صفحه 4 از 4 نخستنخست 1234
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 37 , از مجموع 37

موضوع: داستانهايى از امام زمان از كتاب بحار الأنوار

  1. Top | #31

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    71
    نوشته
    13,188
    صلوات
    3110
    دلنوشته
    10
    صل الله علیک یا مولانا یا صاحب الزمان
    تشکر
    9,082
    مورد تشکر
    7,879 در 2,212
    وبلاگ
    7
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    گوشواره با ارزش

    احمد بن ابى روح مى گويد:
    روزى زنى از اهالى دينور نزد من آمد وگفت: پسر ابى روح! تو در شهر ما از جهت دين وتقوا مطمئن ترين افراد هستى، مى خواهم امانتى به تو بسپارم که آن را به اهلش برسانى، ونسبت به ادى امانت استوار باشى.
    گفتم: باشد، ان شاءاللّه موفق خواهم شد.
    گفت: در اين کيسه سربسته مقدارى درهم نهاده ام، آن را باز مکن ودر آن نگاه نکن تا آن را به کسى که از محتوى آن تو را آگاه سازد برسانى، وضمناً اين هم گوشواره من است که ده دينار ارزش دارد، در آن سه دانه مرواريد به ارزش ده دينار تعبيه شده است.
    ونيز از حضرت صاحب الزمان (عليه السلام) سئوالى دارم که بايد جواب آن را پيش از آن که تو سئوال کنى بفرمايند.
    گفتم: سؤالت چيست؟
    گفت: مادرم هنگام عروسى من، ده دينار از کسى که من او را نمى شناسم قرض گرفته بود، من مى خواهم آن را پس بدهم، اگر حضرت (عليه السلام) آن شخص را برى من معلوم نموده ودستور بفرمايند، قرضم را ادا مى کنم!
    با خود گفتم: اين مطلب را چگونه به جعفر بن على ـ جعفرکذّاب، عموى امام زمان (عليه السلام) که ادعى امامت دارد ـ بگويم؟
    بعد گفتم: اين سئوالات امتحانى است بين من وجعفر بن على.
    احمد بن ابى روح گويد: آن مال را برداشتم وحرکت کردم، وارد بغداد شدم، در بغداد به نزد حاجز بن يزيد وشّاء ـ از وکلى امام زمان (عليه السلام) ـ رفتم وبر او سلام کرده ونشستم، گفت: حاجتى دارى؟
    گفتم: مالى نزد من هست که تا از کيفيّت ومقدار آن خبر ندهيد، نمى توانم آن را به شما تحويل دهم.
    گفت: ى احمد بن ابى روح! بايد به سامرا بروى.
    گفتم: لا اله الاّ الله! عجب کارى به عهده گرفته ام!
    وقتى به سامرا رسيدم، گفتم: ابتدا نزد جعفر مى روم، بعد فکرى کردم وگفتم: نه، اوّل به منزل امام حسن عسکرى (عليه السلام) مى روم، اگر توسّط امام زمان (عليه السلام)، امتحان آشکار شد که هيچ، واگر به نتيجه نرسيدم نزد جعفر خواهم رفت.
    به محله عسکر رسيدم، هنگامى که به خانه امام حسن عسکرى (عليه السلام) نزديک شدم، خادمى بيرون آمد وگفت: تو احمد بن ابى روح هستى؟
    گفتم: بله!
    گفت: اين نامه مال توست آن را بخوان.
    در آن نامه نوشته بود: بسم الله الرحمن الرحيم. ى پسر ابى روح! عاتکه دختر ديرانى کيسه ى که هزار درهم ـ به گمان تو در آن است ـ به تو امانت سپرده، در حالى که گمان تو درست نيست.
    تو ادى امانت کرده وکيسه را باز نکردى ونمى دانى در آن چه مقدار وجود دارد؟ در آن هزار درهم وپنجاه دينار است، وگوشواره ى که آن زن گمان مى کرد که ده دينار ارزش دارد، درست گفته ولى گوشواره با دو نگينى که سه دانه مرواريد در آن تعبيه شده کمى بيش از ده دينار ارزش دارد.
    گوشواره را به فلانى، کنيز ما بده که آن را به او بخشيده ايم، وبه بغداد برو ومال را به حاجز بده، واو آنچه به تو برى هزينه سفرت مى دهد، بگير.
    امّا آن ده دينارى که آن زن گمان مى کند که مادرش در عروسى او قرض گرفته ونمى داند که صاحبش کيست. اين چنين نيست، او مى داند صاحب آن پول کيست؟ صاحب آن ده دينار کلثوم، دختر احمد است که از دشمنان ما اهل بيت است، وآن زن دوست ندارد که آن را به او بدهد ومى خواهد آن را بين خواهران خود قسمت کند. ما به او اجازده داديم که ما بين خواهران نيازمندش تقسيم نمايد.
    مطلب ديگر اين که، ى ابى روح! برى امتحان جعفر به نزد او مرو، به ديار خود بازگرد که عمويت فوت کرده است، خداوند اهل ومال او را روزى تو کرده است.
    بعد از خواندن نامه، به بغداد بازگشتم، وکيسه را به حاجز دادم، آن را شمرد، هزار درهم وپنجاه دينار بود، سى دينار به من داد، وگفت: دستور دارم که اين را برى خرجى به تو بدهم.
    من سى دينار را گرفته وبه خانه ى که برى اقامت در بغداد گرفته بودم، بازگشتم. در اين هنگام خبر آوردند عمويت مُرده وخانواده ام خواسته اند که بازگردم.
    پس از بازگشت ديدم خبر صحيح بوده، وسه هزار دينار وصد درهم به من به ارث رسيده است.(11)

    امضاء



  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #32

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    71
    نوشته
    13,188
    صلوات
    3110
    دلنوشته
    10
    صل الله علیک یا مولانا یا صاحب الزمان
    تشکر
    9,082
    مورد تشکر
    7,879 در 2,212
    وبلاگ
    7
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    خود را به قافله برسان


    ابوعبد الله بن صالح مى گويد:
    در يکى از سالها به بغداد رفتم. هنگامى که مى خواستم از بغداد خارج شوم از امام زمان (عليه السلام) توسط نائب خاصشان اجازه خروج خواستم.
    ايشان اجازه نفرمود، وکاروان حرکت کرد، من بيست ودو روز در بغداد ماندم، روز چهارشنبه ى، اجازه خروج يافتم. وامر فرموده بودند که: خود را به قافله برسان!
    من از اين که بتوانم خود را به قافله برسانم، نااميد شده بودم، در عين حال حرکت کردم وبه نهروان رسيدم، ديدم قافله آنجا توقف کرده است. همين که به شترم آب وعلف دادم، قافله حرکت کرد، ومن هم حرکت نمودم وچون حضرت مرا دُعا فرموده بودند که سلامت باشم، الحمداللّه هيچ اتّفاق بدى برايم نيفتاد.(12)


    امضاء


  4. Top | #33

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    71
    نوشته
    13,188
    صلوات
    3110
    دلنوشته
    10
    صل الله علیک یا مولانا یا صاحب الزمان
    تشکر
    9,082
    مورد تشکر
    7,879 در 2,212
    وبلاگ
    7
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    طبيب درد بى درمان

    محمّد بن يوسف مى گويد:
    به بيمارى کورَک ـ نوعى زخم چرکين ـ مبتلا شدم. پزشکان مرا معاينه کردند وبرى درمان، پول زيادى هزينه کردم، امّا بهبودى حاصل نشد.
    نامه ى به محضر مبارک امام زمان (عليه السلام) نوشتم واز حضرتش التماس دُعا نمودم.
    امام (عليه السلام) مرقوم فرمود:
    (البسک الله العافية وجعلک معنا فى الدنيا والآخرة).
    (خدا تو را لباس عافيت بپوشاند، وتو را در دنيا وآخرت با ما قرار دهد).
    هنوز يک هفته نگذشته بود که محل زخم بهبود يافت. در اين هنگام، پزشکى از دوستان مان را فرا خواندم، ومحل زخم را به او نشان دادم.
    گفت: ما برى اين زخم دارويى نمى شناسيم. بهبودى آن تنها از ناحيه حق تعالى بوده است.(13)
    اموال را از بدهکاران مطالبه کن
    محمّد بن صالح مى گويد:
    هنگامى که پدرم از دنيا رفت وترتيب امور او به من محوّل شد، متوجه شدم که پدرم از مردم اسنادى دارد که مربوط به سهم امام (عليه السلام) است. نامه ى به حضرت حجّت (عليه السلام) نوشتم، واز ايشان کسب اطّلاع نمودم.
    امام (عليه السلام) فرمود: اموال را از بدهکاران مطالبه کن ودر مطالبه آن کوشش نما.
    همه افراد بدهى خود را پرداخت کردند به جز يک نفر، که سفته ى به مبلغ چهارصد دينار نزد من داشت. نزد او رفتم تا آن مبلغ را وصول کنم، امّا او امروز وفردا مى کرد، روزى برى وصول مبلغ مزبور رفتم پسرش به من توهين نمود به پدرش شکايت کردم.
    پدر گفت: مگر چه شده؟
    در آن هنگام عصبانى شدم، ريش او را گرفتم وبا لگد او را به وسط خانه پرت نمودم.
    پسر او بيرون رفت واهل بغداد را به کمک طلبيده ومى گفت: يک نفر قُمى شيعه، پدرم را کشت!
    مردم بسيارى اطراف من جمع شدند. من سوار مرکبم شدم وگفتم: آفرين بر شما مردم بغداد که از ظالم در مقابل اين مظلوم غريب حمايت مى کنيد، واز روى تقيه گفتم: من مردى از همدان هستم وسُنّى مذهبم، واين مرد مرا به قمى وشيعه معرفى مى کند که حقم را پايمال کند.
    مردم به سوى او هجوم آوردند وخواستند وارد دکانش شوند امّا من مانع آنها شدم. صاحب سفته مرا خواست وسوگند خورد که مال مرا بپردازد، وفوراً آن را پرداخت نمود.(14)


    امضاء


  5. Top | #34

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    71
    نوشته
    13,188
    صلوات
    3110
    دلنوشته
    10
    صل الله علیک یا مولانا یا صاحب الزمان
    تشکر
    9,082
    مورد تشکر
    7,879 در 2,212
    وبلاگ
    7
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    اموال را از بدهکاران مطالبه کن

    محمّد بن صالح مى گويد:
    هنگامى که پدرم از دنيا رفت وترتيب امور او به من محوّل شد، متوجه شدم که پدرم از مردم اسنادى دارد که مربوط به سهم امام (عليه السلام) است. نامه ى به حضرت حجّت (عليه السلام) نوشتم، واز ايشان کسب اطّلاع نمودم.
    امام (عليه السلام) فرمود: اموال را از بدهکاران مطالبه کن ودر مطالبه آن کوشش نما.
    همه افراد بدهى خود را پرداخت کردند به جز يک نفر، که سفته ى به مبلغ چهارصد دينار نزد من داشت. نزد او رفتم تا آن مبلغ را وصول کنم، امّا او امروز وفردا مى کرد، روزى برى وصول مبلغ مزبور رفتم پسرش به من توهين نمود به پدرش شکايت کردم.
    پدر گفت: مگر چه شده؟
    در آن هنگام عصبانى شدم، ريش او را گرفتم وبا لگد او را به وسط خانه پرت نمودم.
    پسر او بيرون رفت واهل بغداد را به کمک طلبيده ومى گفت: يک نفر قُمى شيعه، پدرم را کشت!
    مردم بسيارى اطراف من جمع شدند. من سوار مرکبم شدم وگفتم: آفرين بر شما مردم بغداد که از ظالم در مقابل اين مظلوم غريب حمايت مى کنيد، واز روى تقيه گفتم: من مردى از همدان هستم وسُنّى مذهبم، واين مرد مرا به قمى وشيعه معرفى مى کند که حقم را پايمال کند.
    مردم به سوى او هجوم آوردند وخواستند وارد دکانش شوند امّا من مانع آنها شدم. صاحب سفته مرا خواست وسوگند خورد که مال مرا بپردازد، وفوراً آن را پرداخت نمود.(14)
    امضاء


  6. Top | #35

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    71
    نوشته
    13,188
    صلوات
    3110
    دلنوشته
    10
    صل الله علیک یا مولانا یا صاحب الزمان
    تشکر
    9,082
    مورد تشکر
    7,879 در 2,212
    وبلاگ
    7
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    مردى که متحير بود


    حسن بن عيسى مى گويد:
    هنگامى که امام حسن عسکرى (عليه السلام) به شهادت رسيد، مردى مصرى وارد مکّه شد، او مقدارى سهم امام با خود آورده بود تا به صاحب الامر (عليه السلام) تحويل بدهد، متوجه شد که مردم در امر جانشينى امام حسن عسکرى (عليه السلام) دچار اختلاف شده اند.
    گروهى مى گويند: امام بعد از خود جانشينى تعيين نکرده است.
    عدّه ى مى گويند: جانشين امام، جعفر بن على (جعفر کذّاب) مى باشد.
    ودسته ى نيز مى گويند: فرزندش جانشين اوست.
    آن مرد، شخصى را ـ که کنيه او ابوطالب بود ـ بانامه ى برى تحقيق به سامرا ومحله عسکر فرستاد.
    ابو طالب ابتدا نزد جعفر بن على (کذّاب) رفت، واز او برى اثبات امامت برهانى خواست.
    جعفر گفت: فعلاً برهانى ندارم!.
    ابوطالب به درِ خانه امام حسن عسکرى (عليه السلام) رفت ونامه را به فردى که بين مردم مشهور بود که از سفرى امام است، داد.
    امام در پاسخ مرقوم فرموده بود: خداوند دوستت را جزى خير دهد، او فوت کرد ووصيت نموده که مالى را که نزد او بود به شخص مورد اعتمادى بدهند که هر طور مى داند مصرف کند.
    من پاسخ نامه را گرفتم وهمانطور که حضرت فرموده بود واقع شده بود.(15)
    امضاء


  7. Top | #36

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    71
    نوشته
    13,188
    صلوات
    3110
    دلنوشته
    10
    صل الله علیک یا مولانا یا صاحب الزمان
    تشکر
    9,082
    مورد تشکر
    7,879 در 2,212
    وبلاگ
    7
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    زمين خالى از حجت نيست


    احمد دينورى مى گويد:
    يکى دو سال از شهادت امام حسن عسکرى (عليه السلام) نگذشته بود که از اردبيل به قصد سفر حج خارج شدم. وقتى به دينور ـ شهرى نزديک کرمانشاه که گويا شهر وزادگاه خود او بوده است ـ رسيدم مردم در امر امامت سرگردان ومتحيّر بودند.
    آنها به خوبى از من استقبال نمودند، وگروهى از شيعيان گرد من جمع شدند وگفتند: حدود شانزده هزار دينار سهم امام جمع آورى شده است. استدعا داريم آن را به آنجايى که بايد تحويل داده شود، تسليم نماييد.
    گفتم: ى مردم! الان اوضاع مشخص نيست ومن دقيقاً نمى دانم بايد به کجا مراجعه کنيم!
    گفتند: تو خود اختياردار اين مال باش، که ما مطمئن تر از تو سراغ نداريم، کارى کن که بدون حجّت ودليل روشن از دستت خارج نشود.
    احمد گويد: اموال را در کيسه هايى که نام اشخاص يکى يکى بر آنها نوشته شده بود به من تحويل دادند، من نيز تحويل گرفته وحرکت کردم، وقتى به کرمانشاه رسيدم، به خدمت احمد بن حسن بن حسن که در آن شهر مقيم بود برى عرض سلام رفتم. وقتى مرا ديد، خوشحال شد.
    او نيز هزار دينار در کيسه ى نهاد وبه همراه بسته ى به من تحويل داد وگفت: اين ها را با خود ببر وبدون حجّت ودليل روشن از دستت خارج مکن.
    من آنها را نيز گرفتم وبه راه خود ادامه دادم، هنگامى که وارد بغداد شدم، مشغول پيدا کردن فردى از نايبان حضرت حجت ـ عجّل اللّه تعالى فرجه ـ شدم، وجز اين، کارى نداشتم. سپس متوجّه شدم که سه نفر در بغداد به نام هى: باقطانى، اسحاق احمر وابوجعفر عثمان بن سعيد ادعى نيابت مى کردند.
    اول نزد باقطانى رفتم، ديدم پيرمردى با هيبت است، وظاهراً آثار جوان مردى در او پيداست. اسبى عربى وغلامان بسيارى داشت، مردم گرد او اجتماع کرده ومشغول گفت وگو بودند.
    نزد او رفتم وسلام کردم، او به گرمى از من استقبال کرده، مرا به خود نزديک نموده وبسيار خوشحال شده وبا من به خوبى رفتار نمود. ساعتى نزد او نشستم. تا بيشتر مردم رفتند. آنگاه او از مذهب من پرسيد.
    به او گفتم: مردى از دينور هستم، خدمت رسيدم در حالى که مقدارى سهم امام دارم ومى خواهم آن را تحويل دهم.
    گفت: آنها را به من بده.
    گفتم: دليلى برى اثبات نيابت شما مى خواهم.
    گفت: فردا دوباره نزد من بازگرد.
    فردا نزد او رفتم، ولى دليلى ارائه نداد وروز سوّم هم نزد او رفتم باز نتوانست دليلى ارائه دهد!
    پس از آن به نزد اسحاق احمر رفتم. او را جوانى پاکيزه منظر ديدم، خانه اش از خانه باقطانى بزرگ تر بود واسب وغلامانى بيشتر از باقطانى داشت، وظاهراً از او جوان مردتر به نظر مى رسيد، وعدّه بيشترى نسبت به مجلس باقطانى گرد او جمع شده بودند.
    من داخل شده وسلام کردم، مرا به خوبى استقبال کرده، وبه خود نزديک نمود. صبر کردم تا جمعيّت کمتر شد پرسيد: کارى داشتى؟
    همانطور که به باقطانى گفته بودم به او نيز جواب دادم. او نيز سه روز مرا چرخاند وآخر هم نتوانست دليلى ارائه دهد!
    آنگاه به نزد ابو جعفر، عثمان بن سعيد رفتم، او پيرمرد متواضعى بود. لباس سپيد پوشيده ودر اطاقى کوچک روى گليمى نشسته بود نه غلامى داشت ونه ظاهر چشم گيرى ونه اسبى، بر خلاف آنچه نزد آن دو نفر ديده بودم.
    خدمت او رفتم وسلام کردم، جوابم را داد، ومرا به خود نزديک کرد، وبرى من جايى باز نمود، از احوالم پرسيد، خود را معرّفى کرده وگفتم: از ناحيه جبال کردستان آمده ام ومالى با خود آورده ام.
    گفت: اگر دوست دارى که آن را به محلّش برسانى، برو به سامرّا وسراغ خانه ابن الرضا وکيل امام (عليه السلام) را بگير. در خانه ابن الرضا کسانى هستند که مربوط به اين کار مى باشند وآنچه را که مى جويى آنجاست.
    سپس از او جدا شده، به طرف سامرا حرکت کردم. به خانه ابن الرضا رفته، سراغ وکيل امام (عليه السلام) را گرفتم.
    دربان به من گفت: او در خانه مشغول کارى است وبه زودى خارج خواهد شد.
    کنارِ در نشستم ومنتظر خروج او شدم، بعد از يک ساعت او را ديدم که از خانه خارج شد. برخاستم وسلام کردم، دست مرا گرفت وبه خانه خود بُرد وحالم را جويا شد واين که چرا نزد او آمده ام؟

    خودم را معرفى کردم واو را در مورد مالى که به همراه داشتم آگاه نمودم، واين که دليلى مى خواهم تا آن را تحويل دهم.
    گفت: باشد! آنگاه برى من طعامى حاضر کرد، وگفت: ميل کن وکمى استراحت نما که خسته هستى وتا موقع نماز نيز يک ساعت فرصت هست وبه موقع به کارت رسيدگى مى کنم.
    من هم غذا خورده، خوابيدم، نزديک وقت نماز برخاستم وپس از ادى نماز برى استحمام خارج شدم ودوباره بازگشتم. پاسى از شب نگذشته بود که آن مرد بازگشت در حالى که نامه ى بدين مضمون با خود داشت:
    (بسم الله الرحمن الرحيم. احمد بن محمّد دينورى با شانزده هزار دينار در فلان وفلان کيسه آمده، آنگاه يک يک کيسه ها را با نام صاحب آنها نام برد که در کيسه زره ساز شانزده دينار موجود است).
    وقتى تا اينجى نامه را خواندم شيطان مرا وسوسه نمود که چطور او بهتر از من از محتوى آنها آگاه است؟ قسمت زيادى از نامه به همين ذکر نام صاحبان کيسه ها پرداخته بود، ودر انتها مرقوم فرموده بود:
    (از کرمانشاه نيز از جانب احمد بن حسن مادرائى، برادر پشم فروش کيسه ى حاوى هزار دينار به همراه دارد، همراه با چندين تخته پارچه فلان شکل وفلان رنگ).
    وتا آخر نامه نوع ورنگ پارچه ها را يک يک برشمرد.
    در اين حال، خدى را به جهت منّتى که بر من نهاده وترديدم را به يقين تبديل کرده بود، شکر کردم. طبق آن نامه مأمور بودم که تمام مال را به ابوجعفر عثمان بن سعيد تحويل دهم وآن چنان که او دستور مى دهد، عمل نمايم.
    به بغداد بازگشتم وبه خدمت ابو جعفر رفتم در حالى که رفت وبرگشتم سه روز به طول انجاميد. وقتى ابو جعفر مرا ديد گفت: چرا به سامرا نرفتى؟
    گفتم: ى آقى من! اکنون از سامرا بازگشته ام.
    من در حال بازگو نمودن ماجرا به ايشان بودم که نامه ى از سوى مولايمان صاحب الامر (عليه السلام) به او رسيد که مضمون آن درباره کيفيّت وکميّت اموالى که نزد من بود، درست مانند مضمون نامه ى بود که من به همراه داشتم علاوه بر اين که فرموده بود: بايد اموال وپارچه ها را به ابوجعفر محمّد بن احمد بن جعفر قطّان قمى تحويل بدهم.
    ابو جعفر، عثمان بن سعيد لباس خود را پوشيده وگفت: آنچه با خوددارى به منزل محمّد بن احمد بن جعفر قطّان قمى ببر.
    من نيز اطاعت کردم وپس از تحويل آنها به حجّ مشرّف شدم.
    هنگامى که به دينور بازگشتم مردم گرد من جمع شدند، من هم نامه ى را که وکيل حضرت حجّت (عليه السلام) از سوى ايشان برى من آورده بود، برى مردم خواندم. وقتى به آن قسمت از نامه که در آن به آن مرد زره ساز وکنيه او اشاره شده بود، رسيدم، يکى از حاضرين بيهوش به زمين افتاد.
    وقتى بهوش آمد، سجده شکرى به جى آورده وگفت: خدى را شکر که بر ما منّت نهاد وهدايت فرمود، اکنون دانستم که هيچ گاه زمين از حجّت حق تعالى خالى نمى ماند.
    اين کيسه را همان مرد زره ساز به من داده بود، وهيچ کس جز خدا از اين موضوع اطّلاعى نداشت.
    از دينور به کرمانشاه رفتم وابوالحسن مادرائى را نيز ملاقات کردم، واو را از جريان مطلع ساخته نامه را برايش قرائت نمودم.
    او گفت: سبحان الله! در هر چيزى مى توانى شکّ کنى جز در اين که خداوند زمين را خالى از حجّت خود واگذارد.
    آنگاه داستان بعدى را برايم نقل کرد.(16)
    پاورقى:‌



    (1) بحار الانوار، ج 51، ص 164 ـ 166.
    (2) غيبة شيخ طوسى، ص 322، التوقيعات الواردة، بحار الانوار، ج 51، ص 293.
    (3) غيبة طوسى، ص 243، علة المانعة من ظهوره، بحار الانوار، ج 51، ص 293.
    (4) خرايج ج 1، ص 272، فى معجزات الامام صاحب الزمان، بحار الانوار، ج 51، ص 294.
    (5) خرايج، ج 2، ص 695 و696، فى أعلام الامام صاحب الزمان (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 51، ص 294.
    (6) خرايج، ج 2، ص 696 و697، فى اعلام الامام صاحب الزمان (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 51، ص 294.
    (7) خرايج، ج 2، ص 697، فى اعلام الامام صاحب الزمان (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 51، ص 395.
    (8) خرايج، ج2، ص 697 و698، فى اعلام الامام صاحب الزمان7، بحار الانوار، ج 51، ص 295.
    (9) خرايج، ج 2، ص 698، فى اعلام الامام صاحب الزمان (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 51، ص 295.
    (10) خرايج، ج 2، ص 698 و699، فى اعلام الامام صاحب الزمان (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 51، ص 295.
    (11) خرايج، ج 2، ص 699 ـ 702، فى أعلام الامام صاحب الزمان (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 51، ص 295 و296.

    (12) کافى، ج 1، ص 519، مولد الصاحب (عليه السلام) ، ارشاد، ج 2، ص 357، دلائل وبيّنات الامام (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 51، ص 297.
    (13) کافى، ج 1، ص 591، مولد الصاحب (عليه السلام) ، خرايج، ج 2، ص 695، فى اعلام الامام صاحب الزمان (عليه السلام) ، ارشاد، ج 2، ص 357 و358، دلائل وبيّنات الامام (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 51، ص 297.
    (14) کافى، ج 1، ص 521 و522، مولد الصاحب (عليه السلام) ، ارشاد، ج 2، ص 362 و363، دلائل وبيّنات الامام (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 51، ص 297 و298.
    (15) ارشاد، ج 2، ص 364 و365، دلائل وبيّنات الامام (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 51، ص 299.
    (16) دلائل الامامه، ص 277 و280، معرفة شيوخ الطائفه، بحار الانوار، ج 51، ص 300 ـ 303.





    امضاء


  8. Top | #37

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    71
    نوشته
    13,188
    صلوات
    3110
    دلنوشته
    10
    صل الله علیک یا مولانا یا صاحب الزمان
    تشکر
    9,082
    مورد تشکر
    7,879 در 2,212
    وبلاگ
    7
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    هزار دينار در وجه اسب وشمشير
    ابوالحسن مادرائى مى گويد:
    وقتى (اذکوتکين) با يزيد بن عبد الله جنگيد، و(شهر زور) که ناحيه وسيعى از مرز عراق تا همدان است به تصرف خود در آورد، وبه خزائن يزيد بن عبد الله دست يافت، ما مجبور شديم که خزانه را بدون هيچ کم وکاستى به (اذکوتکين) تحويل دهيم. مشغول اين کار بوديم که شخصى نزد من آمد وگفت: يزيد بن عبد الله، فلان اسب وفلان شمشير را جهت تقديم به حضرت حجت (عجل الله فرجه) کنار گذاشته بود آنها را به من بده.
    من از تحويل آنها خوددارى کردم واميدوار بودم که بتوانم آنها را برى مولايم حضرت حجت (عليه السلام) نگهدارم. امّا مأموران (اذکوتکين) سخت گرفته وبه دقّت همه چيز را بررسى کردند، به همين جهت من نتوانستم که از تحويل آن دو خوددارى کنم.
    من ارزش آن دو را حدوداً هزار دينار تخمين زدم ووجه آن را کنار گذاشتم وآن دو را تحويلشان دادم، وبه خزانه دار گفتم: اين هزار دينار را بگير ودر يک جى مطمئن نگه دار، وهرگز آن را برى خرج کردن به من نده هرچند بسيار نيازمند باشم.
    روزى در خانه نشسته بودم وبه کارها رسيدگى مى کردم، گزارشات را گوش مى دادم وامر ونهى مى کردم، ناگاه ابوالحسن اسدى ـ که گاهى نزد من مى آمد ومن نيازهى او را بر طرف مى کردم ـ نزد من آمد. مدّت زيادى نشست. من نيز از انجام کارها بسيار خسته شده بودم، ومى خواستم استراحت کنم، گفتم: چه کارى دارى؟
    گفت: بايد تنها با تو سخن بگويم.
    من به خزانه دار دستور دادم که جايى در خزانه برى ما آماده کند، وقتى وارد خزانه شديم نامه کوچکى را بيرون آورد که حضرت حجت (عليه السلام) در آن خطاب به من نوشته بود:
    (ى احمد بن حسن! هزار دينارى را که بابت وجه آن اسب وآن شمشير در نزد تو داريم به ابوالحسن اسدى تحويل بده!)
    هنگامى که از آن مضمون نامه مطلع شدم، به سجده افتادم وخدا را شکر کردم که بر من منّت نهاد ودانستم که ايشان حجّت بر حق خداوند هستند، زيرا هيچ کس غير از خودم، از اين موضوع اطّلاعى نداشت. آن قدر از منّتى که خداوند بر من نمود خوشحال شدم که سه هزار دينار نيز بر آن مال افزودم.(1)
    خداوندا به او پسرى عطا کن
    قاسم بن علا مى گويد:
    سؤالاتى را در قالب سه نامه به محضر حضرت حجت (عليه السلام) عرضه داشتم، ودر ضمن اضافه نموده بودم که من مردى سالمند هستم امّا هنوز صاحب فرزندى نشده ام.
    حضرت (عليه السلام) پاسخ سئوالات مرا مرقوم فرموده امّا درباره فرزند به چيزى اشاره نکرده بودند.
    من برى مرتبه چهارم نامه ى نوشتم، وابتدا از ايشان التماس دعا کردم. حضرت پاسخ فرمودند:
    (اللهمّ ارزقه ولداً ذکراً..)..
    (خداوندا!به او فرزند پسرى عطاکن تا نورچشم او باشد، واين نطفه را که از او بوجود آمده است پسر قرار بده!).
    هنگامى که نامه را مطالعه کردم، دانستم نطفه ى از من به وجود آمده، امّا هيچ اطّلاعى از آن نداشتم. وقتى از همسرم موضوع را سؤال کردم
    گفت: مشکلى که داشتم، برطرف شده واکنون باردارم. وچندى بعد پسرى به دنيا آورد.(2)
    چرا دعى فرج را نمى خواني
    ابوالحسين بن ابى البغل کاتب مى گويد:
    از طرف (ابى منصور بن صالحان) مسئول انجام کارى شدم. امّا در طى انجام مسئوليت قصورى از من سر زد، آنچنان که او بسيار خشمگين شد، ومن از ترس، متوارى ومخفى شدم واو در جستجوى من بود.
    در يکى از شبهى جمعه به طرف مقابر قريش ـ مرقد امام کاظم (عليه السلام) وامام جواد (عليه السلام) ـ برى عبادت ودعا رفتم. آن شب هوا بارانى وطوفانى بود. به خادم حرم مطهر که (اباجعفر) نام داشت گفتم: درهى حرم مطهر را ببند تا من بتوانم در خلوت مشغول دُعا وراز ونياز باشم. زيرا بر جان خود ايمن نيستم، وممکن است کسى قصد سوئى نسبت به من داشته باشد.
    او نيز قبول کرد ودرها را بست.
    نيمه شب، در حالى که باد وباران همچنان ادامه داشت وهيچ کس در آنجا نبود، مشغول دعا وزيارت ونماز بودم که نا گاه صدى پايى از طرف قبر شريف امام موسى بن جعفر (عليه السلام) به گوشم رسيد.
    مردى را ديدم که مشغول زيارت حضرت امام کاظم (عليه السلام) است. او ابتدا بر حضرت آدم (عليه السلام) وانبياء عظام (عليهم السلام) درود فرستاد، آنگاه يک يک ائمّه معصومين (عليهم السلام) را مورد خطاب وسلام قرار داد تا به امام دوازدهم حجّت بن الحسن (عليه السلام) رسيد اما نام ايشان را ذکر نکرد.
    من تعجّب کردم وبا خود گفتم: شايد نام حضرت را فراموش کرد، يا امام (عليه السلام) را نمى شناسد، ويا اصلاً به امامت ايشان اعتقاد ندارد ومذهب ديگرى دارد.
    وقتى زيارتش به پايان رسيد دو رکعت نماز خواند ومتوجّه قبر مطهّر امام جواد (عليه السلام) شد، وبه همان ترتيب مشغول زيارت وسلام شد ودو رکعت نماز خواند.
    من ترسيدم، زيرا او را نمى شناختم، او جوانى بود در هيئت مردى کامل وپيراهنى سفيد بر تن وعمامه ى بر سر داشت که انتهى آن را از زير گلو گذرانده بود، همچنين شالى به کمر بسته وعبايى بر دوش انداخته بود. پس از نماز به من فرمود:
    ى ابوالحسين بن ابى البغل! با دُعى فرج چقدر آشنايى؟
    گفتم: آقى من! کدام دُعا؟
    فرمود: دو رکعت نماز بخوان وبگو:
    (يا مَنْ اَظْهَرَ الْجَميلَ وَسَتَرَ الْقَبيحَ، يا مَنْ لَمْ يُؤاخِذْ بِالْجَريرَةِ وَلَمْ يَهْتِکِ السِّتْرَ، يا عَظيمَ المَنِّ يا کَريمَ الصَّفْحِ يا حَسَنَ التَّجاوُزِ، يا واسِعَ الْمَغْفِرَةِ، يا باسِطَ الْيَدَيْنِ بِالرَّحْمَةِ، يا مُنْتَهى کُلِّ نَجوى، ويا غايَةَ کُلِّ شَکْوى، يا عَوْنَ کُلِّ مُسْتَعين، يا مُبْتَدِئاً بِالّنِعَمِ قَبْلَ اسْتِحْقاقِها.
    سپس بگو:
    يا رَبّاهُ (ده مرتبه) يا سَيّداهُ (ده مرتبه) يا مَوْلاه (ده مرتبه) يا غَايَتاه (ده مرتبه) يا مُنْتَهى غايَةِ رَغْبَتاه (ده مرتبه) اَسْأَلُکَ بِحَقّ هذِهِ الاْسْماءِ وبِحَقِّ محمّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ عَلَيْهِمُ السَّلامُ اِلاّ ما کَشَفْتَ کَربى ونَفَّسْتَ هَمّى وفَرَّجْتَ غَمّى وَاَصْلَحْتَ حالى.
    پس هر حاجتى که دارى از خداوند مسئلت نما. پس از آن گونه راست صورتت را بر زمين بگذار وصدبار بگو:
    (يا محمّد يا على! يا على يا محمّد اِکْفيانى فَأِنَّکُما کافِيايَ وَانْصُرانى فَأِنَّکُما ناصِرى).
    سپس گونه چپ صورتت را بر زمين بگذار وصدبار بگو: (ادرکنى) ( وپس از صدبار اين ذکر ر) بسيار تکرار کن.
    سپس به اندازه يک نفس بگو (الغوث الغوث الغوث..).
    آنگاه سر از سجده بردار که ان شاءاللّه خداوند حاجتت را برآورده خواهد نمود).
    وقتى من مشغول نماز ودُعا شدم، آن شخص خارج شد. بعد از اين که نماز ودعايم به پايان رسيد به طرف ابو جعفر خادم رفتم تا بپرسم اين مرد که بود؟ وچگونه وارد حرم مطهّر شده بود؟
    وقتى درها را بررسى نمودم ديدم همه درها بسته وقفل زده بودند. بسيار تعجب کردم، وبا خود گفتم: شايد اينجا دَرِ ديگرى دارد که من نمى دانم. پيش ابوجعفر رفتم. او داشت از داخل اتاقى که به عنوان انبار روغن چراغ از آن استفاده مى کردند، بيرون مى آمد، فوراً به او گفتم: اين مرد که بود؟ چطور توانسته بود داخل حرم شود؟
    ابوجعفر گفت: همانطور که مى بينى درها بسته وقفل زده هستند، من هم که آن را باز نکرده ام.
    من آنچه را که ديده بودم برى او تعريف کردم.
    گفت: او مولايمان صاحب الزمان (عليه السلام) است، من بارها ايشان را وقتى حرم خالى است ـ مثل امشب ـ ديده ام.
    از اين که چه موقعيّتى را از دست داده بودم، خيلى ناراحت شدم. وقتى فجر دميد از حرم خارج شدم. به طرف محلّه (کرخ) رفتم، در اين مدّت آنجا مخفى شده بودم. هنگامى که خورشيد دميد، عدّه ى از مأمورين صالحان با اصرار از دوستانم سراغ مرا گرفتند، وبا خواهش بسيار مى خواستند که مرا ملاقات کنند.
    آنها نامه ى هم با خود داشتند که در آن صالحان نوشته بود که مرا بخشيده وامان داه است. (همچنين مطالب جالب توجهى درباره خوبيها وگذشته خوب من وآينده خوبى که در انتظارم مى باشد در آن قيد شده بود.)
    آنگاه با يکى از دوستان مورد اعتمادم از مخفى گاه خودم خارج شده وبا ابى منصور ملاقات کردم. وقتى مرا ديد به پاخاست وبسيار مرا مورد احترام خود قرار داد، وچنان رفتار خوبى از خود نشان داد که تا حال از او چنين رفتارى را نديده بودم. آنگاه گفت: آيا آن قدر ناراحت شده بودى که از من به صاحب الزّمان (عليه السلام) شکايت کردى؟
    گفتم: من فقط درخواستى ساده ودُعايى معمولى کردم.
    گفت: چه مى گويى؟ ديشب (شب جمعه) بدون مقدّمه مولايم صاحب الزمان (عليه السلام) را در خواب ديدم، ايشان به من دستور دادند تا با تو به لطف رفتار کنم، واز اين ستمى که بر تو کرده بودم مرا مورد مؤاخذه قرار دادند.
    گفتم: لا اله الاّ اللّه! گواهى مى دهم که خاندان رسالت وائمّه معصومين (عليهم السلام) نه تنها بر حقّ اند بلکه خود منتهى درجه حقيقت هستند. من نيز مولايمان (عليه السلام) را بدون مقدمه در بيدارى ديدم، وبه من چنين وچنان فرمودند. وآنچه را که ديده بودم کاملاً شرح دادم.
    او از اين داستان بسيار تعجّب کرد. پس از آن از ابى منصور بن صالحان کارهى شايسته وبزرگى به سبب اين رويداد انجام پذيرفت، من هم به برکت مولايمان صاحب الزمان (عليه السلام) به مقاماتى در دستگاه او رسيدم که اصلاً به فکرم هم نمى رسيد.(3)
    درخواست دعا برى فرزند
    عبد الله بن جعفر حميرى مى گويد:
    مردى در حومه بغداد در محلّى به نام (ربض حميد) زندگى مى کرد، همسر او باردار شد. نامه ى برى حضرت حجّت (عليه السلام) نوشت واز ايشان درخواست نمود تا برى سهولت وضع حمل همسرش وسلامتى فرزندش دُعا بفرمايند.
    چهارماه قبل از تولّد فرزندشان نامه ى از سوى حضرت (عليه السلام) برايش رسيد که مرقوم فرموده بودند:
    (سَتَلِدُ ابناً)
    يعنى به زودى همسرت پسرى مى آورد. همچنان که فرموده بودند شد.(4)
    کفن اهدايى امام
    سيّارى مى گويد:
    على بن محمّد سيمرى ـ چهارمين نائب خاص حضرت امام زمان (عليه السلام) در زمان غيبت صغرى ـ نامه ى برى حضرت (عليه السلام) نوشت، وتقاضى کفنى نمود.
    حضرت (عليه السلام) در پاسخ مرقوم فرمودند:
    (انّک تحتاج اليه سنة ثمانين)
    يعنى تو در سال 80 به آن احتياج خواهى يافت.(5)
    سيمرى در همان سال وفات مى کند، ودو ماه قبل از فوت سيمرى حضرت (عليه السلام) کفنى را برايش مى فرستد.(6)
    خلعت اهدايي
    عبد الله بلخى مى گويد:
    احمد بن اسحاق نامه ى به حسين بن روح قمى نوبختى، سومين نائب خاص حضرت امام زمان (عليه السلام) در غيبت صغرى مى نويسد، وطى آن از حضرت (عليه السلام) برى تشرف به حج اجازه مى طلبد.
    حضرت (عليه السلام) به او اجازه تشرف به حج مى فرمايند، وخلعتى نيز مرحمت مى نمايند.
    وقتى احمد بن اسحاق پاسخ نامه وآن خلعت شريف را دريافت مى کند با خود مى گويد: ايشان با اين اشاره مرا از فرا رسيدن زمان مرگم آگاه فرموده اند. وهمان طور هم شد. وقتى از سفر حج باز مى گشت در حلوان ـ شهرى مرزى ـ در کنار خانقين عراق درگذشت!(7)
    من به دعى امام زمان متولد شدم
    نجاشى مى گويد:
    زمانى على بن حسين بن بابويه قمى (پدر شيخ صدوق) با ابوالقاسم حسين بن روح قمى نوبختى، سومين نائب خاص امام زمان (عليه السلام) ملاقات نموده وسئوالاتى مى نمايد. (پس از بازگشت) نامه ى مى نويسد واز حضرت حجّت (عليه السلام) مى خواهد که دُعا بفرمايند تا خداوند فرزندى به ايشان عطا کند.
    وى نامه را توسط على بن جعفر بن اسود ـ که از مشايخ مشهور قم بود ـ به محضر حسين بن روح مى فرستد تا به دست امام زمان (عليه السلام) برسد.
    حضرت در پاسخ مى فرمايند:
    (ما برى آنچه که خواسته بودى دُعا کرديم وخداوند به زودى دو پسر نيکو به تو روزى خواهد نمود).
    بعدها خداوند از کنيزى دو پسر به نامهى محمّد وحسين به او عطا فرمود (که محمّد همان شيخ صدوق (رحمه الله) است.)
    ابوعبد الله حسين بن عبيدالله مى گويد: شنيدم که شيخ صدوق مى گفت: من به دعى امام زمان (عليه السلام) متولّد شدم، وبه اين مقام افتخار مى کرد.(8)
    دعايت مستجاب ودشمنت کشته شد
    محمّد بن على علوى حسنى ـ که از شيعيان ساکن مصر بود ـ مى گويد:
    گرفتار مشکلى بزرگ شدم واز اين امر اندوهگين شدم، زيرا از من نزد حاکم مصر، احمد بن طولون، بدگويى کرده بودند. از ترس جانم به بهانه حج از مصر خارج شدم.
    پس از اتمام حج از حجاز به عراق رفتم، وحضرت ابا عبد الله الحسين (عليه السلام) را زيارت کرده وبه قبر شريفشان پناهنده ومتوسل شدم. همانجا مجاور شدم وجرأت بازگشت به مصر را نداشتم، زيرا حاکم مصر مردى سخت گير وظالم بود. پانزده روز تمام در گرمى تابستان روز وشب مشغول دُعا وتضرّع بودم.
    عصر جمعه ى در حالت خواب وبيدارى امام زمان (عليه السلام) را زيارت نمودم. ايشان با کمال لطف ومرحمت فرمود:
    پسرم! از فلانى مى ترسى؟
    عرض کردم: آرى آقاجان! مى خواهد مرا بکشد. به همين خاطر به شما پناه آوردم وبه خاطر قصد سوئى که دارد، از او شکايت دارم.
    امام (عليه السلام) فرمود: چرا به طريقى که انبيى گذشته (عليهم السلام) هنگامى که دچار مشکلى مى شدند، بدان روش دُعا مى کردند وخداوند اندوهشان را برطرف مى ساخت، به درگاه پروردگار خويش وپروردگار پدران خويش دُعا نمى کنى؟
    عرض کردم: آن دعا چيست؟
    فرمود: همين شب جمعه بعد از اين که غسل کردى ونماز شب را ادا نمودى، سجده شکرى به جى آور، آنگاه دوزانو بنشين واين دُعا را بخوان.
    آنگاه دُعايى برايم خواندند، تا شب پنج شنبه، پنج شب ديگر در همان حالت خواب وبيدارى وهمان وقت به زيارت حضرت (عليه السلام) مشرف مى شدم، وايشان همين سخن وهمين دُعا را تکرار مى فرمودند، تا اين که کاملاً آن را حفظ کردم.
    فردى آن شب که شب جمعه بود پس از غسل وتطهير لباس واستعمال عطر، نماز شب را ادا نموده وهمانطور که فرموده بودند پس از سجده شکر دوزانو نشستم وهمان دُعا را خواندم.
    عصر جمعه دوباره توفيق تشرف يافتم. حضرت (عليه السلام) فرمود: ى محمّد! دعايت مستجاب شد ودشمنت را همان که از تو نزد او احمد بن طولون بد گويى کرده بود، هنگامى که دُعايت به پايان رسيد، کشت!
    صبح هنگام آخرين زيارت را به جا آوردم، وبا ابا عبد الله الحسين (عليه السلام) وداع کرده وبه طرف مصر به راه افتادم. پس از عبور از اردن، در راه مصر مردى را ديدم که در مصر همسايه من بود. او مرد مؤمنى بود.وقتى از اوضاع مصر پس از خروجم پرسش نمودم، تعريف کرد که چگونه احمد بن طولون دستور داده او را دستگير کرده وگردن بزنند وبدنش را به نيل بيفکنند.

    بعدها معلوم شد که بنا به قول جمعى از بستگان وبرادران شيعه ـ قتل او درست در همان لحظه که من از دُعا فارغ شده بودم صورت گرفته بود.(9)
    دست نگه دار ما راضى به سفر تو نيستيم
    يکى از دوستان على بن محمّد مى گويد:
    صاحب فرزندى شدم. روز هفتم نامه ى برى حضرت امام زمان (عليه السلام) نوشتم واز ايشان اجازه خواستم که سنّت پيامبر را (صلى الله عليه وآله وسلم) در باب تراشيدن سر وعقيقه ونامگذارى طفل انجام دهم.
    حضرت (عليه السلام) مرقوم فرموده بود: (دست نگه دار!).
    همان روز آن طفل مُرد.
    نامه ى ديگر مبنى بر فوت فرزندم به حضور ايشان عرضه داشتم.
    حضرت (عليه السلام) مرقوم فرمود: (به زودى خداوند دو پسر به جى آن به تو عنايت خواهد نمود اولى را احمد ودومى را جعفر نام بگذار).
    پس از آن همانطور که امام (عليه السلام) فرموده بود خداوند دو فرزند به من عنايت فرمود.
    همچنين سالى تصميم گرفتم که به حج مشرف شوم، خود را آماده کردم واز مردم خداحافظى نمودم. درست هنگام خروج از شهر، نامه ى از حضرت امام زمان (عليه السلام) به دستم رسيد که: (ما راضى به سفر تو نيستيم امّا خوددانى!)
    من دلتنگ واندوهگين شدم. نامه ى عرضه داشتم که: هر چند از نرفتن به حج غمگينم اما گوش به فرمان واطاعت امر شما دارم.
    حضرت (عليه السلام) مرقوم فرمود: (ناراحت نباش سال آينده ـ ان شاءالله ـ به حج مشرف خواهى شد).
    سال بعد برى تشرف به حج اجازه خواستم وايشان اجازه فرمودند.
    نامه ديگرى نوشتم وعرض کردم: مى خواهم با محمّد بن عباس که به ديانت وامامت او اطمينان دارم همسفر شوم.
    حضرت (عليه السلام) مرقوم فرمود: (اسدى؟ همسفر خوبى است، اگر او آمد کسى ديگر را انتخاب نکن).
    اسدى آماده شد وبه اتّفاق عازم سفر شديم.(10)
    خدى را به خاطر منتى که بر تو نهاد شکر کن
    سعد بن عبد الله مى گويد:
    پس از شهادت امام حسن عسکرى (عليه السلام) گروهى از مردم از جمله حسين بن نضر وشخصى به نام ابا صدّام تصميم گرفتند در مورد صحّت ادّعى وکلى امام زمان (عليه السلام) تحقيق کنند.
    روزى حسن بن نضر تصميم قطعى خود را گرفت وآماده حرکت به سوى بغداد شد. به همين خاطر نزد اباصدّام رفت وگفت: مى خواهم به حج مشرف شوم.
    ابا صدّام گفت: امسال نرو.
    حسن بن نضر گفت: نمى توانم صبر کنم. خواب وقرار ندارم.
    آنگاه شخصى را به نام احمد بن يعلى بن حمّاد وصى خود کرد وبه او سفارش نمود که فلان مقدار از مالش را که سهم امام است به حضرت (عليه السلام) تحويل دهد، وتأکيد کرد: آن را به هيچ نماينده ى نمى دهى بايد خود حضرت (عليه السلام) را ديده وبا دست خود به حضرت تقديم نمايى!
    حسن بن نضر مى گويد: وقتى به بغداد رسيدم منزلى کرايه کرده ودر آن ساکن شدم. مدّتى نگذشته بود که شخصى نزد من آمد وخود را وکيل امام زمان (عليه السلام) معرفى نمود، ومقدارى لباس وسکّه طلا نزد من گذارد. گفتم: اين ها چيست؟
    پاسخ داد: همين که مى بينى.
    پس از او، همين طور اشخاصى ديگرى يکى پس از ديگرى نزد من آمده وخود را وکيل امام زمان (عليه السلام) معرفى نموده ومقدارى پول ولباس مقابل من مى نهادند ومى رفتند، وهيچ کدام علّت آن را بازگو نمى کردند، تا اين که اتاق از پول ولباس پر شد.
    در اين حال، احمد بن اسحاق که از وکلى معروف امام (عليه السلام) بود با مقدار زيادى از همان اموال نزد من آمد، وبه همان ترتيب بدون اين که حرفى بزند آنها را نزد من نهاد ورفت.
    من بسيار تعجّب کردم ومبهوت نشسته بودم که نامه ى از طرف حضرت (عليه السلام) به دستم رسيد که حضرت مرقوم فرموده بود:
    (فردا ساعت فلان آنچه را که با خود دارى بردار ونزد ما در سامرا بى).
    فردا همان ساعت تمام اجناس واموال را بار زده وحرکت کردم، در راه به گروهى ـ که حدوداً شصت نفر مى شدند ـ برخوردم که همه فقير وپابرهنه بودند. آنها جلوى مرا گرفتند وخواستند بارها را به سرقت ببرند، امّا به هر نحوى بود، خداوند مرا از ميان آنها سالم نگاه داشت.
    وقتى به سامرا ومحلّه عسکر رسيدم منزلى گرفته وبارها را تخليه کردم. در همان وقت نامه ديگرى از حضرت (عليه السلام) به دستم رسيد که: (آنچه را که آورده ى با خود به نزد ما بياور).
    من نيز همه را بر دوش باربران نهاده وبه سرى امام حسن عسکرى (عليه السلام) بردم. وقتى به درگاه خانه رسيدم ديدم مردى سياه آنجا ايستاده است. از من پرسيد: تو حسن بن نضر هستى؟
    گفتم: آرى.
    گفت: داخل شو!
    داخل خانه شدم، ما را به اتاقى راهنمايى کردند، باربران زنبيلهى خود را خالى کردند، در گوشه اتاق مقدار زيادى نان نهاده بودند، به هر کدام دو قرص نان دادند وآنها خارج شدند.
    ناگاه صدى مردى از اتاق ديگرى که جلو در آن پرده زده بودند به گوشم رسيد که: (ى حسن بن نضر! خداوند را به خاطر منّتى که بر تو نهاده شکر کن، وشک مکن، شيطان مى خواهد که تو شک کنى).
    آنگاه دو قطعه پارچه از پشت پرده بيرون آورده وبه من گفته شد: (بگير که به آنها نياز خواهى يافت).
    من هم آنها را گرفته وخارج شدم.
    سعد بن عبد الله (راوى داستان) مى گويد: حسن بن نضر برگشت وماه رمضان بعد فوت کرد، وبا همان دو قطعه پارچه کفن شد.(11)
    پسرم حسن
    قاسم بن علا مى گويد:
    صاحب چند فرزند شده بودم، هنگام ولادت هر کدام نامه ى برى امام زمان (عليه السلام) مى نوشتم واز ايشان برى آنها التماس دُعا مى نمودم، امّا حضرت پاسخى به هيچ کدام از نامه هايم نمى داد.
    تا اين که پسرم حسن به دنيا آمد. طبق معمول مجدداً نامه ى نوشتم، واز حضرت (عليه السلام) برى او التماس دُعا نمودم.
    اين بار حضرت (عليه السلام) مرقوم فرمودند:
    (باقى مى ماند! والحمد لله).(12)
    چرا پاسخ نامه نيامد
    حسن بن فضل بن زيد يمانى مى گويد:
    پدرم نامه ى به خط خود برى امام زمان (عليه السلام) نوشت. حضرت (عليه السلام) پاسخ نامه را مرقوم فرمود. بار ديگر نامه ى به خط من املا کرده وبرى امام زمان (عليه السلام) ارسال کرد. حضرت (عليه السلام) اين بار نيز پاسخ فرمود.
    مرتبه سوم نامه ى ديگر به خط يکى از فقها که از دوستان ما بود املا نموده، وبرى حضرت (عليه السلام) فرستاد.
    امام (عليه السلام) اين بار از ارسال پاسخ خوددارى نمود. ما تعجب کرديم. وقتى درباره علّت آن تحقيق نموديم، دانستيم که آن مرد از عقيده خود برگشته وقرمطي(13) شده است.(14)
    نام آنها را حذف کنيد
    فضل بن خزّاز مدائنى غلام خديجه، دختر امام جواد (عليه السلام) مى گويد:
    در اوقات معلومى از سال، گروهى از سادات علوى که در مدينه زندگى مى کردند ومعتقد به امامت ائمّه معصومين (عليهم السلام) بودند، از سهم سادات مستمرى دريافت مى کردند. تا اين که امام حسن عسکرى (عليه السلام) به شهادت رسيدند.
    پس از شهادت امام، عدّه ى از آنها از قبول اين که امام حسن عسکرى (عليه السلام) فرزندى دارند وامامت به عهده ايشان است، سر باز زدند.
    حضرت (عليه السلام) نامه ى به وکلى خود مرقوم فرمود:
    (مستمرى به کسانى تعلّق مى گيرد که به ولادت فرزند امام حسن عسکرى (عليه السلام) ايمان دارند، وحقوق مابقى را قطع نموده ونام آنها را از فهرست اسامى حذف کنيد. والحمدلله رب العالمين).(15)
    عزل خادم شرابخوار
    حسن بن خفيف از پدرش چنين نقل مى نمايد:
    حکم مأموريتى از سامرا از ناحيه مقدسه حضرت ابا صالح المهدى (عليه السلام) برى گروهى از شيعيان خاصّ حضرت (عليه السلام) صادر شد که فوراً به طرف مدينه حرکت کنند.
    نامه ى هم از طرف حضرت (عليه السلام) برى پدر من صادر شد وامر فرموده بودند که او هم با آنها حرکت کند.
    علاوه بر اينها دو نفر خادم نيز همراه آنها خارج شدند. وقتى به کوفه رسيدند يکى از خادم ها شراب خورد. هنوز کوفه را به طرف مدينه ترک نکرده بودند که از سامرا فرمان رسيد:
    (خادمى که شراب خورد بازگردد که از خدمت ما معزول است!)(16)
    نقشه آنها نقش بر آب شد
    حسين بن حسن علوى مى گويد:
    در زمان غيبت صغرى دو نفر از شيعيان قائم آل محمّد (عليهم السلام)، با يکديگر مخفيانه گفت وگو مى کردند. يکى از آنها نديم (روز حسنى) بود، جاسوسى به سخنان آنان گوش مى داد او از بين گفت وگوى آنها اين جملات را به وضوح شنيد: (برى او اموالى به عنوان سهم امام مى فرستند. برى اين کار هم وکلايى در تمام نواحى دارد). ويک يک وکلى حضرت (عليه السلام) را نام برد.
    وقتى وزير خليفه وقت، المعتضد بالله که عبيدالله بن سليمان نام داشت به وسيله آن جاسوس از آن مطلب آگاهى يافت، تصميم گرفت که همه آنها را دستگير کند.
    خليفه گفت: اين مرد، قائم آل محمّد را پيدا کنيد که برى ما خطر بزرگى محسوب مى شود.
    عبيد الله بن سليمان گفت: به زودى تمام وکلى او را دستگير مى کنيم.
    خليفه گفت: نه، بهتر است با نقشه پيش برويم، عدّه ى ناشناس را با مقدارى پول نزد آنها بفرستيد هرکدام قبول کرده که آن را به دست امامشان برساند، واظهار وکالت نمود او را دستگير کنيد.
    از طرفى، از سوى امام (عليه السلام) به تمام وکلا طى چندين نامه اعلام شد: (چيزى از کسى به عنوان سهم امام نگيريد واظهار بى اطّلاعى کنيد).
    هنگامى که جاسوسان به اين مأموريت اعزام شدند، همه وکلا از گرفتن آنچه آنها اصرار به تحويل دادنش داشتند، امتناع کردند.
    يکى از آنها نزد محمّد بن احمد از وکلى حضرت (عليه السلام) رفته ودر خلوت به او گفت: پولى نزد من است که مى خواهم آن را برسانيد
    محمّد گفت: اشتباه مى کنى من اطّلاعى از اين موضوع ندارم.
    هر قدر او اصرار نمود محمّد اظهار بى اطّلاعى کرد. وبدين وسيله که حضرت وکلى خود را قبلاً از نقشه آنها مطّلع کرده بود، نقشه آنان نقش بر آب شد.(17)
    پاورقى:‌



    (1) دلائل الامامه، ص 280، معرفة شيوخ الطائفة، بحار الانوار، ج 51، ص 303.
    (2) دلائل الامامه، ص 281، معرفة شيوخ الطايفة، بحار الانوار، ج 51، ص 303 و304.
    (3) دلائل الامامه، ص 299 ـ 301، معرفة من شاهد، بحار الانوار، ج 51، ص 304 ـ 306.
    (4) کمال الدين، ج 2، ص 494، ذکر التوقيعات، بحار الانوار، ج 51، ص 306.
    (5) شايد منظور هشتادمين سال زندگى سيمرى بوده باشد. علامه مجلسى در صفحه 366 ج 51 بحار مى گويد: منظور هشتادمين سال زندگى امام زمان (عليه السلام) مى باشد که اين درست در نمى آيد چون با حساب خود او در همانجا فاصله زمان ولادت امام (عليه السلام) (255) تا وفات سيمرى (329) هفتاد وچهار سال مى باشد.
    اما در صحفه 312 ج 51 نيز مى فرمايد: مراد يا هشتاد سال عمر او بود ويا سال 280 که دومى نيز بعيد به نظر مى رسد.

    (6) دلائل الامامة، ص 280، بحار الانوار، ج 51، ص 306.
    (7) رجال کشى، ص 557، ذکر احمد بن اسحاق قمى شماره 1052، بحار الانوار، ج 51، ص 306.
    (8) رجال نجاشى، ص 261، بحار الانوار، ج 51، ص 306 و307.
    (9) مهج الدعوات، ص 334 و335، ادعية الامام العسکرى، بحار الانوار، ج 51، ص 307.
    (10) ارشاد، ج 2، ص 363 و364، بحار الانوار، ج 51، ص 308.
    (11) کافى، ج 1، ص 517 و518 مولد الصاحب (عليه السلام)، ح 4، بحار الانوار، ج 51، ص 308 و309.
    (12) کافى، ج 1، ص 519، مولد الصاحب (عليه السلام)، ح 9، بحار الانوار، ج 51، ص 309.
    (13) قرمطى: شعبه ى از فرقه اسماعيليه است که توسط حمدان الاشعث ـ معروف به قرمط ـ در حدود سال 280 هـ.ق پديد آمد، آنها قايل بودند که محمد بن اسماعيل امام هفتم وصاحب الزمان است... (فرهنگ معين ج 6، ص 1450).
    (14) کافى، ج 1، ص 520، مولد الصاحب (عليه السلام)، ح 13، بحار الانوار، ج 51، ص 310.
    (15) کافى، ج 1، ص 518 و519، ح 7، بحار الانوار، ج 51، ص 309.
    (16) کافى، ج 1، ص 523، ح 21، بحار الانوار، ج 51، ص 310.
    (17) کافى، ج 1، ص 525، مولد الصاحب (عليه السلام)، ح 30، بحار الانوار، ج 51، ص 310.



    امضاء


صفحه 4 از 4 نخستنخست 1234

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi