مـن هیچ ندانم که مرا آن که سرشتاز اهل بهشت کرد یا دوزخ زشتجامی و بتی و بربطی بر لب کشتاين هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت
❤ |
مـن هیچ ندانم که مرا آن که سرشتاز اهل بهشت کرد یا دوزخ زشتجامی و بتی و بربطی بر لب کشتاين هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت
❤ |
چون ابر به نوروز رخ لاله بشستبرخیز و به جام باده کن عزم درستکاين سبزه که امروز تماشاگــــه تستفردا همه از خاک تو بر خواه د رست
❤ |
هر سبزه که بر کنار جویی رسته استگويی ز لب فرشته خويي رسته استپا بر سر هر سبزه به خــواری ننهیکان سبزه ز خاک لاله رويی رسته است
❤ |
گویند که دوزخی بود عاشق و مستقولی است خلاف دل در آن نتوان بستگر عاشق و مست دوزخی خواهد بودفردا باشد بهشـت همچون کف دست
❤ |
اين کوزه چو من عاشق زاری بوده استدر بند ســر زلف نــگاری بــوده استايــن دسته کــه بر گردن او می بـینیدستی است که بر گردن ياری بوده است
❤ |
دارنده چو ترکيب طبايع آراستاز بهر چه او فکندش اندر کم و کاستگر نيک آمد شکستن از بهر چه بودور نيک نیامد اين صور ، عیب کراست
❤ |
اين بحر وجود آمده بيرون ز نهفتکس نيست که اين گوهر تحقيق بسفتهر کس سخنی از سر سودا گفته استزان روی که هست کس نمی داند گفت
❤ |
دل سر حیات اگر کماهی دانستدر مرگ هم اسرار الهی دانستامروز که با خودی ندانستی هیچفردا که ز خود روی چه خواهی دانست
❤ |
گردون نگری ز قد فرسوده ماستجیحون اثری ز اشک آلوده ماستدوزخ شرری ز رنج بیهوده ماستفردوس دمی ز وقت آسوده ماست
❤ |
فصل گل و طرف جویبار و لب کشتبــا يـک دو سـه دلبـری حــور سـرشتپيش آر قــدح که بـاده نــوشان صــبوحآسوده ز مسجدند و فــارغ ز بـهشت
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)