دو رويى با خدا و رسول (ص)
بالاترين بى شرمى ، دورويى با خدا و رسول است ؛ خدايى كه چيزى از او پنهان نيست و از همه چيز با خبر مى باشد و رسولى كه خدايش به او خبر مى دهد و آگاهش مى سازد.
دو رويان با كمال بى حيايى ، نزد رسول خدا مى آمدند و تظاهر به ايمان مى كردند، در صورتى كه در دل ايمان نداشتند.
خدا اين گونه رفتارها و دورويى آنان را به رسول خود خبر مى داد. در حدود صد آيه از آيات قرآن راجع به منافقان و دو رويان است و سوره اى به نام آن ها در قرآن مى باشد كه خدا در آن سوره با رسول خود سخن مى گويد و منافقان را معرفى مى كند.
اكنون پاره اى از مضامين آن سوره نقل مى شود:
وقتى كه منافقان نزد تو آمدند و گفتند: شهادت مى دهيم كه تو رسول خدا هستى ، با آن كه خدا مى داند كه تو رسول او هستى ، ولى شهادت مى دهد كه منافقان دروغ مى گويند.
آن ها سوگند مى خورند و آن را سپر جان خود قرار داده تا راه خدا را سد كنند؛ اين بسيار بد و ناپسند است .
آن ها ايمان آوردند و سپس كافر شدند و راه پى بردن به حقايق بر آن ها بسته گشت .
وقتى كه به آن ها گفته شود، بياييد تا رسول براى شما طلب آمرزش كند، متكبرانه روى بر مى گردانند! هر چند آمرزش خواستن رسول براى آن ها و نخواستنش يكسان است ، چون خدا آن ها را نخواهد آمرزيد.
آن ها مردمى هستند كه مى گويند به ياران رسول كمك نكنيد تا از هم بپاشند، در صورتى كه گنج هاى آسمان و زمين ، در دست خداست و منافقان نمى فهمند.
آن ها مى گويند اگر به مدينه برگرديم بايستى عزيزتر، ذليل تر را بيرون كند، در صورتى كه عزت از آن خدا و رسول او و مردم باايمان است ، ولى منافقان نمى دانند.
عزيزتر و ذليل تر
شايسته است توضيحى درباره اين دو كلمه داده شود. مقصود از عزيزتر، منافق و مقصود از ذليل تر، مسلمان مهاجر است . روشن شدن مقصود از اين دو، موقوف بر نقل داستانى است كه تاريخ مى نويسد:
هنگامى كه سپاه اسلام در سال پنجم هجرت از غزوه بنى مُصطَلَق مراجعت مى كرد، به چاه آبى رسيدند كه چندان آبى نداشت و سيراب كردن سپاه به سختى انجام مى گرفت .
سپاهيان اسلام دو دسته بودند: دسته اى اهل مكه كه به نام مهاجرين و دسته اى اهل مدينه كه به نام انصار ناميده مى شدند.
يكى از طرف مهاجرين به آب كشيدن از چاه پرداخت و يكى از طرف انصار؛ او براى آن ها آب مى كشيد و اين براى اين ها.
بر سر آب كشيدن ، ميان آن دو اختلافى روى داد و كار به نزاع كشيد. آبكش مهاجرين ، سيلى محكمى به آبكش انصار زد، به طورى كه خون جارى شد.
آبكش انصار از عشيره اش خزرج كمك خواست ، آبكش مهاجرين هم از قريش . كسانى از دو دسته ، اسلحه به دست به كمك يار خود شتافتند. آتش فتنه رو به شدت گذارد و خطر جنگى داخلى و برادركشى ، مسلمانان را تهديد مى كرد، ولى وجود مقدس رسول خدا، تشريف آورده و آتش را خاموش كرد.
در اين هنگام عبدالله بى ابى كه از توانگران و اشراف عشيره خزرج بود و مورخان او را سردسته منافقان گفته اند، از جريان آگاه شد و بسيار خشمگين گرديد. عبدالله گفت : من به اين سفر تمايل نداشتم ؛ اكنون خود را ذليل ترين فرد عرب مى بينم ؛ من گمان نمى كردم كه زنده باشم و به فردى از عشيره من ، چنين توهينى بشود و نتوانم از او دفاع كنم . سپس به ياران خود رو كرد و گفت :
اين سزاى شماست . شما مهاجرين را در منزل هاى خود جا داديد و از مال و ثروت خود به آن ها كمك كرديد و جانتان را سپر آن ها قرار داديد و در دفاع از محمد آماده كشته شدن شديد؛ محمد شما را به كشتن داد، زن هاى شما را بيوه و فرزندانتان را يتيم كرد. اگر مهاجرين را به شهر خود راه نمى داديد، بار دوش دگران بودند؛ اگر به مدينه برگرديم ، عزيزتر، ذليل تر را بايستى بيرون كند (يعنى ما ثروتمندان ، مهاجرين فقير را بيرون خواهيم كرد).
در ميان كسانى كه دور عبدالله بودند، جوان نورسى بود، به نام زيد، او فورا به حضور رسول خدا شرفياب شد و جريان را گزارش داد.
وقت ظهر بود. آن حضرت در زير سايه نشسته بود و تنى چند از مهاجرين و انصار در خدمتش بودند. حضرتش به زيد فرمود: شايد خيال كردى كه عبدالله چنين گفته ؟
زيد عرض كرد: يقين دارم . پيغمبر فرمود: شايد تو از او دلتنگى دارى ؟ زيد عرض كرد: نه به خدا قسم ! پيغمبر امر به احضار مركوب خود فرمود و سوار شده و به راه افتاد.
خبر در ميان مسلمانان پخش گرديد، همه دانستند كه رسول خدا (ص) غضب كرده وگرنه در چنين موقعى ، آهنگ سفر نمى كرد، اصحاب همگى عزم سفر كردند.
سعد بن عُباده ، رئيس عشيره خزرج شرفياب شد و عرض كرد: يا رسول الله ! چه شده كه در اين وقت ، قصد سفر فرمودى ، در صورتى كه تاكنون چنين وقتى را براى حركت اختيار نفرموده بوديد؟ پيغمبر اسلام ، گفته عبدالله را براى سعد بيان داشت .
رسول خدا (ص) تمام روز را به حركت ادامه داد و با كسى سخن نگفت . مسلمانان عشيره خزرج ، عبدالله را سرزنش كردند كه اين چه سخنى بود كه گفتى . عبدالله منكر شد و سوگند خورد كه من نگفته ام .
پيغمبر (ص) شب را نيز به راه پيمايى ادامه داد و در تمام مدت حركت ، جز براى نماز در جايى توقف نفرمود. فردا به منزلى رسيدند، حضرتش فرود آمد، سواران پياده شدند و هر كسى از خستگى و بى خوابى به كنارى افتاد.
عبدالله حضور مقدس رسول خدا شرفياب شد به يگانگى خدا و پيامبرى رسول شهادت داد و گزارش زيد را تكذيب كرد. پيغمبر هم از او پذيرفت .
خزرجيان به سرزنش زيد پرداختند كه چرا چنين دروغى گفته است . زيد در جواب ، چيزى نمى گفت ، ولى به درگاه خدا مى ناليد كه او را از تهمت دروغ نجات بخشد ، آن هم دروغ با پيغمبر بزرگ اسلام .
حالت وحى بر رسول خدا (ع) عارض گرديد و سوره منافقون نازل شد.
خداى بزرگ ، گفته زيد را تصديق و منافقان را تكذيب كرد.(24)