صفحه 6 از 7 نخستنخست ... 234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 66

موضوع: ۞*•*♥*مجموعه اشعار فریدون مشیری ۞*•*♥*

  1. Top | #51

    عنوان کاربر
    مدیر بخش علوم پزشکی
    تاریخ عضویت
    December 2012
    شماره عضویت
    4618
    نوشته
    17,604
    صلوات
    114
    دلنوشته
    2
    سلامتی آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف
    تشکر
    9,116
    مورد تشکر
    7,889 در 2,475
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : ۞*•*♥*مجموعه اشعار فریدون مشیری ۞*•*♥*


    گنجینه
    شب، در آن جنگل ساكت سرد
    برف و تاريكي و سوز و سرما
    باد يخ بسته هنگامه مي كرد
    بسته برف و سياهي ره ما

    با رفيقي در آن تيره جنگل
    راه گم كرده بوديم و، در دل
    حسرت آتش سرخ منقل
    آتشي بود جانسوز بر دل

    راستي، بود اين همدم من
    پهلواني بسان تهمتن
    قهرماني جسور و قوي تن
    سينه پولاد و بازو چو آهن

    منكر عشق و شوريدگي ها
    بي خيال از غم زندگاني
    دل در آن سينه چون سنگ خارا
    غافل از كيمياي جواني

    من جواني پريشان و عاشق
    سخت شوريده، دلداده، شاعر
    زندگي در هم و نا موافق
    زنج و غم ديده، آشفته خاطر

    او، همه قدرت و پهلواني
    من، همه عشق و شوريدگي ها
    من شده پير اندر جواني
    او از اين بي خيالي توانا

    باد يخ بسته هنگامه مي كرد
    ما خزيده پناه درختي
    شب، در آن جنگل ساكت سرد
    خورده بوديم سرماي سختي

    آن قوي پنجه، از سوز سرما
    عاقبت گشت بي حال و مدهوش
    من در انديشه ي آن دلارا
    كرده سرما و دنيا فراموش

    آتش عشق آن يار زيبا
    شعله ور بود در سينه ي من
    تا رهانيد جانم ز سرما
    جاودان باد گيجينه ي من!
    امضاء



  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #52

    عنوان کاربر
    مدیر بخش علوم پزشکی
    تاریخ عضویت
    December 2012
    شماره عضویت
    4618
    نوشته
    17,604
    صلوات
    114
    دلنوشته
    2
    سلامتی آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف
    تشکر
    9,116
    مورد تشکر
    7,889 در 2,475
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : ۞*•*♥*مجموعه اشعار فریدون مشیری ۞*•*♥*

    ما همان جمع پراکنده
    ***
    موج، مي آمد، چون كوه و به ساحل مي خورد !

    از دل تيره امواج بلند آوا،
    كه غريقي را در خويش فرو مي برد،
    و غريوش را با مشت فرو مي كشت،
    نعره اي خسته و خونين ، بشريت را،
    به كمك مي طلبيد :
    - « آي آدمها ...
    آي آدمها ... »
    ما شنيديم و به ياري نشتابيديم !
    به خيالي كه قضا،
    به گماني كه قدر، بر سر آن خسته ، گذاري بكند !
    « دستي از غيب برون آيد و كاري بكند »
    هيچ يك حتي از جاي نجنبيديم !
    آستين ها را بالا نزديم
    دست آن غرقه در امواج بلا را نگرفتيم،
    تا از آن مهلكه - شايد - برهانيمش،
    به كناري برسانيمش ! ...

    موج، مي آمد، چون كوه و به ساحل مي ريخت .
    با غريوي،
    كه به خواموشي مي پيوست .
    با غريقي كه در آن ورطه، به كف ها، به هوا
    چنگ مي زد، مي آويخت ...

    ما نمي دانستيم
    اين كه در چنبر گرداب، گرفتار شده است ،
    اين نگونبخت كه اينگونه نگونسار شده است ،
    اين منم،
    اين تو،
    آن همسايه،
    آن انسان!
    اين مائيم !
    ما،
    همان جمع پراكنده،
    همان تنها،
    آن تنها هائيم !

