از ريان بن شبيب مروى است كه گفت من از مأمون شنيدم كه ميگفت من هميشه اهل بيت (عليهم السلام) را دوست ميداشتم و ليكن نزد هارون اظهار دشمنى آنها را ميگردم تا اينكه نزد او تقرب داشته باشم.
مَا زِلْتُ أُحِبُّ أَهْلَ الْبَيْتِ ع وَ أُظْهِرُ لِلرَّشِيدِ بُغْضَهُمْ تَقَرُّباً إِلَيْه
پس چون كه هارون بحج بيت اللَّه رفت من و محمد و قاسم با او بوديم و چون وارد مدينه شد مردم اذن دخول خواسته بر او وارد مىشدند و آخر كسى كه اذن دخول خواست موسى بن جعفر (عليه السلام) بود پس چون بر هارون داخل شد هارون را نظر بر وى افتاد و از جاى خود حركت كرده گردن خود را كشيد و چشم خود را بر وى انداخت تا اينكه داخل شد در خانه كه هارون در آن نشسته بود.
چون كه نزديك هارون رسيد هرون بدو زانو نشست و دست در گردن وى كرد و روى خود را باو كرد و گفت چگونه است حال تو و چگونه است حال عيال تو و چگونه است حال عيال پدر تو چه ميكنيد حال شما چيست على الاتصال اينها را سؤال ميكرد و ابو الحسن مىفرمود خوبست خوبست پس چون برخاست هارون خواست برخيزد و حضرت أبو الحسن سوگند باو داد و با او معانقه كرد و او را نشانيد و تحنيت با او گفته و او را وداع كرد.
فَلَمَّا نَظَرَ إِلَيْهِ الرَّشِيدُ تَحَرَّكَ وَ مَدَّ بَصَرَهُ وَ عُنُقَهُ إِلَيْهِ حَتَّى دَخَلَ الْبَيْتَ الَّذِي كَانَ فِيهِ فَلَمَّا قَرُبَ جَثَى الرَّشِيدُ عَلَى رُكْبَتَيْهِ وَ عَانَقَهُ ثُمَّ أَقْبَلَ عَلَيْهِ فَقَالَ لَهُ كَيْفَ أَنْتَ يَا أَبَا الْحَسَنِ وَ كَيْفَ عِيَالُكَ وَ عِيَالُ أَبِيكَ كَيْفَ أَنْتُمْ مَا حَالُكُمْ فَمَا زَالَ يَسْأَلُهُ هَذَا وَ أَبُو الْحَسَنِ يَقُولُ خَيْرٌ خَيْرٌ فَلَمَّا قَامَ أَرَادَ الرَّشِيدُ أَنْ يَنْهَضَ فَأَقْسَمَ عَلَيْهِ أَبُو الْحَسَنِ فَأَقْعَدَهُ وَ عَانَقَهُ وَ سَلَّمَ عَلَيْهِ وَ وَدَّعَه
مأمون گفت كه جرأت من نزد پدرم از ساير برادران زيادتر بود پس چون حضرت ابو الحسن موسى بن جعفر (عليه السلام) بيرون رفت من بپدرم امير المؤمنين گفتم كه من هر چه ملاحظه كردم تو رفتارى كه با اين مرد كردى من نديدم چنان كنى با احدى از مهاجرين و انصار و و بنى هاشم اين مرد را حسب و نسب چيست گفت اى پسرك من اين وارث علم پيغمبران بود اين موسى بن جعفر بن محمد (عليه السلام) بود و اگر علم صحيح بخواهى نزد اين مرد يافت مىشود مأمون گفت در آن هنگام محبت اهل بيت در قلب من جاى گرفت.
قَالَ الْمَأْمُونُ وَ كُنْتُ أَجْرَى وُلْدِ أَبِي عَلَيْهِ فَلَمَّا خَرَجَ أَبُو الْحَسَنِ مُوسَى بْنُ جَعْفَرٍ قُلْتُ لِأَبِي يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ لَقَدْ رَأَيْتُكَ عَمِلْتَ بِهَذَا الرَّجُلِ شَيْئاً مَا رَأَيْتُكَ فَعَلْتَهُ بِأَحَدٍ مِنْ أَبْنَاءِ الْمُهَاجِرِينَ وَ الْأَنْصَارِ وَ لَا بِبَنِي هَاشِمٍ فَمَنْ هَذَا الرَّجُلُ فَقَالَ يَا بُنَيَّ هَذَا وَارِثُ عِلْمِ النَّبِيِّينَ هَذَا مُوسَى بْنُ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ ع إِنْ أَرَدْتَ الْعِلْمَ الصَّحِيحَ فَعِنْدَ هَذَا قَالَ الْمَأْمُونُ فَحِينَئِذٍ انْغَرَسَ فِي قَلْبِي مَحَبَّتُهُمْ.
عيون أخبار الرضا عليه السلام، ج1، ص: 93