حکايت يازدهم
درويشي را ضرورتي پيش آمد. کسي گفت: فلان نعمتي دارد بي قياس، اگر بر حاجت تو واقف گردد، همانا که در قضاي آن توقف روا ندارد. گفت: من او را ندانم. گفت منت رهبري کنم. دستش گرفت تا به منزل آن شخص درآورد. يکي را ديد لب فروهشته و تند نشسته. برگشت و سخن نگفت؛ کسي گفتش: چه کردي؟ گفت: عطاي او را به لقايش بخشيدم.
مبر حاجت به نزد ترشروى
كه از خوى بدش فرسوده گردى
اگر گويى غم دل با كسى گوى
كه از رويش به نقد آسوده گردى