جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود و زندگی را تماشا میكرد .
رفتن و ردپای آن و آدمهایی را می دید كه به سنگ و ستون، در و دیوار و به زندگی و دوستانشان دل می بندند ...
او از ترک خوردن سنگ ها، فرو ریختن ستون ها و شکستن درها خبر داشت و می دانست دیوارها خراب می شوند و دوستان و عزیزان میروند .
او بارها و بارها تاجهای شكسته ، غرورهای شکسته را از لابلای خاكروبه های كاخ دنیا دیده بود .
او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فكر می كرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها ، با این آواز كمی بلرزد .
روزی كبوتری از آن حوالی رد می شد ، آواز جغد را كه شنید، گفت: بهتر است سكوت كنی و آواز نخوانی . آدمها آوازت را دوست ندارند . غمگین شان می كنی . دوستت ندارند . می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد ، چیزی نداری .
قلب جغد پیر شكست و دیگر آواز نخواند ...
سكوت او آسمان را افسرده كرد . آن وقت خدا به جغد گفت : آوازخوان كنگره های خاكی من ! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی ؟ دل آسمانم گرفته است.
جغد گفت : خدایا ! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند .
خدا گفت : آوازهای تو بوی دل كندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند ...
دل بستن به هر چیز كوچك و هر چیز بزرگ .
تو مرغ تماشا و اندیشه ای ! و آن كه می بیند و می اندیشد ، به هیچ چیز دل نمی بندد .
دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین كار دنیاست ، اما تو بخوان و همیشه بخوان كه آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ .
جغد به خاطر خدا باز هم بر كنگره های دنیا می خواند و آنكس كه می فهمد، می داند آواز او پیغام خداست ...