|*|*| بلال از پیامبر می گوید |*|*|
روزی بلال را در شهر حلب(1) دیدم، از او پرسیدم: بلال! به من بگو ببینم، انفاقهای پیامبر چگونه بود؟
بلال گفت: انفاقی نبود که پیامبر داشته باشد، مگر این که مرا در انجام آن مأمور میکرد.
همواره روش پیامبر اینگونه بود که: هرگاه مسلمانی به نزدش میآمد و پیامبر او را برهنه و فقیر مییافت، قبل از این که او از پیامبر چیزی بخواهد، پیامبر اگر چیزی آماده داشت که به او بدهد، میداد، و اگر چیزی آماده نداشت به من میفرمود: بلال برو پولی قرض کن و برایش لباس و غذا تهیه کن.
من هم میرفتم مقداری پول قرض میکردم و با آن، قدری غذا و لباس و سایر لوازم را تهیه میکردم. و آن شخص را با این پول، هم میپوشاندیم و هم غذا میدادیم.
روزی یکی از مشرکین(2) مدینه جلوی مرا گرفت که:
بلال! من از تو تقاضایی دارم. گفتم: بگو. گفت: من فردی پولدارم، دلم میخواهد از امروز به بعد فقط از من قرض بگیری. هرگاه خواستی چیزی تهیه کنی، به نزد من بیا تا پول در اختیارت بگذارم. چون پیشنهاد از طرف او بود، من هم پذیرفتم و از آن روز به بعد هر وقت نیاز بود به سراغ او میرفتم و از او پول قرض میگرفتم و حاجت نیازمندان را با آن برآورده میکردم. تا این که یک روز وضو گرفته بودم و خود را آماده میکردم که به مسجد بروم و اذان(3).بگویم، ناگهان آن مشرک را با جمعی از دوستان تاجرش که در حال عبور بودند دیدم. آن مشرک تا چشمش به من افتاد با لحنی تند و با بیادبانه فریاد زد:
هَی...، حبشی، هیچ میدانی تا اول ماه چقدر مانده؟
گفتم: بله میدانم، خیلی نمانده!
گفت: خواستم یادت بیاورم که بدانی تا اول ماه چهار شب بیشتر نمانده، حواست جمع باشد که حتما سر ماه به سراغت خواهم آمد و طلبم را خواهم گرفت.
من از سخنان آن مشرک بُهتم زده بود و سخت متعجب شده بودم؛ او هم یکسره جسارت و بلندپروازی میکرد که: من این پولها را به خاطر بزرگی دوستت (پیامبر) و یا بزرگی خود تو قرض ندادهام. بلکه میخواستم با این کار، تو بنده من باشی تا مثل قبل از اسلام آوردنت تو را بفرستم گوسفند چرانی!
هرچه با خود فکر کردم، خدایا چه پاسخی به او بدهم. دیدم بهتر است با بیاعتنایی از آن بگذرم.
آنها رفتند، و من هم به سوی مسجد روان شدم. اما خیلی ناراحت.
لحظهای از فکر آن مشرک و حرفهایش غافل نمیشدم؛ گویی شهر مدینه روی سرم میچرخید؛ افکار رنگارنگ رهایم نمیکردند؛ به مسجد رسیدم، اذان گفتم، نماز عشاء را هم بجای آوردم، صبر کردم تا همه متفرق شدند. و پیامبر از مسجد به سوی منزل حرکت کرد، داخل خانه شد؛ دنبالش روان شدم، اجازه ورود خواستم، پیامبر اجازه فرمودند.
داخل شده، سلام کردم. در کمال خضوع عرض کردم: ای رسول خدا، پدر و مادرم به فدای شما باد، همان مشرکی که قبلاً به شما گفته بودم از او پول قرض میکنم، امروز مرا در مسیر مسجد دید و با من اینگونه رفتار کرد. در حال حاضر نه شما پولی داری و نه من، او هم که بنای آبروریزی دارد، لطفا اجازه دهید به میان محلههای مسلمانها سری بزنم، بلکه خداوند عنایتی کند و بتوانیم بدهی خود را بپردازیم.