منطقه عمليات برويم . چون تعدادمان زياد بود و كمپرسى كم . در نتيجه فقط مى شد در كمپرسى ايستاد. ماشين ها حركت كردند؛ و در حالى كه افراد با تجهيزات كامل از قبيل كوله پشتى ، اسلحه ، كلاه آهنى ، گلوله هاى اضافى و قمقمه و ...ايستاده بودند.
    هر كس ذكرى مى گفت و بعضى شوخى مى كردند كه تو فردا شهيد مى شوى و از همديگر طلب شفاعت مى كردند. مدتى گذشت و اعلام شد وقت صبح است و چون امكان توقف نبود گفتند همان طور نماز بخوانيد.
    كسانى كه وضو نداشتند با خاك روى بدنه كاميون تيمم كردند و در همان حالت ايستاده و در حال حركت بدون ركوع و سجود، نماز خوانديم تا به عمليات خللى وارد نشود.

    نماز با شكوه
    برادر دو شهيد على باباديابى
    روزى تعدادى از شهدا را به شهر ما، سمنان آورده بودند.برادر شهيد من على ديابى در تشييع جنازه اين شهدا شركت كرده بود. در بين راه به من گفت : من دلم مى خواهد روزى شهيد شوم و نماز جنازه مرا هم با همين شكوه بر پا كنند و مرا تشييع كنند
    همين طور هم شد و او با وجود فرزند سه روزه خود كه هرگز او را نديد به جبهه رفت و به مقام شهادت نائل شد.
    نماز او باشكوه برگزار شد و سپس او را تشييع كرديم ، روحش شاد.

    فرصت الهى
    عزت الله شاكرى
    قبل از عمليات والفجر در اهواز مستقر بوديم . نماز جماعت تمام شده بود ولى عده زيادى از برادران هنوز مشغول عبادت و تعقيبات بودند. فرانده ما فردى بود به نام اخوى عرب . و در همان زمان مرحوم آيت الله طاهرى امام جمعه فقيد شهر شاهرود هم بيش ما بودند.
    وقتى كه به اخوى عرب خبر داده بودند كه عمليات خط شكنى به عهده نيروهاى شماست ، او اين خبر را به آيت الله طاهرى داده بود و ناگهان ديديم ايشان وارد نمازخانه شد و با گريه بسيار عجيبى گفت : بچه خوشا به حالتان .بچه ها مژده دهيد. للّه
    و خلاصه نمى توانست خودش را كنترل كند، اخوى عرب هم حضور داشت . بعد از مدتى كه همه كنجكاو و كنجكاوتر شده بودند خبر فوق را به ما دادند. نمازخانه با كمك موتور برق روشن مى شد.
    اخوى عرب برق ها را خاموش كرد و گفت هر كس مى خواهد مى تواند برود، چون در اين رفتن برگشتن نيست .ولى بچه ها همه اخوى عرب را بلند كردند و بسيار خوشحال شدند.
    در آن شب ما حادثه اى شبيه كربلا را در نمازخانه خود داشتيم و چون بلافاصله بعد از عبادت بچه ها هم بود، همگى شاد و مسرور بودند از اين كه خداوند به آن ها توفيق داده است ؛ توفيق كارى كه احتمال شهادت در آن بسيار است .

    پيشانى زخمى
    محمد حسين پور
    دوستى داشتم به نام سيد مهدى ميركريمى .
    طلبه باصفايى بود از داستان خراسان ، از حوزه علميه مشهد. رزمنده اى بسيجى ، پرشور و بسيار فعال بود كه جز عشق جبهه و جهاد و شهادت چيزى در سر نداشت ، او مسؤ ول تبليغات گردان الحديد بود كه در عمليات خيبر مفقود الاثر شد. روزى به نزد او رفتم .از آن جايى كه خيلى اهل عبادت به ويژه نماز بود اثر مهر روى پيشانى او مانده بود. نمى دانم من سؤ ال كردم يا خودش .در دنباله بحث و صحبت ، شروع به توضيح درباره لكه پيشانى اش كرد.او توضيح داد كه پيشانى هم براى من مشكل درست كرده است ( به خاطر زخم و لكه شدن ). گفت : تصميم گرفتم بروم نزد پزشك و مسئله را با او در ميان بگذارم .رفتم پيش دكتر و گفتم آقاى دكتر مى شود دارويى به ما بدهى كه اين زخم روى پيشانى ما و لكه آن خوب شود. دكتر به من و زخم نگاهى كرد و گفت : برو، برو آقاجان ، لطف كن كم تر پيشانى ات را به مهرها بكوب .سرت را مى كوبى به مهرها. مهرها را مى شكنى و بعد پيش دكتر مى آيى كه پيشانى ام زخم شده . (اين مطلب را با خنده برايم تعريف مى كرد.)

    نماز باصفا
    حسين رحيمى
    كربلاى پنج بود.بنده به عنوان راننده در منطقه حضور داشتم . خبر دادند همه نيروها آماده باش هستند، ولى در آن مقر به من گفتند كه كلاه آهنى كم است و شما برويد از خرمشهر كلاه بياوريد. نيروها تجهيز شدند و عده اى سوار ماشين من شدند. در راه به مقرى تاكتيكى كه از استحكام خوبى برخوردار بود رسيديم .دوباره نيروها را سوار كردم و چون نمى شد چراغ ها را روشن كرد با چراغ خاموش حركت كرديم . در راه ، ماشين با يك تانك خودى برخورد كرد و آسيب ديد. دوباره آمديم مقر تاكتيكى و يكى از نيروها را كه راه را بلد بود همراه برديم ، چون از ستون عقب مانده بوديم و من راه را بلد نبودم . رسيديم به محلى كه بچه ها آن جا توقف كرده بودند و آن جا بود كه بلد چى گفت من ديگر راه را بلد نيستم .
    خلاصه با زحمت خود را رسانديم به جزيره بوارين . نيروها را پياده كردم و راهنما هم رفت . به من گفتند تو برگرد عقب .
    من ديدم نمازم را حال قضا شدن است . به همين دليل تيمم كردم و در داخل ماشين در حال راندگى نماز مغرب را خواندم .خمپاره در دو طرف ماشين به زمين مى خورد و گاهى سرم مى خورد به فرمان . جاده ناهموار و پر دست انداز بود. در حال دنده عوض كردن مى گفتم اهدناالصراط المستقيم ؛ در حال فرمان پيچاندن مى گفتم صراط الذين انعمت عليهم و..
    نزديك كربلا بودم و حال و هواى معنوى آن را حس مى كردم . از طرفى جاده ، جاده شهدا و ياران با وفاى خمينى بود. اين ها دست به دست هم داد تا نماز مغربم را كه عاشقانه ترين نماز عمرم بود بخوانم ، بعد از چند لحظه رسيدم به منطقه اى امن تز و آن جا نماز عشا را خواندم .

    دوبار نماز صبح
    نعمت الله عباسى
    اين خاطره مربوط مى شود به خرداد ماه سال 1360 در آن ايام به همراه دو نفر ديگر از برادران به عنوان مسؤ ولان دسته هاى يك گروهان در خدمت جنگ و انقلاب بوديم .
    محل استقرار ما شهرك دارخوين بود. در واقع اين محل مقرى بود جهت استراحت و تجهيز نيروها.
    به طور كلى در بين نيروها هميشه افراد شوخ طبع وجود داشتند كه اتفاقا يكى از اين فرمانده دسته هم داراى همين ويژگى و روحيه بسيار خوب بود. اسم كوچكش را به خاطر ندارم ؛ اما قبل فاميل او پرهازى بود كه بعدها شهيد شد. در بسيارى مواقع ديده مى شد كه اين شهيد بزرگوار با ديگر رزمنده ها يك جا جمعند و مشغول صحبت هستند.
    اغلب صحبت هايشان با خنده نيز همراه بود.
    يك روز صبح تازه صداى اذان به گوش مى رسيد كه من از خواب بيدار شدم . ابتدا رفتم سراغ بچه هاى رزمنده دسته شهيد پرهازى تا آن ها را براى نماز بيدار كنم . تعدادى را صدا كردم و عده اى هم خودشان بيدار شدن بودند و يا اين كه با اين سر و صدا از خواب بيدار شدند. از قيافه هايشان معلوم بود كه سؤ الى دارند و در واقع همه متعجب بودند.
    بلافاصله بعد از چند لحظه خودشان به حرف آمدند كه ما يك بار نماز صبح خوانده ايم ، كه البته خودشان فهميدند چه خبر است .
    بله شهيد بزرگوار پرهازى حول و حوش ساعت 2 بامداد بچه ها را براى نماز صبح بيدار كرده بود و چون همگى خسته بودند، متوجه ساعت هم نشده بودند. دو ركعت نماز صبح خوانده و خوابيده بودند.
    ولى چاره اى نبود. همگى بلافاصله بيدار شدند و وضو گرفتند و مشغول نماز صبح واقعى شدند.

    معجزه الهى
    على كوهسارى
    در سال 1367 هنگام عقب نشينى نيروها و جمع آورى تسليحات از مناطق جنگى ، گاهى جنگنده هاى عراقى از خط مرزى عبور مى كردند و در بعضى مناطق بمباران هايى انجام مى دادند.
    يك روز در سنگرى بوديم كه داخل آن مقدار زيادى مهمات بود.
    ناگهان اعلام شد جنگنده هاى عراقى هجوم آورده اند و ما از سنگر خارج شديم .
    صدايى به گوش مى رسيد كه فرياد مى زد حاجى را از سنگر بياوريد بيرون . اما در همين لحظه بود كه جنگنده عراقى موشك هاى خود را پرتاب كرد و سنگر مورد اصابت قرار گرفت . ما سريع موضع گرفتيم كه مورد اصابت تركش ها قرار نگيريم . بعد از چند لحظه كه وضعيت عادى شد به محل برگشتيم . يك از نيروها گفت برويد داخل سنگر نيمه ويران و حاجى را بيرون بياوريد. من به همراه يكى از دوستان سينه خيز رفتيم داخل سنگر و با منظره عجيبى رو به رو شديم كه جز معجزه الهى نبود.
    حاجى در سنگرى كه مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود مشغول خواندن قرآن و مناجات بود.

    نماز آيات
    مصطفى صابريان
    يك شب از طرف پاسگاه شهيد چمران مسجد المهدى سمنان گشت زنى مى كرديم . ماه آن شب در حال خسوف قرار گرفت . از وقتى كه ماه شروع به گرفتن كرد شهيد بزرگوار على اصغر قاسم پور اسلحه اش را به من داد و گفت من مى خواهم نماز آيات را همين حالا بخوانم ، شهيد بزرگوار على اصغر مطلبى هم همراه ما بود.
    من و شهيد مطلبى نگهبانى مى داديم و شهيد قاسم پور با گفتن اين جمله كه معلوم نيست كه من تا ده دقيقه ديگر زنده باشم يا نه ، شروع به خواندن نماز آيات كرد.

    توسل به اهل بيت
    محمد رحيم جوانمرد
    به همراه ده نفر از رزمندگان ماءموريت داشتيم از رودخانه اى عبور كنيم و به دشمن برسيم . خود را با طناب به هم بستيم و بر پيشانى هايمان نيز پيشانى بند يا فاطمة الزهرا (س ) را محكم كرديم . هر چه سعى مى كرديم پيشرفت كنيم نمى شد و موج هاى عظيم ما را به جاى اولمان باز مى گرداند. به پيشنهاد يكى از دوستان زيارت عاشورا را با صداى بلند خوانديم .
    بعد از چند ساعت تلاش كه در ظاهر خيلى هم پيشرفتى نكرده بوديم . نورى به چشمانمان خورد و نااميد از اين كه نتوانسته ايم به آن طرف برويم ، ولى وقتى به ساحل رسيديم ساحل دشمن بود و ما به بركت آن زيارت عاشورا و تو سلمان به ائمه توانستيم از رودخانه عبور كنيم .

    نماز بسيجى
    حجت الاسلام و المسلمين عبدالله عربى
    در منطقه سردشت هر از چند گاهى به عنوان امام جماعت ، نماز مى خواندم . در چند مورد شهيد حسين صفا، با توجه به وضعيت جنگى منطقه جنگى به من مى گفت نماز بسيجى بخوان ، من هم با اين جمله او مى فهميدم كه وقت آن است كه نماز را به سريع ترين حالت ممكن بخوانم ،

    جا ماندن از قافله شهدا
    سيد محمد حسينى
    سال 1365 ما در منطقه حاج عمران ، حوالى پيرانشهر بوديم . روزى به همراه چند نفر از رزمندگان رفتيم به شهر نقده و در اين مرخصى كوتاه كمى با هم شوخى هاى زبانى نه چندان مناسب كرديم . كمى كه گذشت برگشتيم پادگان .در بين رفقاى ما، برادرانى بودند كه خيلى اهل دل بودند و با عبادات خالصانه خود بعضا در شرف شهادت قرار گرفته بودند. آنان مقدمه شهادت را كه ترك گناه و انجام واجبات است ، به خوبى مراعات مى كردند. خود را در حضور يار مى ديدند و كوچك ترين كارى برخلاف خواسته خداوند انجام نمى دادند. نمازهاى عارفانه را اقامت مى بستند و نماز آن ها باعث مى شد از كوچك ترين گناه هم بيمه شوند.
    خلاصه ، شب آن روز كه ما رفته بوديم مرخصى ، من در خواب ديدم كه قطارى به طرف ما مى آيد.وقتى كه از دوستان سؤ ال كردم قطار چيست ؟ گفتند آمده تا شهدا را ببرد. با توجه به وضعيت خاص منطقه و اين كه اصلا منطقه ما طورى بود كه جايى براى حمله دشمن نداشت من تعجب كردم كه چه طور اين رزمندگان شهيد شده اند. آن قدر قطار، شهيد در خود جا داد كه حتى در سالن هاى آن هم ديگر جايى نبود. من هم سوار شدم ولى ماءمور قطار آمد و با عصبانيت مرا پياده كرد و قطار راه افتاد. دنبال قطار دويدم و سوار شدم .
    به اولين شهيدى كه در راهروى قطار بود رسيدم . خود را بر روى او انداختم و گفتم چرا مرا نمى بريد؟ او جواب داد: مگر رفتار و گفتار ديروزت در نقده يادت رفته كه چه گفتى و چه كردى ؟ و دقيقا از حرف هاى شوخى روز قبل ما مطلع بود.
    شهيد پيشانى مرا بوسيد و گفت : ببخشيد ولى پياده شو برو.
    فردا شب همان صحنه خواب ديشب به وجود آمد. نيروهاى دشمن با عمليات هلى برد به منطقه و مقر ما در مهران حمله كردند و تعداد زيادى از دوستان شهيد شدند.
    اگر نمازهاى ما هم طورى بود كه نمى گذاشت مرتكب گناهى بشويم ، ما هم سوار قطار شهدا مى شديم و نزد پروردگار خود مى رفتيم .

    مكان غصبى
    ناصر گرزين
    بعد از عمليات بدر در هورالغظيم ، خط پدافندى داشتيم ، مسؤ ول محور برادر شهيد قاسم على صادقى بود.
    يك روز به همراه ايشان براى سركشى به آبراهله ها و كمين ها به منطقه رفتيم تا خط را بررسى كنيم . تا ظهر كارمان طول كشيد و در نزديكى پاسگاه ترابه در يكى از مقرهاى پشتيبانى روز آكاسيف هاى (شناورهاى روى آب ) آن جا با هم نماز ظهر خوانديم .
    پس از نماى يكى از برادران به شوخى گفته بود چون در خاك عراق هستيم ، اين مكانى كه در آن نماز مى خوانيم غصبى است و نمى شود نماز خواند و نمازهايمان اشكال دارد.
    شهيد صادقى كه اين حرف را شنيد، به شدت ناراحت شد و موضوع را خيلى جدى تلقى كرد. ايشان اظهار داشت يعنى اين همه نمازهايى كه اين جا خوانده ايم اشكال دارد و باطل است . يعنى شما مى گوييد كه اين نمازها را قضا كنيم و دوباره بخوانم ،
    ايشان خواستند. بفرمايند كه اين وسوسه ها را به دل راه ندهيد. وقتى در حال مبارزه با كفر و يك مهاجم به كشور اسلامى هستيد. مى خواهيد او را بيرون كنيد، نماز در خاك او هيچ اشكالى ندارد.

    خواب شيرين در سجده
    سيد اسماعيل موسوى
    روز مشغول صحبت را يكى از دوستانم بودم . بحث كشيده شد به نماز.به رفيقم گفتم . راستى تو چرا نمى آيى تا شب ها برويم نماز شب بخوانيم للّه با كمى مكث و درنگ پاسخ داد:
    حقيقتش اين است كه من نماز شب بلد نيستم .
    به او گفتم خوب اين كه نمى تواند عاملى شود تا نماز شب بخوانى . از امشب مى رويم با هم براى نماز.آن شاء الله امشب ياد مى گيرى .
    ساعت دو - سه بود كه صدايش كردم : رفيق پاشو وقت نماز است
    با كلى علاقه بلند شد. سريع وضو گرفتيم و يك جاى خلوت گير آورديم . به او گفتم من هر كارى مى كنم تو هم با چند لحظه تاءمل ، ديرتر از من انجام بده . ذكرهاى نماز را هم بلندتر مى گويم ، تو هم تكرار كنى . گفت چشم آقا سيد و نماز را شروع كرديم .
    اين رفيق ما با دقت درس را فرا گرفت و نماز با حالى خوانديم . بعد از نماز من رفتم سجده ، ولى اين بار به آرامى ذكر مى گفتم . حالا اين كه چند دقيقه طول كشيد نمى دانم ؛ ولى خوابم برده بود. اين رفيق ما هر چى صبر كرده بود ديده بود نه ! اين آقا سيد خيلى عاشق سجده است و ول كن نيست . ولى بعد از چند لحظه او متوجه شده بود كه اين عارف دلباخته در خواب فرو رفته است .
    بعد از مدتى صدايم زد و گفت : پاشو، برو سر جايت بخواب .

    حمله حشرات
    عليرضا مصطفوى
    يك گروه تلفيقى از رزمندگان را در كيلومتر 25 جاده منتهى به آبادان در يك منطقه ممنوع الورود آماده سازى و تجهيز مى كردند. اين افراد در يك رقابت تنگاتنگ انتخاب شده بودند. چون وضعيت منطقه و عمليات آتى كمى بحرانى بود، از هر كدام از بچه ها يك قطعه عكس حجله هم گرفته بودند.
    يكى از خصوصيات اين منطقه محروم پشه هاى بسيار درشت در تمام طول شبانه روز بود. بدن بعضى از رزمندگان نسبت به اين پشه ها حساسيت داشت . آن ها به شوخى مى گفتند پشه ها از روى پوتين هم نيش مى زنند. تعداد كمى پشه بند مهيا شده بود؛ ولى جوابگوى همه نبود و از طرفى نمى شد هميشه در پشه بند بود.
    ما مجبور بوديم دائم يك چيزى دود كنيم تا پشه ها كمى دور شوند اين كار را موقع نماز هم انجام مى داديم اما پشه ها باز هم حمله ور مى شدند.
    چون عشق و علاقه وافر و اخلاص بسيار وجود داشت ، برادرانى بودند كه همه مستحبات نماز را هم انجام مى دادند. ولى پشه ها نمى توانستند خيلى مانع كار آن ها شوند. گويى اين جانوران ماءمور بودند كه رزمندگان را اين طور مواقع و در هنگام عبادت امتحان كنند.
    يكى از دوستان بود كه هميشه با پوتين و دستكش و ماسك زنبورداران بود. اما موقع نماز نمى توانست از آن ها استفاده كند و بنابراين نمازش را بدون تجهيزات اقامه مى كرد.
    اين پشه ها طورى خواب را از چشم بچه ها ربوده بودند كه آن قدرى كه به خواب احساس نياز مى شد به خوراك نمى شد. ولى همين رزمندگان نماز شب مى خواندند و در زير پتو با آن گرماى زياد دعاى عهد و فرج مى خواندند.اين نوع عبادت ها نبود، جز با وجود اخلاص بسيار.

    باور كنيد من نماز شب نمى خوانم
    عليرضا بهرامى نسب
    هر كس به نوعى نماز شب خواندن خود را كتمان مى كرد.شوخى ها و مزاح هاى جالبى بر سر اين موضوع انجام مى گرفت . مثلا به پاى بعضى از بچه ها هنگامى كه خواب بودند قوطى كنسرو و كمپوت مى بستند كه به محض بلند شدن در نيمه هاى شب سر و صدا كند و همه را از خواب بيدار كند تا نماز شب بخوانند. يا چند بار دو سه نفر از بچه ها را با طناب به هم مى بستند تا وقتى كه يكى از آنها بلند مى شد ديگران را هم بيدار كند و بقيه متوجه مى شدند كه چه كسى براى نماز شب زودتر بيدار مى شود. ولى همان فرد از همه بيشتر اين موضوع را كتمان مى كرد. با وجود اين همه پنهان كارى ها، نيمه هاى شب هيچ كس در چادر نبود و هر كس جاى خلوتى را گير مى آورده و مشغول عبادت شبانگاهى خودش بود.

    نماز قبل از وقت
    حجت الاسلام و المسلمين محمد مهدى ابولقاسمى
    يكى از بسيجيان براى بار اول بعد از آموزش به منطقه جبهه جنوب آمده بود . در اولين صبح حضور خود براى اقامه نماز صبح بيدار مى شود و وقتى به نماز خانه مى رود، مى بيند بسيارى از رزمندگان در حال نماز خواندن هستند. او هم نمازش را مى خواند.ولى بعد از نماز مى بيند كه عجب نماز صبح طولانى اى خوانده مى شود. بعد از تعجب بسيار، از يكى از رزمندگان موضوع را جويا مى شود كه متوجه مى شود هنوز اذان نگفته اند و او زودتر از وقت نماز خوانده و ديگران هم مشغول خواندن نماز شب هستند.

    عبادت دو كوه
    ابوالفضل عباسى
    يكى از رزمندگان شوخ طبع مى گفت رفتم جبهه ، از آن جا كه با حال و هواى جبهه آشنا نبودم خيلى چيزها برايم عجيب بود. روز اول دقايقى مانده به اذان مغرب رفتم داخل نمازخانه . ديدم از همان قبل از اذان ، نمازخانه شلوغ است . نماز كه خواندم ديدم اى بابا هنوز هم بعد از دقايقى كه گذشته و نماز تمام شده عده زيادى مانده اند. بسيارى از افراد حاضر هم در سجده بودند. من هم گفتم بروم سجده و به هر حال كارها و عباداتى را كه انجام مى دهند، ياد بگيرم و كسى نمانده . پاشو پاشو. بله من در سجده خوابم برده بود.
    نماز ميت مهندس سيد عبدالله مرتضوى روحانى گردان برايم تعريف كرده كه : روزى داشتيم در جبهه در يكى از جاده ها مى رفتيم . به دو جسد برخورد كرديم . رفتيم جلوتر و بعد از بررسى و دقت فهميديم كه عراقى هستند؛ ولى خوب لباس نظامى به تن نداشتند و احتمالا از آن دسته افرادى بودند كه به زور به اجبار به جبهه فرستاده شده بودند.
    ما، علت اصلى خوددارى كردن آن ها براى جنگ با نيروهاى ايرانى را حدس زده بوديم و آن هم شيعه بودن آن ها بود.به همين دليل به اطرافيانم گفتم آن ها را غسل دهيم و بعد به خاك بسپاريم .
    همين كار را كرديم بعد از غسل و اقامه نماز بر جسدهاى آن ها، در همان مكان به خاك سپرديمشان .

    التماس به آقا امام زمان (عج )
    ابوالفضل عباسى
    اين خاطره درباره شهيد محمد مهدى خرقانى پاسدار گمنامى است كه مسؤ وليت گروه فرهنگى اردوى هجرت در شهرستان كامياران كردستان را عهده داشت . او زحمات زيادى را متحمل مى شد تا دانش آموزان زيادى را از سراسر كشور، به منظور ايجاد وحدت بين تشيع و تسنن و خنثى كردن تبليغات دشمن در اين شهرستان جمع كند.
    شب تولد امام زمان (عج الله )، در سال 1361، بعد از نماز مغرب و عشا، در حالى كه تعدادى از دانش آموزان اردوى هجرت در شهرك نظامى و محل خوابگاه خود جشن با شكوهى برگزار كرده بودند، يكى از دانش آموزان متوجه غيبت اين شهيد گرامى مى شود. خيلى پرس و جو مى كند و جهت بافتن وى به سمت تعدادى از خانه هاى بدون سكنه مى رود. در تاريكى شب صداى گريه اى او را به خود جلب مى كند. به طرف صدا مى رود، گويا از پشت بام يكى از همين خانه ها مى آمده . مى گفت آهسته از راه پله خانه به پشت بام رفتم بدون آن كه شهيد خرقانى متوجه من مى شود.
    او در حالى كه در تاريكى شب بر روى زمين بام افتاده بود و سر به سجده عبادت داشت به شدت گريه مى كرد و مى گفت . يا امام زمان كمكم كن ، من آدم خوبى نيستم . و با اين الفاظ خود را سرزنش مى كرد.
    اين دانش آموز مى گفت من هم از صفاى شهيد گريه ام گرفت و نتوانستم خودم را كنترل كنم . او ناگهان متوجه من شد. خود را سريع جمع و جور كرد.ولى بعد به طرف من آمد و با حالت التماس گفت : فلانى از اين صحنه اى كه ديدى كوچك ترين حرفى به كسى نزن .
    اين خاطره را دانش آموز فوق در اردوى هجرت در مراسم شهادت اين شهيد و الامقام در شهرستان شاهرود تعريف كرد و مى گفت من به شهيد قول داده بودم كه در زمان حيات او از اين ماجرا به كسى چيزى نگويم ، ولى در مراسم شهادت او اين خاطره را گفتم .
    اين شهيد گران قدر در سال 62 در منطقه كامياران ، در يك كمين ، به فيض ‍ شهادت نائل آمد.

    پنكه دستى
    حجت الاسلام و المسلمين محمد مهدى ابوالقاسمى
    جاده اى بود كه در آن هور كشيده بودند و به آن جاده هور الغظيم يا جاده خندق مى گفتند.در اطراف آن جا سنگرهايى را بنا كرده بودند و عده اى از رزمندگان در آن جا نگهبان بودند. همچنين چادرى به چادر نماز نيز بر پا شده بود و در آن جا بنده براى برگزارى نماز، امام جماعت بودم .
    به علت شرجى بودن و گرماى بيش از حد هوا و نبودن وسايل خنك كننده و مشكل مواجه بوديم ، همچنين مشكل ديگر وجود حشرات موذى بود.
    با يك طرح كه در آن ايثار رزمندگان نمود كامل داشت . در هنگام نماز عده اى از رزمندگان مقواهاى بزرگى را بر مى داشتند و نماز گزاران را باد مى زدند و حشرات را دور مى كردند.

    امداد غيبى
    حجت الاسلام و المسلمين محمد مهدى ابوالقاسمى
    چند روزى بود كه زمزمه هايى مبنى بر انجام عمليات به گوش مى رسيد.و همه خدا خدا مى كردند كه آن ها هم جزو افراد شركت كننده در اين عمليات باشند.
    يك روز بعد از مغرب و عشا بود كه خبر دادند عمليات آغاز شده و نيروهاى انتخابى اعزام شده اند. ما چون نزديك منطقه عملياتى بوديم ، متوجه شديم كه آن غروب هنوز هوا به قدر كافى تاريك نيست كه براى عمليات مناسب باشد.
    رزمندگان چون مادرى كه در حال جدا كردن فرزندش از او هستند شروع به گريه و مناجات و نماز كردند و مى گفتند اگر بچه ها در اين روشنايى وارد عمليات شود همگى به شهادت مى رسند.
    چند لحظه اى نگذشت . همه متعجب آسمان را نگاه كرديم . آسمان صاف در حال تبديل شدن به آسمان ابرى بود. دو قطعه ابر بسيار انبوه و بزرگ در حال گسترش در منطقه بود. جهت حركت شان هم به طرف منطقه عملياتى بود.
    منطقه كاملا تاريك شد و بچه ها خوشحال كه طولى نمى كشد كه منطقه جلوتر هم ابرى خواهد شد. آن عمليات كه عمليات والفجر مقدماتى بود با اين امداد غيبى و ثمره آن - كه پيروزى بر لشكر كفر بود - باعث تقويت نيروها و خوشحالى آن ها و ملت قهرمان ايران شد.

    حمام سيار
    محمد حسين جلاليان
    بنده در زمان جنگ در راه آهن تهران كار مى كردم . مدتى بود كه قرار گذاشته بوديم برويم منطقه . روزى برادر سليمانى مسؤ ول سپاه ابوذر به ما گفتند كه در جبهه وقتى كه رزمندگان احتياج به غسل كردن و اداى نماز دارند، به علت كمبود آب و سرويس هاى حمام عده اى خود را به طناب مى بندند و به رود خانه مى اندازند و رفقاى آن ها از بيرون آب سر طناب را نگه مى دارند تا بتوانند غسل كنند و حتما هم مقيدند كه با بدن پاك و حتى الامكان با غسل نماز بخوانند.
    همچنين گفتند كه تا حالا يكى دو نفر از رزمندگان هم غرق شده اند.
    چون اين گونه غسل كردن در رودخانه هايى مثل اروند رود كار بسيار خطرناكى بود.
    طرح ايشان اين بود كه شما با استفاده از كانتينرها، حمام سيار بسازيد. ما هم از رفتن به جبهه منصرف شديم و از آن روز بعد از ساعت ادارى مشغول ساختن حمام هاى سيار بوديم . يك پمپ ، يك موتورخانه و يك موتور برق را در گوشه اى از كانتينر كار مى گذاشتيم و بعد كانتينرها را به 6 قسمت تقسيم مى كرديم و در هر قسمت هم يك دوشت بود.
    در سه ماه متوالى كار، موفق شديم يكصد كانتينر، معادل ششصد دوش را جهت استحمام و غسل نيروها آماده كنيم . البته در ادامه آن طرح ، ما موفق شديم طرح حمام هاى ضد شيميايى را نيز راه اندازى كنيم .
    خدا رحمت كند شهدايى را كه به خاطر راز و نياز با خدا آن گونه خود را به زحمت مى انداختند








    امضاء

صفحه 4 از 4 نخستنخست 1234

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi