صفحه 18 از 21 نخستنخست ... 81415161718192021 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 171 تا 180 , از مجموع 201

موضوع: حكايتها و داستانها و نكته هاي عرفاني ناب

  1. Top | #171

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    August 2012
    شماره عضویت
    3467
    نوشته
    13,721
    صلوات
    28000
    دلنوشته
    1
    اللهم صلّ علی محمد و ال محمد و عجّل فرجهم
    تشکر
    27,705
    مورد تشکر
    58,274 در 13,379
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    زیبایی انسان درچیست؟



    روزی شاگردان نزدحکیم رفتندوپرسیدند: استاد زیبایی انسان درچیست؟

    حکیم 2 کاسه کنارشاگردان گذاشت وگفت: به این 2کاسه نگاه کنید اولی ازطلا درست شده است ودرونش زهراست ودومی کاسه ای گلیست ودرونش آب گوارا است، شما کدام رامیخورید؟

    شاگردان جواب دادند: کاسه گلی را.

    حکیم گفت: آدمی هم همچون این کاسه است. آنچه که آدمی رازیبامیکند درونش واخلاقش است.

    باید سیرتمان رازیباکنیم نه صورتمان را






    امضاء


  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #172

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    August 2012
    شماره عضویت
    3467
    نوشته
    13,721
    صلوات
    28000
    دلنوشته
    1
    اللهم صلّ علی محمد و ال محمد و عجّل فرجهم
    تشکر
    27,705
    مورد تشکر
    58,274 در 13,379
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    حاجات ما در گرو دعای دیگران




    یك كشتی در یك سفر دریایی در میان طوفان در دریا شكست و غرق شد و تنها
    دو مرد توانستند نجات یابند و به جزیره كوچكی شنا كنند.

    دو نجات یافته نمی دانستند چه كاری باید كنند اما هر دو موافق
    بودند كه چاره ای جز دعا كردن ندارند.

    به هر حال برای این كه بفهمند كه كدام یك از آنها نزد خدا محبوبترند و دعای كدام
    یك مستجاب می شود آنها تصمیم گرفتند تا آن سرزمین را به دو قسمت تقسیم كنند
    و هر كدام در یك بخش درست در خلاف یكدیگر بمانند .

    نخستین چیزی كه آنها از خدا خواستند غذا بود. صبح روز بعد مرد اول در آن قسمتی
    كه اقامت داشت، میوه ای را كه بر روی درختی روییده بود، دید و می توانست آن را بخورد.
    اما سرزمین مرد دوم زمین لم یزرع بود.

    هفته بعد مرد اول تنها بود و تصمیم گرفت كه از خدا طلب یك همسر كند.
    روز بعد كشتی دیگری شكست و غرق شد و تنها نجات یافته آن یك زن بود كه
    به بخشی كهآن مرد قرار داشت شنا كرد.
    ولی در سمت مرد دوم هیچ چیز وجود نداشت.

    به زودی مرد اول از خداوند طلب خانه، لباس و غذای بیشتری نمود.
    در روز بعد مثل این كه جادو شده باشد همه چیزهایی را كه خواسته بود به او داده شد.
    اگر چه مرد دوم هنوز هیچ چیز نداشت.

    سرانجام مرد اول از خدا طلب یك كشتی نمود تا او و همسرش آن جزیره را ترك كنند.
    صبح روز بعد مرد یك كشتی را كه در سمت او در كناره جزیره لنگر انداخته بود را یافت.
    مرد با همسرش سوار كشتی شد و تصمیم گرفت مرد دوم را در جزیره ترك كند.

    او فكر كرد كه مرد دیگر شایسته دریافت نعمت های الهی نیست.
    چرا كه هیچ كدام از درخواست های او از پروردگار پاسخ داده نشده بود.

    هنگامی كه كشتی آماده ترك جزیره بود مرد اول صدایی غرش وار از آسمان ها شنید :
    " چرا همراه خود را در جزیره ترك می كنی؟"

    مرد اول پاسخ داد "نعمت ها تنها برای خودم هست چون كه من تنها كسی بودم
    كه برای آنها دعا كردم . ولی دعا های او مستجاب نشد و سزاوار هیچ كدام نیست. "

    آن صدا مرد را سرزنش كرد :" تو اشتباه می كنی او تنها كسی بود كه من دعاهایش
    را مستجاب كردم وگرنه تو هیچ كدام از نعمت های مرا دریافت نمی كردی ."

    مرد از آن صدا پرسید: " به من بگو كه او چه دعایی كرد كه من باید بدهكارش باشم؟ "
    پاسخ شنید:

    " او دعا كرد كه همه دعاهای تو مستجاب شود."

    همه ما می دانیم كه نعمت هایی كه در اختیار داریم؛
    تنها به خاطر دعاهای خودمان نیست بلكه آنها از دعاهای دیگران هست كه
    از خدای متعال برای ما طلب می نمایند .




    پس بیایید برای یکدیگر بسیار دعا کنیم



    امضاء

  4. Top | #173

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    August 2012
    شماره عضویت
    3467
    نوشته
    13,721
    صلوات
    28000
    دلنوشته
    1
    اللهم صلّ علی محمد و ال محمد و عجّل فرجهم
    تشکر
    27,705
    مورد تشکر
    58,274 در 13,379
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    نادرشاه و پسرک زیرک



    شگرد پسرک در مقابل نادر شاه !!!! ...

    زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب می‌رفت.
    از او پرسید: پسر جان چه می‌خوانی؟
    - قرآن.
    - از کجای قرآن؟
    - انا فتحنا….

    نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد.
    سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن اباکرد.
    نادر گفت: چر ا نمی گیری؟
    گفت: مادرم مرا می‌زند می‌گوید تو این پول را دزدیده ای.
    نادر گفت: به او بگو نادر داده است.
    پسر گفت: مادرم باور نمی‌کند.
    می‌گوید: نادر مردی سخاوتمند است. او اگر به تو پول می‌داد یک سکه نمی‌داد. زیاد می‌داد.
    حرف او بر دل نادر نشست. یک مشت پول زر در دامن او ریخت.
    از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد.





    امضاء

  5. Top | #174

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    August 2012
    شماره عضویت
    3467
    نوشته
    13,721
    صلوات
    28000
    دلنوشته
    1
    اللهم صلّ علی محمد و ال محمد و عجّل فرجهم
    تشکر
    27,705
    مورد تشکر
    58,274 در 13,379
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    شب اول قبر به روایت شاهد زنده ....


    این دختر در مرگ مادر، بسیار ضجه و گریه می‏كرد و جداً ناراحت بود، و با تشییع كنندگان تا كنار قبر مادر آمد و آنقدر گریه و ناله كرد كه همه حاضران به گریه افتادند. هنگامی كه جنازه مادر را در میان قبر گذاشتند، دختر فریاد می‏زد: من از مادرم جدا نمی‏شوم هر چه خواستند او را آرام كنند، مفید واقع نشد...

    علامه سید محمد حسین طباطبائی صاحب تفسیر المیزان نقل كردند كه: استاد ما عارف برجسته «حاج میرزا علی آقا قاضی» می‏گفت:
    در نجف اشرف در نزدیكی منزل ما، مادر یكی از دخترهای اَفَنْدی‏ها (سنی‏های دولت عثمانی) فوت كرد.
    این دختر در مرگ مادر، بسیار ضجه و گریه می‏كرد و جداً ناراحت بود، و با تشییع كنندگان تا كنار قبر مادر آمد و آنقدر گریه و ناله كرد كه همه حاضران به گریه افتادند.
    هنگامی كه جنازه مادر را در میان قبر گذاشتند، دختر فریاد می‏زد: من از مادرم جدا نمی‏شوم هر چه خواستند او را آرام كنند، مفید واقع نشد؛ دیدند اگر بخواهند با اجبار دختر را از مادر جدا كنند، ممكن است جانش به خطر بیفتد. سرانجام بنا شد دختر را در قبر مادرش بخوابانند، و دختر هم پهلوی بدن مادر در قبر بماند، ولی روی قبر را از خاك انباشته نكنند، و فقط روی قبر را با تخته‏ای بپوشانند و دریچه‏ای هم بگذارند تا دختر نمیرد و هر وقت خواست از آن دریچه بیرون آید.
    دختر در شب اول قبر، كنار مادر خوابید، فردا آمدند و سرپوش را برداشتند تا ببینند بر سر دختر چه آمده است، دیدند تمام موهای سرش سفیده شده است.
    پرسیدند چرا این طور شده‏ای؟
    در پاسخ گفت: شب كنار جنازه مادرم در قبر خوابیدم، ناگاه دیدم دو نفر از فرشتگان آمدند و در دو طرف ایستادند و شخص محترمی هم آمد و در وسط ایستاد، آن دو فرشته مشغول سؤال از عقائد مادرم شدند و او جواب می‏داد، سؤال از توحید نمودند، جواب درست داد، سؤال از نبوت نمودند، جواب درست داد كه پیامبر من محمد بن عبدالله(صلی الله علیه و آله و سلم)است.
    تا این كه پرسیدند: امام تو كیست؟
    آن مرد محترم كه در وسط ایستاده بود گفت: «لَسْتُ لَها بِاِمامِ؛ من امام او نیستم»
    در این هنگام آن دو فرشته چنان گرز بر سر مادرم زدند كه آتش آن به سوی آسمان زبانه می‏كشید.
    من بر اثر وحشت و ترس زیاد به این وضع كه می‏بینید كه همه موهای سرم سفید شده در آمدم.
    مرحوم قاضی می‏فرمود: چون تمام طایفه آن دختر، در مذهب اهل تسنن بودند، تحت تأثیر این واقعه قرار گرفته و شیعه شدند (زیرا این واقعه با مذهب تشیع، تطبیق می‏كرد و آن شخصی كه همراه با فرشتگان بوده و گفته بود من امام آن زن نیستم، حضرت علی (علیه السلام) بوده‏اند) و خود آن دختر، جلوتر از آنها به مذهب تشیع، اعتقاد پیدا كرد.

    گروه دین و اندیشه تبیان
    علامه سید محمد حسین حسینی تهرانی، معادشناسی، ج 3، ص 110.





    امضاء

  6. Top | #175

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    August 2012
    شماره عضویت
    3467
    نوشته
    13,721
    صلوات
    28000
    دلنوشته
    1
    اللهم صلّ علی محمد و ال محمد و عجّل فرجهم
    تشکر
    27,705
    مورد تشکر
    58,274 در 13,379
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    نادرشاه و پسرک زیرک



    شگرد پسرک در مقابل نادر شاه !!!! ...

    زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب می‌رفت.
    از او پرسید: پسر جان چه می‌خوانی؟
    - قرآن.
    - از کجای قرآن؟
    - انا فتحنا….

    نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد.
    سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن اباکرد.
    نادر گفت: چر ا نمی گیری؟
    گفت: مادرم مرا می‌زند می‌گوید تو این پول را دزدیده ای.
    نادر گفت: به او بگو نادر داده است.
    پسر گفت: مادرم باور نمی‌کند.
    می‌گوید: نادر مردی سخاوتمند است. او اگر به تو پول می‌داد یک سکه نمی‌داد. زیاد می‌داد.
    حرف او بر دل نادر نشست. یک مشت پول زر در دامن او ریخت.
    از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد.





    امضاء

  7. Top | #176

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    August 2012
    شماره عضویت
    3467
    نوشته
    13,721
    صلوات
    28000
    دلنوشته
    1
    اللهم صلّ علی محمد و ال محمد و عجّل فرجهم
    تشکر
    27,705
    مورد تشکر
    58,274 در 13,379
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    کاش درک می کردیم

    بعد از ظهر یه روز سرد زمستونی بود. باد تند و سردی توی شهر می وزید. مرد تازه از سر کارش تعطیل شده بود. از شدت سرما دستاش رو تو جیبش و سرش رو هم تو یقه ی لباسش قایم کرده بود. تو دلش گفت « امید وارم الان که می رم اون طرف اتوبان یه تاکسی گرم و نرم بیاد تا سریع برم خونه و از شر این سرما خلاص شم.»
    به این امید از عرض اتوبان عبور کرد و اون طرف ایستاد. چشماش رو تیز کرده بود تا اولین تاکسی ای که میاد رو سوار بشه. با تمرکز بالایی به انتهای اتوبان نگاه می کرد. از اون ته یه تاکسی دید که داره به سمتش می آد. نیشش باز شد و گفت: «خدایا شکرت!».
    دستش رو از توی جیبش در اورد و شروع کرد به علامت دادن به راننده ی تاکسی. تاکسی همینطور بهش نزدیک می شد ولی سرعتش رو کم نمی کرد.
    تعجب کرد. دستش رو جلوتر اورد تا شاید توجه راننده تاکسی بهش جلب بشه. ولی انگار نه انگار که اون اونجا بود.
    راننده ی تاکسی مرد رو ندید و سوارش نکرد. ناراحت شد. ولی با خودش گفت: « اشکال نداره. با بعدی می رم. خدا بزرگه.»
    بعد از پنج- شش دقیقه تاکسی بعدی نظر مرد رو به خودش جلب کرد. اما انگار هیچ کس مرد رو نمی دید. اون تاکسی هم بی توجه از کنارش گذشت.
    مرد عصبانی شد. گفت:« آخه این چه خدایی هست که حاضر نیست بنده هاش رو شاد کنه! مگه من چی خواستم؟ یه تاکسی تو این سرما خیلی خواسته ی زیادی هست؟»
    با ناراحتی به پیاده رو رفت و شروع کرد به قدم زدن. چند متری بیشتر راه نرفته بود که احساس کرد یکی داره صداش می کنه! برگشت. مردی بلند قامت و لاغر اندام روبروش ایستاده بود. یعنی کی می تونست باشه؟ هر چی فکر کرد نتونست اون فرد رو به خاطر بیاره برای همین ازش پرسید:« شما؟»
    منو نشناختی؟ حافظت ضعیفه ها! من همون هستم که دوران بچگی همیشه باهم بودیم! یادت نیومد؟
    آهان! چرا! چطوری تو؟ چقدر دلم برات تنگ شده بود.
    حالا بیا بریم تو ماشین تا باهم حرف بزنیم.
    مرد قبول کرد و رفت و تو ماشین دوستش نشست. و اولین حرفی که زد این بود: « این خدا هم به فکر بنده هاش نیست ها! سه ساعت بود اینجا منتظر تاکسی وایساده بودم ولی دریغ از یه تاکسی».

    و افسوس که درک نکردخدا چه نعمت بزرگتری رو بهش داده بود.....





    امضاء

  8. Top | #177

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    August 2012
    شماره عضویت
    3467
    نوشته
    13,721
    صلوات
    28000
    دلنوشته
    1
    اللهم صلّ علی محمد و ال محمد و عجّل فرجهم
    تشکر
    27,705
    مورد تشکر
    58,274 در 13,379
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    آرامش سنگ یا برگ؟





    مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود.

    استادی از آنجا می گذشت.
    او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست.

    مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت:" عجیب آشفته ام و همه چیز
    زندگی ام به هم ریخته است.
    به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش
    را کجا پیدا کنم؟"

    استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین کند
    و آن را داخل نهر آب انداخت وگفت:
    " به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به
    جریان آن می سپارد وبا آن می رود.


    " سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت .
    سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها
    قرار گرفت.

    استاد گفت:"این سنگ را هم که دیدی.
    به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریانآب غلبه کند و
    درعمق نهر قرار گیرد.حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ
    را می خواهی یا آرامش برگ را!"

    مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت
    :" اما برگ که آرام نیست.
    او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست!؟
    لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد
    اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم!

    " استاد لبخندی زد و گفت:"
    پس چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاریزندگی ات می نالی؟

    اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم
    هرجایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده.

    " استاد این را گفت و بلند شد تا برود.
    مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید
    و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد.

    چند دقیقه که گذشت
    موقع خداحافظی مرد جوان ازاستاد پرسید:"
    شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟"

    استاد لبخندی زد و گفت:
    " من تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به خالق رودخانه هستی به جریان
    زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان
    از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم.


    من آرامش برگ را می پسندم








    امضاء

  9. Top | #178

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    August 2012
    شماره عضویت
    3467
    نوشته
    13,721
    صلوات
    28000
    دلنوشته
    1
    اللهم صلّ علی محمد و ال محمد و عجّل فرجهم
    تشکر
    27,705
    مورد تشکر
    58,274 در 13,379
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض







    همیشه ان چیزی را می بینم که دوست داریم ببینیم


    مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده . شك كرد كه همسایه اش آن را دزدیده باشد ، برای همین ، تمام روز او را زیر نظر گرفت.
    متوجه شد كه همسایه اش در دزدی مهارت دارد ، مثل یك دزد راه می رود ، مثل دزدی كه می خواهد چیزی را پنهان كند ،
    پچ پچ می كند ،آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصمیم گرفت به خانه برگردد ، لباسش را عوض كند ، نزد قاضی برود و شكایت كند .
    اما همین كه وارد خانه شد ، تبرش را پیدا كرد . زنش آن را جابه جا كرده بود. مرد از خانه بیرون رفت
    و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت كه او مثل یك آدم شریف راه می رود ، حرف می زند ، و رفتار می كند .
    همیشه این نکته را به یاد داشته باشید که:
    ما انسان ها در هر موقعیتی معمولا آن چیزی را می بینیم که دوست داریم ببینیم.




    امضاء

  10. Top | #179

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    August 2012
    شماره عضویت
    3467
    نوشته
    13,721
    صلوات
    28000
    دلنوشته
    1
    اللهم صلّ علی محمد و ال محمد و عجّل فرجهم
    تشکر
    27,705
    مورد تشکر
    58,274 در 13,379
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    نادرشاه و پسرک زیرک



    شگرد پسرک در مقابل نادر شاه !!!! ...

    زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب می‌رفت.
    از او پرسید: پسر جان چه می‌خوانی؟
    - قرآن.
    - از کجای قرآن؟
    - انا فتحنا….

    نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد.
    سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن اباکرد.
    نادر گفت: چر ا نمی گیری؟
    گفت: مادرم مرا می‌زند می‌گوید تو این پول را دزدیده ای.
    نادر گفت: به او بگو نادر داده است.
    پسر گفت: مادرم باور نمی‌کند.
    می‌گوید: نادر مردی سخاوتمند است. او اگر به تو پول می‌داد یک سکه نمی‌داد. زیاد می‌داد.
    حرف او بر دل نادر نشست. یک مشت پول زر در دامن او ریخت.
    از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد.





    امضاء

  11. Top | #180

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    August 2012
    شماره عضویت
    3467
    نوشته
    13,721
    صلوات
    28000
    دلنوشته
    1
    اللهم صلّ علی محمد و ال محمد و عجّل فرجهم
    تشکر
    27,705
    مورد تشکر
    58,274 در 13,379
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    حاجات ما در گرو دعای دیگران



    یك كشتی در یك سفر دریایی در میان طوفان در دریا شكست و غرق شد و تنها
    دو مرد توانستند نجات یابند و به جزیره كوچكی شنا كنند.

    دو نجات یافته نمی دانستند چه كاری باید كنند اما هر دو موافق
    بودند كهچاره ای جز دعا كردن ندارند.

    به هر حال برای این كه بفهمند كه كدام یك از آنها نزد خدا محبوبترند و دعای كدام
    یك مستجاب می شود آنها تصمیم گرفتند تا آن سرزمین را به دو قسمت تقسیم كنند
    و هر كدام در یك بخش درست در خلاف یكدیگر بمانند .

    نخستین چیزی كه آنها از خدا خواستند غذا بود. صبح روز بعد مرد اول در آن قسمتی
    كه اقامت داشت، میوه ای را كه بر روی درختی روییده بود، دید و می توانست آن را بخورد.
    اما سرزمین مرد دوم زمین لم یزرع بود.

    هفته بعد مرد اول تنها بود و تصمیم گرفت كه از خدا طلب یك همسر كند.
    روز بعد كشتی دیگری شكست و غرق شد و تنها نجات یافته آن یك زن بود كه
    به بخشی كهآن مرد قرار داشت شنا كرد.
    ولی در سمت مرد دوم هیچ چیز وجود نداشت.

    به زودی مرد اول از خداوند طلب خانه، لباس و غذای بیشتری نمود.
    در روز بعد مثل این كه جادو شده باشد همه چیزهایی را كه خواسته بود به او داده شد.
    اگر چه مرد دوم هنوز هیچ چیز نداشت.

    سرانجام مرد اول از خدا طلب یك كشتی نمود تا او و همسرش آن جزیره را ترك كنند.
    صبح روز بعد مرد یك كشتی را كه در سمت او در كناره جزیره لنگر انداخته بود را یافت.
    مرد با همسرش سوار كشتی شد و تصمیم گرفت مرد دوم را در جزیره ترك كند.

    او فكر كرد كه مرد دیگر شایسته دریافت نعمت های الهی نیست.
    چرا كه هیچ كدام از درخواست های او از پروردگار پاسخ داده نشده بود.

    هنگامی كه كشتی آماده ترك جزیره بود مرد اول صدایی غرش وار از آسمان ها شنید :
    " چرا همراه خود را در جزیره ترك می كنی؟"

    مرد اول پاسخ داد "نعمت ها تنها برای خودم هست چون كه من تنها كسی بودم
    كه برای آنها دعا كردم . ولی دعا های او مستجاب نشد و سزاوار هیچ كدام نیست. "

    آن صدا مرد را سرزنش كرد :" تو اشتباه می كنی او تنها كسی بود كه من دعاهایش
    را مستجاب كردم وگرنه تو هیچ كدام از نعمت های مرا دریافت نمی كردی ."

    مرد از آن صدا پرسید: " به من بگو كه او چه دعایی كرد كه من باید بدهكارش باشم؟ "
    پاسخ شنید:

    " او دعا كرد كه همه دعاهای تو مستجاب شود."

    همه ما می دانیم كه نعمت هایی كه در اختیار داریم؛
    تنها به خاطر دعاهای خودمان نیست بلكه آنها از دعاهای دیگران هست كه
    از خدای متعال برای ما طلب می نمایند .





    پس بیایید برای یکدیگر بسیار دعا کنیم
    ..................





    امضاء

صفحه 18 از 21 نخستنخست ... 81415161718192021 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

فاصله حق و باطل, قضیه شکر مرد دهاتی, لب بام آمدی فرشی تکاندی, لزوم دستگیری اولیای الهی, مقام رضا, ملاصدرا و گریه به حال خود, مذهب طایفه جن, مرید و مرشد, مراجعه به غنی مطلق, نفی اثر گذاری آرزوی منفی در صورت عدم فریفتگی, چه کنم با شرم؟, چهار پاسخ تکان دهنده, نکته های ناب عرفانی, نکته های عرفانی ناب, نتیجه استقامت در کار نیکو, نتیجه خشم برای خدا, نشانه وجود خیر در انسان, نشانه تقوی, هوالاول هوالاخر, هر مشکلی هدیه ای از جانب حضرت لطیف, کاش درک می کردیم, گناه نابخشودنی, گیاه یا خدا؟, پیشنهاد حکومت ایران به میرزاکوچک خان از طرف انگلیس, پا بر خویش گذاشتن, پاسخ سلام عزرائیل, پر و بال در سایه باور پرواز, پرسش عارف, آمادگی دل برای پذیرش موعظه, آثار گمان منفی, آثار سردی عاشق از معشوق, آثار شکایت از روزگار نزد مردم, اندوه هجران, ایحسب الانسان ان یترک سدی, اثر رحمت به اهل زمین, ارزش نماز بیشتر از طلا در نظر مقدس اردبیلی, اسم اعظم کدام است؟, استجابت دعا در شب قدر, اعتقاد مذهب تشیع راجع به پرسش شب اول قبر, بلوغ واقعی, بهلول و مرد طرار, بهای یک یا الله خالصانه, بدیهه سرایی اسدی طوسی, برکت پول امام حسین(ع) به دست سید مهدی قوام, بزرگترین عیب, توصیه به خشوع, تجربه بالاتر از علم است, تعصب مفتی های اهل سنت, جایگاه دوست خوب, حکایت فضیل عیار, حکایت ها و داستان ها, حکایت جوانمرد, حکایت سنگ تراش, خدا را کجا جوییم؟, دل بیمار, دلیل شبان بر وحدانیت خدا, داستان اویس قرنی, دعای مورچه, راز گل شقایق, رسیدن به آخرت بدون تلاش میسر است؟, رسیدن به غنا در سایه عدم سؤال, زحمت برای رسیدن به راه حل اساسی, سائل فرستاده خداست, شیوه عاقلان, صبر عن الله, عمر دوباره به برکت صدقه, عدم فضولی در کار خدا, عدم آمادگی برای مرگ با نا آگاهی از ماندن, عذاب معنوی

نمایش برچسب‌ها

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi