دومين رابطه از روابط انسان، رابطه با خود است. در علم اخلاق اين رابطه را بررسى مىكنيم تا با شناخت انواع روابط انسان با خويشتن، ارزش مثبت يا منفى اخلاقى آنها را معلوم كنيم. ارزش اخلاقى هر عمل، از طريق معلوم ساختن تأثير آن در تحقق غايت وجودى انسان تعيين مىشود. پيش از بيان انواع روابط انسان با خود، پاسخ به يك پرسش لازم است.
مقصود از رابطه انسان با خود چيست؟ مگر هر رابطهاى دو طرف ندارد، پس چگونه مىتوان از رابطه يك چيز با خودش سخن گفت؟
اگر بپذيريم كه هر رابطهاى دو طرف مىخواهد، ناگزير بايد براى روابط انسان با خويش توضيحى داشته باشيم. پس مىگوييم اگر بخواهيم به رابطهاى ميان انسان و خودش قايل شويم، بايد نوعى تعدد وجوه و ابعاد را در او بپذيريم. در اين صورت مقصود از رابطه انسان با خود، روابطى است كه ميان ابعاد مختلف وجود او برقرار مىشود. آشكارترين ابعاد وجودى انسان كه از يكديگر تميز داده مىشو، نفس و بدن اوست. آيا مقصود از رابطه انسان با خود، رابطه نفس و بدن است؟ با در نظر آوردن افعال اختيارى انسان نسبت به بدن خويش، مىگوييم رابطه نفس و بدن يكى از روابطى است كه مىتوان درباره ارزش اخلاقى آن سخن گفت، ولى آيا رابطه انسان با خود مختصر به همين رابطه است؟
بدون شك اينگونه نيست. براى نمونه، انسان خود را مىشناسد. شناخت نوعى رابطه است كه ميان عالم و معلوم برقرار است. آيا مقصود از اينكه انسان خود را مىشناسد اين است كه نفس انسان به وجود بدنش آگاه است؟ بى شك چنين نيست. انسان علاوه بر آگاهى از بدن خود نسبت به افعال و احوال خويش نيز آگاه است. انسان به اراده، شادمانى، اندوه و... ديگر احوال خود آگاه است و هيچ يك از افعال و احوال او، بدنِ او نيستند.
ممكن است زمانى انسان خود را فريب دهد و به خود خيانت كند. آيا مىتوان فريبكار و خائن را نفس و فريب خورده و خيانت شده را بدن دانست؟ قطعاً پاسخ منفى است.