حکايت چهل و يکم
اين حکايت شنو که در بغداد
رايت و پرده را خلاف افتاد
رايت از گرد راه و رنج رکاب
گفت با پرده از طريق عتاب
من و تو هر دو خواجه تاشانيم
بندة بارگاه سلطانيم
من ز خدمت دمي نياسودم
گاه و بيگاه در سفر بودم
تو نه رنج آزمودهاي نه حصار
نه بيابان و باد و گرد و غبار
قدم من به سعي پيشترست
پس چرا عزت تو بيشترست
تو بر بندگان مه رويي
با غلامان ياسمن بويي
من فتاده بدست شاگردان
به سفر پايبند و سرگردان
گفت من سر بر آستان دارم
نه چون تو سر بر آسمان دارم
هرکه بيهوده گردن فرازد
خويشتن را به گردن اندازد.