محتواى نامه خليفه را با مردم در ميان گذاشتند. مردم به استاندار خود ابوموسى مراجعه كردند و او آنها را از رفتن به سوى امام بازداشت و با اصرار و آوردن دلايل مختلف از مردم خواست زمام خود را به او بسپارند و به حكم اميرالمومنين گردن نگذارند. فرستادگان امام به سوى او بازگشتند و در منزلگاه (ذى قار)، گزارش ممانعت استاندار از اعزام سپاهيان را به اطلاع رساندند.
امام براى بار دوم عبدالله بن عباس و مالك اشتر را كه به راى او ابوموسى در كوفه ابقا شده بود، روانه كوفه كرد و از آنها خواست فتنه ابوموسى را خاموش سازند و مردم را به امام ملحق كنند.
برخى منابع از جمله ناسخ التواريخ ، سفير اول امام را هاشم بن عتبه ابى وقاص مى شمارند كه امام توسط او به مردم كوفه و ابوموسى نامه اى فرستاد، مبنى بر اين كه مردم كوفه را گرد آورده و به سوى امام حركت دهد. اما ابوموسى مانع حركت مردم شد و به هاشم بن عتبه گفت :
ديگر از اين گونه سخن مگو و مردم كوفه را به لشكرگاه على دعوت منما كه مى فرمايد تا سرت برگيرند؛ و اگر نه در زندان خانه ات باز دارند. (122)
هاشم توسط محل بن خيلفه در نامه اى گزارش وضعيت موجود و نظرگاه ابوموسى را براى امام ارسال كرد، وى نامه را تسليم امام كرد. امام از او پرسيد: ابوموسى را چگونه يافتى ؟ گفت : من هرگز از وى ايمن نشوم و چنان دائم كه اگر ناصرى و معينى به دست فراهم كند در خصمى تو بى پرده برپا مى شود. على فرمود: من نيز او را امين و ناصح ندانم و همى خواستم كه او را از عمل باز كنم اشتر نخعى بنمود كه مردم كوفه او را خواستارند. (123)
ناسخ التواريخ در سفر دوم به همراه محمد بن ابى بكر، عبدالله بن عباس را نام مى برد و چون اين دو تاخير كردند، حسن بن على و عمار ياسر را اميرالمومنين ، مامور ساماندهى مشكل كوفه و ابوموسى كرد. (124)
آنچه در اين باره گفتنى است ، بررسى رفتار ابوموسى و علت يابى واقعيت نظر او در تمرد از دستور امام و پيوستن به صف دشمنان اميرالمومنين است .
اول چيزى كه ابوموسى در جريان سفارشهاى پى در پى ياران اميرالمومنين طرح مى كند، خونخواهى عثمان است و اين كه عهد عثمان به گردن او و على و همه مومنان است ، و اگر قرار است جنگى در گيرد، اول بايد با قاتلان عثمان باشد. اين سخنى واهى و بى اساس است ، چنان كه در همان زمان همه به سفاهت و بى پايه بودن آن اذعان كرده اند؛ زيرا اگر ابوموسى در سخن خود راستگو باشد چرا قبل از آن كه سپاه جمل به سوى بصره رود، خواستار خونخواهى عثمان نشده است ؟ از سويى بسيارى از مردم كوفه خود از محاصره كنندگان خليفه مقتول بودند، چرا ابوموسى ماهها با آنها زيست و اعتراض نكرد؟ به علاوه محاصره كنندگان و قاتلان عثمان مردم بسيارى از شهرهاى بزرگ اسلام از بصره ، كوفه ، مصر، مدينه و ... بوده اند و اين واقعه در ميان صحابه و ياران رسول خدا صلى الله عليه و آله در مدينه رخ داد و اوضاع چنان بود كه كسى ياراى جلوگيرى از آن را نداشت . از طرفى ، ابوموسى مى دانست كه كسى ياراى قتل ملتى را ندارد؛ چنان كه همه عقلاى مدينه كه از نزديك شاهد حادثه قتل خليفه بودند، نيز از اميرالمومنين نخواستند چنين كند، مطلب ديگر اين كه ، اميرالمومنين به ابوموسى و مردم كوفه نوشته بود: طلحه و زبير و عايشه ، بيشترين نقش را در تحريك مردم براى كشتن خليفه داشته اند و او خيرخواه ترين مردم در حق عثمان بوده است . از اين گذشته ، ابوموسى مى توانست لشكر را به سوى امام كه بيعتش را بر عهده داشت ، حركت دهد و نظر خود را نيز با وى در ميان نهد.
از اين بالاتر، حداكثر آن است كه او دچار شك و ترديدى خلاص ناشدنى شده است . اگر چنين بود، حق آن بود كه طبق سفارش اميرالمومنين ، به گوشه اى پناه ببرد و از حكومت كناره گيرد نه آن كه خود را در مقابل راى ولايت قرار دهد و جبهه گيرى كند و مردم را از پيوستن به امام باز دارد، و سفيران امام را باز گرداند.
اينها نشان مى دهد، مخالفت ابوموسى از قبيل شك و ترديد در ماجراى جمل نبوده است ؛ بلكه او آگاهانه قدم برداشته و در ضلع سوم مثلث طلحه و زبير در بصره و معاويه و عمروعاص در شام كوفه را عليه امام شورانده است . آيا ابوموسى واقعا دچار شك بود؟ اگر اين گونه بود، آيا يك بار هم از اصحاب و ياران رسول خدا و سفيران اميرالمومنين استفسار كرد يا تقاضاى توضيح بيشتر براى براى خلاصى از شك نمود؟! نه ، ابوموسى نه تنها چنين نكرد؛ بلكه از اول در مقابل امام جبهه گرفت و هاشم المرقال نماينده اعزامى امام را تهديد به قتل كرد و محكم و استوار در مقابل مردم ايستاد، كه نبايد به امام بپيوندند، او در جريان اعزام سفيران امام هرگاه مشاهده مى كرد كه دل مردم به سمت او سخت شده و رشته بافته هاى او در حال پنبه شدن است ، شتابان بر منبر صعود مى كرد و مردم را از پيوستن به امام باز مى داشت آيا امام از او نخواست كه اگر توان رفتن ندارد، از حكومت كناره گيرد؟ آيا استاندار بعدى مشخص نشد؟
مى بينم كه امام قرظه بن كعب انصارى را هم به عنوان استاندار فرستاده است ؛ پس چرا باز هم ابوموسى عناد مى كند؟
به نظر مى رسد، سست ترين استدلال ، اين است كه برخى مى گويند، ابوموسى دچار شك و ترديد پايان ناپذير شده بود. وقايع نشان مى دهند، ابوموسى نظر عايشه ، طلحه و زبير را بر راى امام ترجيح داد و پيمان شكسته است ، نقش او در اين مكان و زمان حساس ، اين است كه كوفه را از همراهى با امام بازدارد و در صورتى كه او مى توانست كوفه را از همراهى با امام منصرف كند، بصره در دست طلحه ، زبير و عايشه بود، شام در دست معاويه و اهل حجاز كه مردمى اندك و پراكنده بودند، نيز از حيث شمار اقليتى بودند كه براى مقابله با هيچ كدام از اين ايالات را نداشتند، لذا امام تنها با گروهى اندك مى ماند و حوادث بعدى قابل پيش بينى بود كه ميان سپاه جمل و شام مصالحه اى بر سر خلافت محتمل - طلحه - مى افتاد و صد البته ، ناپايدار بود، چون به پيش بينى امام ، طلحه و زبير هم نمى توانستند حكومت ديگرى را تحمل كنند و هر كدام براى رياست خود اقدام كرده بودند.
ديدگاه دومى كه ابوموسى طرح مى كند، اين است كه جريان خروج طلحه و زبير و تعقيب آنان از سوى اميرالمومنين فتنه است و در فتنه نشستن بهتر از حركت است . اين مطلبى درست و منطقى است كه انسانهاى بصير در وقت وقوع فتنه ، از ورود به آن پرهيز مى كنند و به گفته امام عليه السلام انسان در موقع وقوع فتنه ، بايد به سان شتر بچه اى باشد كه نه پشتى داشته باشد تا بارى بر او تحميل كنند و نه شيرى داشته باشد، كه بدوشند.
امام مى فرمايد: در فتنه چون - ابن لبون - بچه شتر دو ساله باش ، كه نه قابليت باركشى دارد و نه شيرى دارد كه بدوشند.
حال بايد ديد، از ديدگاه ابوموسى واقعا تعقيب پيمان شكنان توسط خليفه ، فتنه است ؟ يا او از طرح اين شعار، هدف ديگرى را تعقيب مى كند، فتنه مورد نظر ابوموسى ، آن است كه هر دو طرف قضيه در باطل قدم نهاده اند و عاقبت خيرى براى آن متصور نيست . اما اگر يك طرف قضيه حق باشد و طرف ديگر باطل ، وظيفه انسانهاى متعهد است كه براى دفع فتنه قيام كنند؛ چنان كه قرآن كريم مى فرمايد: و قاتلوهم حتى لا تكون فتنه ، اكنون اين نظر پير اشعرى را به روايت منابع تاريخى بررسى مى كنيم .
ما ابتدا محاجه امام حسن مجتبى عليه السلام و ابوموسى را در بدو رويارويى در كوفه مى آوريم كه ابوموسى علت مخالفت خود را با پيوستن مردم كوفه به سپاه امام ، بر اثر اين است كه مردم از او مشورت خواسته اند و او ناچار صادقانه نظر مشورتى خود را ارائه داده است .
ابن اثير در الكامل اين خبر را اين چنين نوشته است :
ابوموسى از خانه بيرون آمده ، حسن را ديد و او را به بغل كشيده ، بعد رو به عمار كرد و گفت : اى ابا يقظان تو بر عثمان هجوم برده و خود را در عداد مردم فاسق فاجر قرار دادى ؟ عمار گفت : من چنين نكردم (با قاتبلان نبودم ) و در عين حال ، آن كار را بد نمى دانم . حسن گفتگوى آن دو را ديد و (به ابوموسى ) گفت : تو چرا مردم را از يارى ما باز مى دارى ؟ به خدا سوگند، ما بجز صلاح و اصلاح ، چيز ديگر نمى خواهيم ، مانند اميرالمومنين كسى ، هرگز از چيزى نمى ترسد و باكى ندارد. ابوموسى گفت : پدر و مادرم فداى تو باد؟ تو راست مى گويى ؛ ولى مستشار بايد راستگو و استوار باشد (به مردمى كه با او مشورت كرده ، راست بگويد) من از پيامبر شنيدم كه مى فرمود، يك فتنه واقع مى شود كه هر كه در آن نشسته باشد، از برخاسته بهتر است و برخاسته از پوينده و ... عمار خشمناك شد و به او دشنام داد و خود برخاست و گفت : اى مردم ! پيغمبر به او تنها گفته بود كه اگر تو در فتنه بنشينى ، بهتر است تا برخيزى و بستيزى ))) (125)
خلاصه احتياج ابوموسى اين است كه : ((من مطلبى مى دانم و آن اين است كه از پيامبر شنيده ام كه يك فتنه اى واقع خواهد شد كه نشسته در آن بهتر است از حركت كننده و چون مردم سراغم مى آيند و از من نظر مشورتى مى خواهند، ناچارم حقيقتى كه مى دانم بيان كنم . از نظر مشورتى حق با ابوموسى است نه تنها او، بلكه هركس مشورت كسى را پذيرفت ، ناچار بايد آنچه از واقعيت مى داند، بگويد؛ هر چند بر خلاف خود يا كس ديگرى باشد، ولى همه عقلا اين را هم مى پذيرند كه مستشار بعد از آن كه نظر مشورتى خود را بيان داشت ، ديگر كارى ندارد كه طرف مشورت كدام راه را انتخاب مى كند!
اما آيا ابوموسى به اين بخش فلسفه مشورت دادن هم عمل مى كند؟
خير؛ او لجوج و يكدنده در مقابل مردم مى ايستد و هرگاه نشانه اى از گرايش مردم به پيوستن به امام على را مشاهده مى كند، بر منبر قرار مى گيرد و راى موافقان را مى زند، و از مردم مى خواهد كه به حمايت از راى او عمل كنند. اين نشان مى دهد كه مطلب مشاور امين بودن نيست و اين مساله دروغى آشكار است كه در برابر احتجاج صريح امام حسن عليه السلام ناچار از بيان آن شده است .
او اگر طبق نظر خودش ، بر اساس اين كه طرف ، مشورت قرار گرفته ، راى درست را بيان كرده چنانچه مردم نظر مشورتى او را نپذيرفتند، ديگر وظيفه و تكليفى در برابر آنها ندارد اما معلوم است ابوموسى باز هم با آنها كار دارد و رهايشان نمى كند.
به منابع تاريخى باز گرديم .
ناسخ التواريخ ، خطبه خواندن امام حسن عليه السلام براى ترغيب مردم كوفه براى پيوستن به سپاه امام على عليه السلام را آورده و سپس بيان ديگر صحابه را كه مردم را به سوى رفتن فرا خوانده اند چون ابوموسى مشاهده مى كند كه مردم آماده رفتن شده اند، بسرعت بر فراز منبر قرار مى گيرد و با لطايف الحيل ، مردم را به ماندن فرا مى خواند.
امام حسن عليه السلام بعد از سپاس و ستايش خداوند و درود به رسول الله فرمود: اى مردم كوفه ! چيزى بگويم كه ندانيد، همانا اميرالمومنين على مرا به سوى شما رسول فرستاد و شما را به طريق صواب و عمل به احكام كتاب و جهاد با اهل ارتداد دعوت مى فرمايد. اگر اكنون همه رنج است و زحمت ، پايان آن همه راحت و نعمت است و شما دانسته ايد كه على اول كسى است كه با رسول الله نماز گذاشت و از نه سالگى تصديق نبوت او فرمود و در همه غزوات ، ملازمت خدمت او كرد و او را همواره از خود راضى داشت ، تا گاهى كه ديدگان او را با دست خود بست و او را يك تنه غسل داد؛ الا آن كه فرشتگان اعانت او كردند و فضل بن عباس حمل آب همى داد و را خويشتن در قبر نهاد و جز على ، وصى رسول كسى نبود، اداى دين و نظام امور پيغمبر را او متصدى بود و بعد از رسول خدا مردم را به خويشتن دعوت نفرمود، تا گاهى كه مردمان مانند شتران نشد كه بر آبگاه ازدحام فشرده كنند، بر وى درآمدند و به تمام رغبت بيعت كردند و بى آن كه امرى حديث شود، جماعتى بيعت او بشكستند و از در حقد و حسد بر وى طغيان كردند، اكنون بر شماست كه اطاعت يزدان و اطاعت او را از دست مگذاريد و به سوى او سرعت كنيد، و با دشمنان او رزم دهيد تا پاداش نيكو يابيد.
چون حسن بن على اين كلمات به پايان برد. عمار ين ياسر به پاى خاست و خداى را سپاس گفت و رسول را درود فرستاد. آن گاه ندا در داد كه : اى مردم ! برادر پيغمبر و پسر عم او شما را از براى نصرت دين طلب كرده است و خداوند شما را در اختيار دين و حشمت پيغمبر و حرمت عايشه مستجن داشته ، همانا حق دين ، اوجب و حشمت پيغمبر اعظم است .
ايها الناس عليكم بامام لا يودب و فقيه لا يعلم هان اى مردم : به نزد امامى شتاب گيريد كه كسى او را ادب نياموخته و عالمى كه كس او را معلم نبوده علم او لدنى است و آموزگار او خداوند كردگار است . چون حاضر حضرت او شويد، از شك و شبهت برآييد.
ابوموسى اشعرى چون اين كلمات بشنيد، بيمناك شد كه مبادا مردم به جانب على كوچ دهند، برخاست و بر منبر صعود داد و گفت : سپاس خداوندى را كه تفرقه ما را به وجود محمد مجتمع ساخت و ما را بعد از معادات و مبارات (126)، دوستان و محبان آورد و خون و مال ما را بر يكديگر حرام ساخت .
هان اى مردم ! از خدا بترسيد و سلاح جنگ باز كنيد و با برادران خود حرب ميباريد. اى اهل كوفه ! اگر اطاعت خداوند كنيد و سخن مرا گوش داريد، شما اصل عرب و ملجا مضطرين و پناه خائفين خواهيد بود.
همانا شما را على بن ابوطالب طلب مى كند كه با مادر خود، ام المومنين عايشه و حوارى رسول ، طلحه و زبير، قتال دهيد و با آن مسلمانان كه با ايشان كوچ داده اند، رزم آغازيد. من از شما اين فتنه را نيكوتر دانم و بر شما ترسانم كه مبادا از در مناجزت و مبارزت بيرون شويد و عرضه دمار و هلاك گرديد. چنان مى نمايد كه گويى ، گوش بر سخن رسول خداى دارم كه وى از اين فتنه ، ياد مى كرد و مى فرمود، اگر در اين فتنه خفته باشى ، نيكوتر است كه نشسته باشى ، نيكوتر است كه رونده باشى . اى مردم ! شمشيرها را ثلمه در افكنيد و نيزه ها را درهم شكنيد و پيكان تيرها را بر كشيده و زه كمانها را بدريد و قريش را با هم گذاريد تا اصلاح كار خويش كنند و نيك و بد، دامنگير ايشان باشد و شما را زيانى و ضررى نرسد. اكنون شرط نصيحت به جاى آوردم و هيچ گونه حيلتى و خديعتى نفرمودم . شما پند من بپذيريد و عصيان مورزيد تا در آتش اين فتنه نسوزيد.
چون سخن بدين جا آورد، عمار بن ياسر برجست و گفت : اى ابوموسى ! تو از رسول خداى اين شنيدى ؟ گفت : شنيدم اينك دست من بدانچه گفتم ، رهينه است . عمار گفت : اگر سخن به صدق كردى ، اجابت اين حكم بر ذمت توست . در خانه خويش جاى كن و در به روى خويش و بيگانه ببند و خويشتن را در فتنه ميفكن . اما من گواهم كه رسول خداى ، على را به قتال ناكثين فرمان كرد و ايشان را يك يك برشمرد و آن گاه فرمان به قتال قاسطين داد، اگر بخواهى بر اين سخن اقامه شهود كنم و گواهان آورم ، اكنون چنان كه گفتى ، دست تو رهينه اين سخن است ، پس دست خويش مرا داد و دست ابوموسى را بگرفت و گفت : غلب الله من غالبه و جاحده .
و دست او را بكشيد و از منبر به زير آورد.
اين وقت حسن عليه السلام به سرايى كه از بهر اميرالمومنين كرده بودند، شتافت و ابوموسى به دارالاماره مراجعت كرد. روز ديگر، همچنان مردم در مسجد انجمن شدند و حسن عليه السلام حاضر شد و روى با مردم كرد و حمد خدا و درود رسول صلى الله عليه و آله به پاى برد و فرمود: اى مردم ! ما شما را به سوى خدا و كتاب خدا و سنت رسول خدا مى خوانيم و به سوى آن كس كه عالمتر از او كس در اسلام نيست و به سوى آن كس كه عادلتر از او كس ندانسته ايد، و فاضل تر از او نشناخته ايد و باوفاتر از هر كس است كه با او بيعت كنيد، و كسى كه قرآن گواه فضايل اوست ، و سنت و سبقت طريقت اوست ، و خداوند او را با رسول خويش ، قرابت دين و قرابت رحم مقرر داشته و به سوى كسى خوانيم كه در خصايل خير، از مردم پيشى گرفته و از سوانح شر، رسول خداى را كافى بود، وقتى كه مردم او را فرو گذاشتند، و با او قربت جست ، وقتى كه از او دورى كردند، و با او نماز گذاشت ، وقتى كه مردم مشرك بودند و همراه با او با آنها مقاتلت فرمود، وقتى كه ديگران هزيمت نبودند، و همراه با او به مبارزات مى شتافت ، وقتى كه به باز پس سر بر مى تافتند، و او بود كسى كه در هيچ غزوه هزيمت نجست و در هيچ امر سبقت بر او كس نداشت . اكنون نصرت خويش را از شما مسئلت مى كند، و شما را به سوى حق دعوت مى فرمايد، تا به سوى او سرعت كنيد و منازعت افكنيد و با جماعتى كه بيعت او بشكستند و شيعيان او را بكشتند و بيت المال مسلمانان را غارت كردند، اكنون بشتابيد به جانب او و امر به معروف و نهى از منكر را دست باز مداريد تا خداوند شما را رحمت كند.
اين وقت ، قيس بن سعد عباده برخاست و خداوند را سپاس و ستايش كرد و گفت : ايها الناس ! اگر امر خلافت را به شورى افكنديم ، همچنان على عليه السلام احق ناس بود، چه در سبقت اسلام و هجرت با پيغمبر و علم به نفع و ضرر و جهاد با كفار، هيچ كس را مقام و منزلت او نيست و هر كس با او از در مخالفت رود، قتال او بر ما حلال باشد، خاصه طلحه و زبير كه به تمام رغبت بيعت كردند و از كمال حسد عهد بشكستند.
ابوموسى چون اين كلمات بنشيند، بر منبر صعود كرد و گفت : ايها الناس ! خويشتن را در فتنه نيندازيد و با برادران خود قتال مدهيد. اينك مكتوب ام المومنين عايشه است كه به من فرستاده و ما را به ملازمت بيت فرمان داده به جاى باشيد و چهره سلامت را به ناخن خسارت مخراشيد.
زيد بن صوجان بر پاى شد و گفت : اى مردم ! اينك نامه عايشه است كه خاص از بهر من نگار داده و اين ديگر را به مردم كوفه فرستاد، در اين نامه ها نيك نظاره كنيد و نيكو بينديشيد. رسول خداى او را مامور فرموده كه در خانه خويش بنشيند و بيرون نشود، و ما را فرمان كرده كه بيرون شويم و با دشمنان دين جهاد كنيم ، اينك كار خويش به ما گذاشته و كارها را او برداشته ، او بايد در خانه نشيند و درك ريسد؛ نه اين كه هودج بر شتر بندد و با لشكر كوچ دهد.
شيث بن ربعى برجست و از در طعن و دق گفت : اى عمانى ! احمق ، تو كيستى و اين سخن چيست ؟ تو ديروز در جلولا بجريرت سرقت مقطوع اليد آمدى و امروز ام المومنين را بد مى گويى ! زيد از شيث بن ربعى روى بگردانيد و با آن دست مقطوع ، به جانب ابوموسى اشارت كرد و گفت : اى پسر قيس ، همى خواهى كه دريا را از موج باز دارى ؟ دست باز دار كه به اين آرزو دست نيابى ! و اين آيت قرائت كرد:
الم احسب الناس ان يتركوا ان يقولوا آتنا و هم لا يفتون و لقد فتنا الذين من قبلهم فتيعلمن الله الذين صدقوا و لتيملمن الكاذبين .
آن گاه فرياد برداشت كه : اى جماعت به سوى اميرالمومنين سرعت كنيد كه صراط شريعت و راهنماى حقيقت است .
اين وقت عبد خير برخاست و گفت : اى ابوموسى ! مرا خبر ده كه آيا طلحه و زبير با على بيعت كردند يا سر بر تافتند؟ گفت : بيعت كردند. گفت : آيا از على چيزى معاينه رفت كه موجب نقض بيعت شود؟ گفت : ندانم عبد خير. گفت : پس بباش تا بدانى و از بيش و كم سخن مكن ، اكنون بگوى از اين چهار گروه ، كدام يك بر طريق انصاف و اقتصاد مى روند؛ على عليه السلام بر ظهر پشت كوفه جاى دارد و طلحه و زبير در بصره و معاويه در شام مقام گرفته ، و مردم حجاز در خانه هاى خويش نشستند و ابواب جدال و قتال با خويش و بيگانه بسته اند. ابوموسى گفت :
بهترين ناس اين جماعتند. عبد خير گفت : زبان دركش اى ابوموسى كه وساوس شيطانى و هواجس نفسانى تو را مغلوب داشته .
حسن عليه السلام گفت : اى ابوموسى ! از چه روى مردم را از نصرت ما باز مى دارى و حال آن كه مى دانى ما جز اصلاح مردم را نخواسته ايم و مانند اميرالمومنين ، كس از هيچ ردى و منعى بيمناك نشود. ابوموسى گفت :
بايى انت و امى المستشار موتمن ، مردمان از من استشارت كنند و من آنچه صلاح حال ايشان دانم ، بگويم .
عمار ياسر سخن در دهان او بشكست و گفت : تو نيك از بد چه دانى و باطل از حق چه شناسى ؟ پيغمبر مانند تو كسى را مستشار نفرموده .
اين وقت مردى از بنى تميم برخاست و بانگ بر عمار زد و گفت :
اى بنده گوش بريده زبان دركش ! ديروز مردم مصر را در قتل عثمان برانگيختى و خون قومى را بى گناه بريختى . امروز از بهر فتنه چونان بدين شهر درآمدى و تهديد كارى ديگر مى كنى و بر امير شهر ما بانگ مى زنى !
حسن عليه السلام آن تميم را بيم داد و بر جاى مقيم آورد.
ابوموسى ديگر باره آغاز سخن كرد و گفت : اى مردمان ! امروز روز ابتلا و فتنان است . دو تن از قريش در طلب سلطنت و جهانگيرى بيرون شده اند، يكى على و آن ديگر، طلحه است . اگر كار آن جهان خواهيد، به خانه هاى خويش باز شويد و اگر در طمع جاه و مال باشيد. اعداد جدال و قتال كنيد. اين جدال و قتال ، آن وقت بايست كردن كه خليفه شما را حصار دادند و پايمال دمار و هلاكت ساختند.
چنان كه در فرازهاى آخر جمله هاى بالا شاهد بوديم ، ابوموسى وقتى ديد برغم فعاليتهاى طاقت فرسايش كه يك تنه در مقابل امام على عليه السلام و سفيران پر نفوذ و صحابه با سابقه ايستاده مردم به سوى امام على عليه السلام گرايش پيدا كرده اند، آخرين تير تركش خود را رو مى كند و آن نامه عايشه ام المومنين بود.