صفحه 4 از 4 نخستنخست 1234
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 35 , از مجموع 35

موضوع: خارو میخک { اثر جاودان مبارز شهید یحیی السنوار}

  1. Top | #31

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,183
    تشکر
    308
    مورد تشکر
    282 در 98
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    از بازار بوت های به رنگ سرخ خریده بودم؛ من خیلی دوستش داشتم پدربزرگم هم خیلی دوستش داشت مادرم برایم یک کیف کوچک درست کرده بود از پارچهای ساخته شده از لباسهایی که دیگر برای پوشیدن مناسب نبودند. هر چیزی که برای مدرسه لازم داشتم، مخصوصا آنچه برادران و خواهران و پسرعموهایم در مورد مدرسه به من میگفتند. قطار در
    مدرسه، در مورد صنف ها و معلمان و در مورد فرصت های میان درس یا همان تفریح ...
    قبل از پایان تعطیلات تابستانی، یکی از مردان مقاومت در یکی از کوچه های مشرف به خیابان اصلی که معمولا گشت ها در آن تردد می کردند، به یک گشت ارتش اشغالگر کمین کرد و با نزدیک شدن به آن، بمبی را به سمت آن پرتاب کرد که
    منفجر شد و تعدادی از سربازان زخمی شدند. جیپ پس از برخورد به دیوار اطراف متوقف شد، ناله و فریاد سربازان را می شنیدم و پس از بیدار شدن آنهایی که زنده بودند، شروع به تیراندازی به همه چیز در خیابان کردند.
    بلافاصله نیروهای کمکی زیاد آمدند و بلندگوها شروع به اعلام منع رفت و آمد کردند و گفتند که متخلف مجازات خواهد شد، بنابر این مردم وارد خانه های خود می شدند، سپس سربازان شروع به هجوم به خانه های حومه اردوگاه می کردند.
    زنان، مردان و کودکان را بشدت با قنداق تفنگ مورد ضرب و شتم قرار می دادند بلندگوها از مردان 18 تا 60 ساله
    خواستند که از مثل همیشه به مدرسه بروند.
    امضاء



  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #32

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,183
    تشکر
    308
    مورد تشکر
    282 در 98
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    و به محض آرام شدن بلندگوها صدای عده ای بلند شد که فریاد می زدند و از همه می خواستند که از اردوگاه خارج نشوند و توضیح می دادند که نیروهای اشغالگر نمی توانند وارد کمپ شوند چون مردان مقاومت در آنجا بودند در واقع فقط مردانی از خانههای حومه محله به مدرسه میرفتند که نیازی به ریسک زیادی برای رسیدن به آن نداشت. نیروهای اشغالگر هر گاه
    میخواستند داخل کوچه های اردوگاه شوند از شلیک تفنگ و اسلحه از همه جهات کوچه های کوچک و پر پیچ و خم مجبور
    به عقب نشینی می شدند، می دویدند و فریاد می زدند.
    آنهایی که به مدرسه می رفتند دو برابر لت و کوب میشدند و فحش می گرفتند، بعد اجازه داده می شدند که به کمپ باز گردند. منع رفت و آمد یک هفته تمام ادامه یافت و در طی آن ما با لوبیا، عدس، فاصلیه و زیتون زندگی میکردیم، و اگرچه
    با ترس آمیخته بود، اما این یکی از خوشمزهترین غذاهایی بود که از ابتدای سال خورده بودیم. همه در پناه تفنگ های مقاومت احساس غرور می کردند. پس از گذشت دو روز از منع رفت و آمد، مردم جرأت کردند خانه های خود را ترک
    کنند و در کوچه های باریک در عمق اردوگاه، جایی که نیروهای اشغالگر نمی توانستند به راحتی به آن برسند، پشت درب
    خانه های خود بنشینند.
    امضاء


  4. Top | #33

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,183
    تشکر
    308
    مورد تشکر
    282 در 98
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    قبل از عقب راندن مردان مقاومت که در گوشه و کنار اردوگاه کمین کرده بودند، مردان مقاومت زیادی را دیدم و نتوانستم هیچ یک از آنها را بشناسم، زیرا صورت خود را پیچانده بودن کیف های به دست داشتند، سلاح های خود را حمل می کردند و پشت این دیوار ها موضع گرفته بودند یا هم در انتها و یا گوشه یی از کوچه.. تعدادی از همسایههای محلهمان را دیدم که در گوشهای نشستهاند و چای مینوشند و برخی سیگار میکشند و از احساسات و ترسهای خود صحبت میکنند و
    احساس غرور و کرامتی میکنند که اشغالگران آنها را توهین کردهاند و به سینه های شان پا گذاشته بودند.
    و کسی از آمدن ناشناخته ی می ترسید آیا اوضاع به همین منوال خواهد ماند؟ و آیا آنها با نیروهای بزرگ به اردوگاه حمله نمی کنند؟ یا آنجا را با توپ بمباران نمی کنند و بر سر کسانی که در آن هستند را نمی سوزانند!! نظرها متفاوت بود، اما این نظر که باید ثابت قدم بود، غالب بود و قاعده ای که تکرار می شد این بود: چه چیزی را از دست می دهیم؟
    ما فقط محدودیت در دنیا و پیروزی در آخرت داریم، پس ترس چیست؟ اینجوری همه صحبت ها تما م شد، مردی یعنی یک دقیقه به خدا زندگی کردند با سربلندی و عزت، نه هزار سال آسفالت زیر گلیم سربازان اشغالگر بودن این گفتگو ها فقط در اردوگاه ما نبود، بلکه در همه اردوگاههای نوار غزه و در همه اردوگاهها جریان داشت.
    امضاء


  5. Top | #34

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,183
    تشکر
    308
    مورد تشکر
    282 در 98
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    در خیابانهای شهرها و روستاها یا در بسیاری از مناطق کرانه باختری و غزه، مقاومت در سراسر کشور به شدت شروع شد، برخی از آن سازمانیافته و بسیاری از آنها فردی، و ابتکارات محلی از سوی آزادگان و مردان ملت، ما اخبار می
    شنیدیم، مخصوصا در مورد کارهای برجسته مقاومت در اردوگاه جبالیا، که نزدیک به اردوگاه ما بود.
    ابو حاتم آنجا بود، او مقاومت را رهبری می کرد که ده ها جوان و مرد از اردوگاهای دور و نزدیک به آن پیوستند. و همه شروع به نامگذاری آن به اردوگاه جبالیا (اردوگاه انقلاب) کردند. این خبر مانند آتش در کمپ پخش شد و مردم را شادتر می کرد و روحیه را بالا می برد. در کودکی این موضوع حتی در بازی ما به عنوان عرب و یهودی منعکس شد که عرب
    غالب میشود و دشمنان خود را شکست می دهد.

    تمام آن شب یا در حال آماده شدن برای مدرسه بودم، یا در مورد آن صحبت می کردم و از برادرانم در مورد موضوعات آن سوال می کردم، یا خواب می دیدم، فردا اولین روز من در آنجا بود، قبل از خواب به (النملیه) رفته بودم. بخشی کوچکی در اتاقمان بود و من لباس ها را از آنجا بیرون آوردم و شروع کردم به پوشیدن آنها و پوشیدن کفش های جدیدم. وقتی مادرم
    مرا دید به من داد زد: احمد چه کار می کنی؟« با صدای آهسته جواب دادم: برای مدرسه آماده می شوم، می روم مدرسه.
    او خندید و گفت: وقت زیادی برای مدرسه مانده تا حال صبح نشده مامان. صبح زود با نماز و دعای پدربزرگم از خواب بیدار شدم و بعد از آن نخوابیدم و به محض اینکه مادرم از خواب بیدار شد، از رختخواب بیرون پریدم تا برای مدرسه آماده شوم.
    بعد از مدتی مادرم برادرانم را از خواب بیدار کرد و برادرم محمود را فرستاد تا دو پسر عمویم را در اتاق دیگر که با پدربزرگم خوابیده بودند بیدار کند. انگار به عروسی میرفتم، او دستورات زیادی به من داد و مرا به خاطر باهوش بودن، بزرگ بودن و مرد بودنم ستود، سپس به هر یکی ما (یک شیلینگ) که پنج آگورا از پوند اسرائیل میشد داد. یک تکه نان
    در کیف گذاشتیم که کاملا خالی بود. مادرم به برادرم محمود توصیه های زیادی بخاطر من کرد، چون محمد کلاس سوم،
    ابتدائی بود و در همان مدرسه پسرانه پناهندگان، ابتدائی الف، با من بود.
    امضاء


  6. Top | #35

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,183
    تشکر
    308
    مورد تشکر
    282 در 98
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    خواهرم تهانی کلاس پنجم ابتدائی دخترانه پناهنده گان)ب( و برادرم حسن در کلاس اول مقدماتی ابتدایی پسرانه پناهنده گان )الف( و خواهرم فاطمه در کلاس سوم مدرسه مقدماتی در مدرسه مقدماتی دخترانه پناهنده گان )الف( برادرم محمود در
    دوره عالی کرمل کلاس دوم راهنمایی بود.
    …و در مورد ابراهیم پسر عمویم او در کلاس دوم ابتدایی مدرسه ما بود و دیگر پسر عمویم حسن در کلاس اول متوسطه در مدرسه کر ل درس می خواند. همه به یکباره از خانه خارج شدیم برادرم محمد یکی از دستانم را گرفته بود و پسر عمویم
    ابراهیم دست دیگرم را گرفته بود و من کیف پارچه ای ام را به گردنم آویختم و به سمت مدرسه حرکت کردیم. پس از یک سفر طولانی، شروع به جدایی کردیم، هر گروه به سمت دیگری حرکت کرد و ما سه نفر با هم ماندیم.
    خیابان ها مملو از دختر و پسر بود، مثل ما، همه نسل ها، در راه مدرسه، پسرها لباس هایی با رنگ ها و شکل های ترکیبی پوشیده بودند، در حالی که دختران لباسی به نام (مریول) پوشیده بودند. سفید و آبی که هر رنگ نیم سانتی متر بود موهایشان
    را با کراوات سفید بسته بودند و این چیزی بود که ما پسرها را از آنها متمایز می کرد.
    موهای تراشیده شده ما صفر درجه یا نزدیک به آن بود. به مدرسه رسیدیم. دستفروشان خیابانی، زن و مرد بودند، برخی از آنها کالاهای خود را با گاری های کوچک حمل می کردند و برخی از آنها را روی غرفه های کوچک گاری ها می گذاشتند.
    وارد مدرسه شدیم و آن را حیاط بسیار بزرگی با درختان بلند یافتم و اطراف حیاط اتاق های زیادی بود و در ورودی باغچه ای از (گل محمدی) و گیاهان و در آن حوضی از آب بود.
    برادرم محمد شروع کرد به معرفی کردن مدرسه به من، این کلاس اول است )الف( و این کلاس اول )ب( و این ردیف اول )ج(، اینها ردیف دوم هستند، اینها ردیف سوم هستند.
    …و این اتاق معلمان است و این اتاق مدیر مدرسه است و این محل غذاخوری است و این حمام ها و اینها شیرهای آبخوری، زنگ اول به صدا درآمد و معلمان آمدند تا ردیف دانشآموزان قدیمی را مرتب کنند، آنها سریع خودشان را مرتب کردند، در مورد ما دانشآموزان کلاس اول، معلمان ما را جمع کردند و شروع به صدا زدن نامهای ما کردند. ما را به سه دسته تقسیم کردند و هر یک از معلمان گروه خود را گرفتند، معلم ما پیرمردی بود که عبایی بر تن داشت و بر سرش طربوش)کلاه مخصوص( بود وی شیخ ازهر بود. وارد کلاس اول ابتدائیه)الف( شدیم، آنجا شروع کرد به مرتب کردن ما بر اساس قد،
    اول کوتاه ترین ها می نشستند.


    امضاء


صفحه 4 از 4 نخستنخست 1234

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 2
    آخرين نوشته: 03-04-2010, 15:42

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi