روزگاری زاهدی بالای کوه به دور از مردم در غاری به عبادت مشغول بود. روزها روزه میگرفت و هنگام افطار خداوند قرص نانی برایش میفرستاد که نیمی از آن را میخورد ونیم دیگر را برای سحر خود نگاه میداشت. سالها بر این منوال گذشت، تا آنکه شبیهنگام افطار از آن قرص نان خبری نشد...
زاهد نمازش را خواند و به انتظار نشست اما تاصبح غذایی نرسید. پس از جا برخاست و به سمت روستایی که در آن اطراف بود، روانه شد. خود را بهیک خانۀ روستایی رساند که اهل آن بیایمان و اعتقاد بودند.
زاهد در زد و چیزیبرای خوردن خواست.
صاحب خانه نیز دو قرص نان جوین برایش آورد.
او نانها راگرفت تا از راهی که آمده بود باز گردد.
در آن خانه سگ نگهبانی بود لاغر و بیمار،که پارسکنان به دنبال زاهد به راه افتاد و گوشۀ لباسش را گرفت!
مرد وحشتزده، یکیاز دو قرص نان را جلوی حیوان انداخت و به راه خود ادامه داد.
هنوز مسافت زیادینرفته بود که دوباره صدای زوزۀ سگ شنیده شد.
مرد آن نان دیگر را هم برایحیوان انداخت و بر سرعت خود افزود!
سگ آن را هم خورد و باز از نو پارسکنان بهدنبال مرد دوید و لباسش را با دندان پاره کرد.
زاهد نهیب زد: از من چه میخواهیای حیوان! من تا به حال سگی به این بیحیایی ندیدهام!
صاحبات دو قرص نان بیشتربه من نداده بود، من هم آنها را برای تو انداختم، دیگر زوزه و حمله و جامه دریدنتبرای چیست!؟
سگ به قدرت الهی به زبان آمد و گفت:
ای مرد! من بیحیا نیستم.من سگی هستم که به نگهبانی این منزل گماشته شدهام. از صبح تا شام از همه چیزمحافظت میکنم.
صاحبم گاه چند تکه استخوان، گاه قطعهای نان خشک مقابلم میگذارد وگاهی هم اصلاً فراموش میکند به من غذایی بدهد!
با اینهمه من نگهبانی خود را همچنانبدون چشمداشت و توقعی انجام داده و هرگز به بهانۀ گرسنه ماندن به در خانۀبیگانهای نرفتهام. اما تو که خود را بندۀ عابد و زاهد خدا میدانی، یک شب که اوسهم نانات را به تو نرساند، بر گرسنگی شکیبایی نورزیده، از عبادت دست برداشته، ازکوه به زیر آمدی و در خانۀ این مرد بت پرست را زدی و طلب نان نمودی.
اکنونخود بگو بدانم، نام بیحیا را به تو باید داد یا من؟!
منبع: کشکول شیخ بهایی![]()