    همه خاموش نشستيم و تماشا كرديم .
    آن صدا، اما خاموش نشد .
    - « ... آي آدم ها ... »
    « آي آدم ها ... »
    آن صدا، هرگز خاموش نخواهد شد ،
    آن صدا، در همه جا دائم، در پرواز است !
    تا به دنيا دلي از هول ستم مي لرزد،
    خاطري آشفته ست،
    ديده اي گريان است،
    هر كجا دست نياز بشري هست دراز؛
    آن صدا در همه آفاق طنين انداز ست .

    آه، اگر با دل وجان، گوش كنيم،
    آه اگر وسوسه نان را، يك لحظه فراموش كنيم،
    « آي آدم ها » را
    در همه جا مي شنويم .

    در پي آن همه خون، كه بر اين خاك چكيد،
    ننگ مان باد اين جان !
    شرم مان باد اين نان !
    ما نشستيم و تماشا كرديم !

    در شب تار جهان
    در گذركاهي، تا اين حد ظلماني و توفاني !
    در دل اين همه آشوب و پريشاني
    اين از پاي فرو مي افتد،
    اين كه بردار نگونسار شده ست،
    اين كه با مرگ درافتاده است،
    اين هزاران وهزاران كه فرو افتادند؛
    اين منم،
    اين تو،
    آن همسايه !
    آن انسان،
    اين مائيم .
    ما،
    همان جمع پراكنده، همان تنها،
    آن تنها هائيم !
    اينهمه موج بلا در همه جا مي بينيم،
    « آي آدم ها » را مي شنويم،
    نيك مي دانيم،
    دشتي از غيب نخواهد آمد
    هيچ يك حتي يكبار نمي گوئيم
    با ستمكاري ناداني، اينگونه مدارا نكنيم
    آستين ها را بالا بزنيم
    دست در دست هم از پهنه آفاق برانيمش
    مهرباني را،
    دانائي را،
    بر بلنداي جهان،
    بنشانيمش ... !

    - « آي آدم ها ... !
    موج مي آيد ... »
    امضاء


  4. Top | #53

    عنوان کاربر
    مدیر بخش علوم پزشکی
    تاریخ عضویت
    December 2012
    شماره عضویت
    4618
    نوشته
    17,604
    صلوات
    114
    دلنوشته
    2
    سلامتی آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف
    تشکر
    9,116
    مورد تشکر
    7,889 در 2,475
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : ۞*•*♥*مجموعه اشعار فریدون مشیری ۞*•*♥*

    مروارید مهر

    دو جام يك صدف بودند،
    « دريا » و « سپهر »
    آن روز
    در آن خورشيد،
    - اين دردانه مرواريد -
    مي تابيد !
    من و تو، هر دو، در آن جام هاي لعل
    شراب نور نوشيديم
    مرا بخت تماشاي تو بخشيدند و،
    بر جان و جهانم نور پاشيدند !
    تو را هم، ارمغاني خوشتر از جان و جهان دادند :
    دلت شد چون صدف روشن،
    به مرواريد مهر
    آن روز !
    امضاء


  5. Top | #54

    عنوان کاربر
    مدیر بخش علوم پزشکی
    تاریخ عضویت
    December 2012
    شماره عضویت
    4618
    نوشته
    17,604
    صلوات
    114
    دلنوشته
    2
    سلامتی آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف
    تشکر
    9,116
    مورد تشکر
    7,889 در 2,475
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : ۞*•*♥*مجموعه اشعار فریدون مشیری ۞*•*♥*

    مهر می ورزیم
    من فكر مي كنم پس هستم . « دكارت »
    من طغيان مي كنم پس هستم . « كامو »
    ***
    جام دريا از شراب بوسه خورشيد لبريز است،
    جنگل شب تا سحر تن شسته در باران،
    خيال انگيز !
    ما، به قدر جام چشمان خود، از افسون اين خمخانه سر مستيم
    در من اين احساس :
    مهر مي ورزيم،
    پس هستيم !
    امضاء


  6. Top | #55

    عنوان کاربر
    مدیر بخش علوم پزشکی
    تاریخ عضویت
    December 2012
    شماره عضویت
    4618
    نوشته
    17,604
    صلوات
    114
    دلنوشته
    2
    سلامتی آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف
    تشکر
    9,116
    مورد تشکر
    7,889 در 2,475
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : ۞*•*♥*مجموعه اشعار فریدون مشیری ۞*•*♥*

    نگاهی به آسمان
    کناردریا با آب همزبان بودم .

    ميان توده رنگين گوش ماهي ها،
    ز اشتياق تماشا چو كودكان بودم !
    به موج هاي رها شادباش مي گفتم !
    به ماسه ها، به صدف ها، حباب ها، كف ها،
    به ماهيان و به مرغابيان، چنان مجذوب،
    كه راست گفتي، بيرون ازين جهان بودم .

    نهيب زد دريا،
    كه : - « مرد !
    اين همه در پيچ تاب آب مگرد !
    چنين درين خس و خاشاك هرزه پوي، مپوي !
    مرا در آينه آسمان تماشا كن !
    دري به روي خود از سوي آسمان واكن !
    دهان باز زمين در پي تو مي گردد !
    از آنچه بر تو نوشته ست، ديده دريا كن !
    زمين به خون تو تشنه ست ، آسماني باش !
    بگرد و خود را در آن كرانه پيدا كن ! »
    امضاء


  7. Top | #56

    عنوان کاربر
    مدیر بخش علوم پزشکی
    تاریخ عضویت
    December 2012
    شماره عضویت
    4618
    نوشته
    17,604
    صلوات
    114
    دلنوشته
    2
    سلامتی آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف
    تشکر
    9,116
    مورد تشکر
    7,889 در 2,475
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : ۞*•*♥*مجموعه اشعار فریدون مشیری ۞*•*♥*

    نیلوفرستان

    آوايش از دور،
    بانگ خوش آمد بود - شايد -
    پوينده در پهناي آن دشت زمرد،
    بالنده تا بالاي آن باغ زبرجد،
    مثل هميشه، گرم، پر شور ...
    ***
    نزديك تر، نزديك تر،
    از لابه لاي شاخه ها، از پشت نيزار،
    گهگاه مي شد آفتابي !
    نيلوفرستاني، سمن زاري، كه چون عشق،
    تا چشم مي پيمود، آبي !
    ***
    نزديك تر، نزديك تر، او بود، او بود .
    آن همدل همصحبت آئينه رو بود .
    آن همزبان روشن پاكيزه خو بود .
    آن عاشق از خود برون،
    آن عارف در خود فرو بود .
    آن سينه، آن جان، آن تپش، آن جوشش، آن نور ...
    ***
    دريا، همان دنياي راز بيكرانه،
    دريا، همان آغوش باز مادرانه،
    دريا، شگفتا، هر دو، هم گهواره ... هم گور ... !
    ***
    نزديك تر، نزديك تر، او هم مرا ديد .
    آواي او بانگ خوش آمد بود،
    بي هيچ ترديد .
    آن سان كه بيند آشنائي آشنا را،
    چيزي در ين عالم به هم پيوند مي داد
    جان هاي بي آرام ما را .
    ***
    خاموش و غمگين، هر دو ساعت ها نشستيم !
    خاموش و غمگين هر دو بر هم ديده بستيم .
    ناگاه، ناگاه،
    آن بغض پنهان را، كه گفتي،
    مي كشت مان چون جور و بيداد زمانه؛
    با هاي هاي بي امان در هم شكستيم ؟ ...
    از دل، به هم افتاده، مالامال اندوه،
    بر شانه هاي خسته، بار درد، چون كوه،
    مي گفتيم و مي گفتيم و مي گفت و مي گفت،
    تا آفتاب زرد، در اعماق جنگل فرو خفت !
    ***
    دريا و من، شب تا سحر بيدار مانديم .
    شعري سروديم .
    اشكي فشانديم .
    شب تا سحر، آشفته حالي بود با آشفته گوئي،
    انده ياران بود و اين آشفته پوئي،
    بر اين پريشان روزگاري، چاره جوئي .
    ***
    دريا به من بخشيد آن شب،
    بس گنج از گنجينه خويش .
    از آن گهرهاي دلاويزي كه مي ساخت ؛
    در كارگاه سينه خويش :
    جوشش، تپش، كوشش، تكاپو، بي قراري !
    ساكن نماندن همچو مرداب،
    چون صخره - اما - پيش توفان استواري !
    هم بر خروشيدن به هنگام،
    هم بردباري !
    ***
    در جاده صبح
    با دامن پر، باز مي گشتم - سبكبال -
    سرشار از اميدواري !
    مي رفتم و ديدمش باز،

    در صبحگاه آفتابي :
    نيلوفرستاني، سمن زاري، كه چون عشق،
    تا چشم مي پيمود، آبي !
    از لابه لاي شاخه ها از پشت نيزار
    از دور، از دور ...
    او همچنان تا جاودان سر مست، مغرور !
    امضاء


  8. تشكر


  9. Top | #57

    عنوان کاربر
    مدیر بخش علوم پزشکی
    تاریخ عضویت
    December 2012
    شماره عضویت
    4618
    نوشته
    17,604
    صلوات
    114
    دلنوشته
    2
    سلامتی آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف
    تشکر
    9,116
    مورد تشکر
    7,889 در 2,475
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : ۞*•*♥*مجموعه اشعار فریدون مشیری ۞*•*♥*

    هزاران اسب سپید
    به سنگ ساحل مغرب شكست زورق مهر،
    پرندگان هراسان، به پرس و جورفتند .
    هزار نيزه زرين به قلب آب شكست .
    فضاي دريا يكسره به خون و شعله نشست .
    به ماهيان خبر غرق آفتاب رسيد .
    نفس زنان به تماشاي حال او رفتند !
    ز ره درآمد باد،
    به هم بر آمد موج،
    درون دريا آشفت ناگهان، گفتي
    هزاران اسب سپيد از هزار سوي افق،
    رها شدند و چو باد از هزار سو رفتند !
    ***
    نه تخته پاره زرين، كه جان شيرين بود؛
    در آن هياهوي هول آفرين رها بر آب !
    هزار روح پريشان به هر تلاطم موج،
    بر آمدند و به گرداب فرو رفتند !
    ***
    لهيب سرخ به جنگل گرفت و جاري شد .
    نواگران چمن از نوا فرو ماندند .
    شب آفرينان بر شهر سايه افكندند .
    سحر پرستان، فرياد در گلو، رفتند !
    امضاء


  10. Top | #58

    عنوان کاربر
    مدیر بخش علوم پزشکی
    تاریخ عضویت
    December 2012
    شماره عضویت
    4618
    نوشته
    17,604
    صلوات
    114
    دلنوشته
    2
    سلامتی آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف
    تشکر
    9,116
    مورد تشکر
    7,889 در 2,475
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : ۞*•*♥*مجموعه اشعار فریدون مشیری ۞*•*♥*

    یاد
    طوفان سهمناك به يغما گشود دست
    مي كند و مي ربود و مي افكند و مي شكست
    لختي تگرگ مرگ فرو ريخت، سپس
    طوفان فرو نشست

    بادي چنين مهيب نزيبد بهار را
    كز برگ و گل برهنه كند شاخسار را
    در شعله هاي خشم بسوزاند اين چنين
    گل را و خار را

    اكنون جمال باغ بسي محنت آور است
    غمگين تر از غروب غم انگيز آذر است
    بر چشم هر چه مي نگرم در عزاي باغ
    از اشك غم تر است

    آن سو بنفشه ها همه محزون و خسته اند
    در موج سيل تا به گريبان نشسته اند
    لب هاي باز كرده به لبخند شوق را
    در خاك بسته اند

    آشفته زلف سنبل، افتاده نسترن
    لادن شكسته، ياس به گل خفته در چمن
    گل ها، شكوفه ها بر خاك ريخته
    چون آرزوي من

    مادر كه مرد سوخت بهار جوانيم
    خنديد برق رنج به بي آشيانيم
    هر جا گلي به خاك فتد ياد مي كنم
    از زندگانيم
    امضاء


  11. Top | #59

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,888
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,477
    مورد تشکر
    204,211 در 63,587
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    ghalb. ۞*•*♥*تو نيلوفر شدي من اشک مهتاب *•*♥*۞


    تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب

    ابرم که می آیم ز دریا
    روانم در به در صحرا به صحرا
    نشان کشتزار تشنه ای کو
    که بارانم که بارانم سراپا

    پرستوی فراری از بهارم

    یک امشب میهمان این دیارم
    چو ماه از پشت خرمن ها بر اید
    به دیدارم بیا چشم انتظارم

    کنار چشمه ای بودیم در خواب

    تو با جامی ربودی ماه از آب
    چو نوشیدیم از آن جام گوارا
    تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب

    به من گفتی که دل دریا کن ای دوست

    همه دریا از آن ما کن ای دوست
    دلم دریا شد و دادم به دستت
    مکش دریا به خون پروا کن ای دوست

    به شب فانوس بام تار من بود

    گل آبی به گندمزار من بود
    اگر با دیگران تابیده امروز
    همه دانند روزی یار من بود

    نسیم خسته خاطر شکوه آمیز

    گلی را می شکوفاند دل آویز
    گل سردی گل دوری گل غم
    گل صد برگ و ناپیدای پاییز

    من و تو ساقه یک ریشه هستیم

    نهال نازک یک بیشه هستیم
    جدایی مان چه بار آورد ؟ بنگر
    شکسته از دم یک تیشه هستیم

    سحرگاهی ربودندش به نیرنگ

    کمند اندازها از دره تنگ
    گوزن کوه ها دردره بی جفت
    گدازان سینه می ساید به هر سنگ

    سمندم ای سمند آتشین بال

    طلایی نعل من ابریشمین یال
    چنان رفتی بر این دشت غم آلود
    که جز گردت نمی بینم به دنبال

    تن بیشه پر از مهتابه امشب

    پلنگ کوه ها در خوابه امشب
    به هر شاخی دلی سامان گرفته
    دل من در برم بی تابه امشب

    غروبه راه دور وقت تنگه

    زمین و آسمان خونابه رنگه
    بیابان مست زنگ کاروانهاست
    عزیزانم چه هنگام درنگه

    ز داغ لاله ها خونه دل من

    گلستون شهیدونه دل من
    نداره ره به آبادی رفیقون
    بیابون در بیابونه دل من

    از این کشور به آن کشور چه دوره

    چه دوره خانه دلبر چه دوره
    به دیدار عزیزان فرصتت باد
    که وقت دیدن دیگر چه دوره

    متابان گیسوان درهمت را

    بشوی ای رود دلواپس غمت را
    تن از خورشید پر کن ورنه این شب
    بیالاید همه پیچ و خمت را

    گلی جا در کنار جو گرفته

    گلی ماوا سر گیسو گرفته
    بهار است و مرا زینت دشت گلپوش
    گلی باید که با من خو گرفته

    سحر می اید و در دل غمینم

    غمین تز آدم روی زمینم
    اگر گهواره شب وا کند روز
    کجا خسبم که در خوابت ببینم

    نه ره پیدا نه چشم رهگشایی

    نه سوسوی چراغ آشنایی
    گریزی بایدم از دام این شب
    نه پای ای دل نه اسب بادپایی

    چرا با باغ این بیداد رفته ست ؟

    بهاری نغمه ها از یاد رفته ست ؟
    چرا ای بلبلان مانده خاموش
    امید گل شدن بر باد رفته ست ؟

    به خاکستر چه آتش ها که خفته است

    چه ها دراین لبان نا شکفته است
    منم آن ساحل خاموش سنگین
    که توفان در گریبانش نهفته است


    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  12. تشكر


  13. Top | #60

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,888
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,477
    مورد تشکر
    204,211 در 63,587
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض پاسخ : ۞*•*♥*مجموعه اشعار فریدون مشیری ۞*•*♥*




    نگاهت آسمانم بود و گم شد

    دو چشمت سایبانم بود و گم شد
    به زیر آسمان در سایه تو
    جهان دردیدگانم بود و گم شد

    غم دریا دلان رابا که گویم ؟

    کجا غمخوار دریا دل بجویم ؟
    دلم دریای خون شد در غم دوست
    چگونه دل از این دریا بشویم؟

    سبد پر کرده از گل دامن دشت

    خوشا صبح بهار و دشت و گلگشت
    نسیم عطر گیاه کال در کام
    به شهر آمد پیامی داد و بگذشت

    نسیمم رهروی بی بازگشتم

    غبار آلودگی این سرگذشتم
    سراپا یاد رنگ و بوی گلها
    دریغا گو غریب کوه و دشتم

    تو پاییز پریشم کردی ای گل

    پریشان ز پیشم کردی ای گل
    به شهر عاشقان تنها شدم من
    غریب شهر خویشم کردی ای گل

    خوشا پر شور پرواز بهاری

    میان گله ابر فراری
    به کوهستان طنین قهقهی نیست
    دریغا کبک های کوهساری

    بهارم می شکوفد در نگاهت

    پر از گل گشته جان من به راهت
    به بام آرزویم لانه دارند
    پرستوهای چشمان سیاهت

    شبی ای شعله راهی در تنم کن

    زبان سرخ در پیراهنم کن
    سراپا گر بزن خاکسترم ساز
    در این تاریکی اما روشنم کن

    منم چنگی غنوده در غم خویش

    به لب خاموش و غوغا در دل ریش
    غبار آلود یاد بزم و ساقی
    گسسته رشته اما نغمه اندیش

    شقایق ها کنار سنگ مردند

    بلورین آب ها در ره فسردند
    شباهنگام خیل کاکلی ها
    از این کوه و کمرها لانه بردند

    بهار آمد بهار سبزه بر تن

    بهار گل به سر گلبن به دامن
    مرا که شبنم اشکی نمانده است
    چه سازم گر بیاید خانه من ؟

    غباری خیمه بر عالم گرفته

    زمین و آسمان ماتم گرفته
    چه فصل است این که یخبندان دل هاست
    چه شهر است این که خاک غم گرفته ؟

    به سان چشمه ساری پاک ماندم

    نهان در سنگ و در خاشاک ماندم
    هوای آسمان ها در دلم بود
    دریغا همنشین خاک ماندم

    سحرگاهان که این دشت طلاپوش

    سراسر می شود آواز و آغوش
    به دامان چمن ای غنچه بنشین
    بهارم باش با لبهای خاموش

    تو بی من تنگ دل من بی تو دل تنگ

    جدایی بین ما فرسنگ فرسنگ
    فلک دوری به یاران می پسندد
    به خورشیدش بماند داغ این ننگ

    پرستوهای شادی پر گرفتند

    دل از آبادی ما بر گرفتند
    به راه شهرهای آفتابی
    زمین سرد پشت سر گرفتند

    به گردم گل بهارم چشم مستت

    ببینم دور گردن هر دو دستت
    من آن مرغم که از بامت پریدم
    ندانستم که هستم پای بستت

    الا کوهی دلت بی درد بادا

    تنورت گرم و آبت سرد بادا
    اسیر دست نامردان نمانی
    سمندت تیز و یارت مرد بادا

    دو تا آهو از این صحرا گذشتند

    چه بی آوا چه بی پروا گذشتند
    از این صحرای بی حاصل دو آهو
    کنار هم ولی تنها گذشتند

    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




صفحه 6 از 7 نخستنخست ... 234567 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi