صفحه 9 از 9 نخستنخست ... 56789
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 87 , از مجموع 87

موضوع: خواص و لحظه هاى تاريخ ساز

  1. Top | #81

    عنوان کاربر
    كاربر ويژه
    تاریخ عضویت
    September 2009
    شماره عضویت
    55
    نوشته
    7,121
    صلوات
    14
    دلنوشته
    1
    اللهم عجل لولیک الفرج
    تشکر
    1,515
    مورد تشکر
    4,040 در 2,087
    دریافت
    6
    آپلود
    8

    پیش فرض پاسخ : خواص و لحظه هاى تاريخ ساز

    محتواى نامه خليفه را با مردم در ميان گذاشتند. مردم به استاندار خود ابوموسى مراجعه كردند و او آنها را از رفتن به سوى امام بازداشت و با اصرار و آوردن دلايل مختلف از مردم خواست زمام خود را به او بسپارند و به حكم اميرالمومنين گردن نگذارند. فرستادگان امام به سوى او بازگشتند و در منزلگاه (ذى قار)، گزارش ممانعت استاندار از اعزام سپاهيان را به اطلاع رساندند.
    امام براى بار دوم عبدالله بن عباس و مالك اشتر را كه به راى او ابوموسى در كوفه ابقا شده بود، روانه كوفه كرد و از آنها خواست فتنه ابوموسى را خاموش سازند و مردم را به امام ملحق كنند.
    برخى منابع از جمله ناسخ التواريخ ، سفير اول امام را هاشم بن عتبه ابى وقاص مى شمارند كه امام توسط او به مردم كوفه و ابوموسى نامه اى فرستاد، مبنى بر اين كه مردم كوفه را گرد آورده و به سوى امام حركت دهد. اما ابوموسى مانع حركت مردم شد و به هاشم بن عتبه گفت :
    ديگر از اين گونه سخن مگو و مردم كوفه را به لشكرگاه على دعوت منما كه مى فرمايد تا سرت برگيرند؛ و اگر نه در زندان خانه ات باز دارند. (122)
    هاشم توسط محل بن خيلفه در نامه اى گزارش وضعيت موجود و نظرگاه ابوموسى را براى امام ارسال كرد، وى نامه را تسليم امام كرد. امام از او پرسيد: ابوموسى را چگونه يافتى ؟ گفت : من هرگز از وى ايمن نشوم و چنان دائم كه اگر ناصرى و معينى به دست فراهم كند در خصمى تو بى پرده برپا مى شود. على فرمود: من نيز او را امين و ناصح ندانم و همى خواستم كه او را از عمل باز كنم اشتر نخعى بنمود كه مردم كوفه او را خواستارند. (123)
    ناسخ التواريخ در سفر دوم به همراه محمد بن ابى بكر، عبدالله بن عباس را نام مى برد و چون اين دو تاخير كردند، حسن بن على و عمار ياسر را اميرالمومنين ، مامور ساماندهى مشكل كوفه و ابوموسى كرد. (124)
    آنچه در اين باره گفتنى است ، بررسى رفتار ابوموسى و علت يابى واقعيت نظر او در تمرد از دستور امام و پيوستن به صف دشمنان اميرالمومنين است .
    اول چيزى كه ابوموسى در جريان سفارشهاى پى در پى ياران اميرالمومنين طرح مى كند، خونخواهى عثمان است و اين كه عهد عثمان به گردن او و على و همه مومنان است ، و اگر قرار است جنگى در گيرد، اول بايد با قاتلان عثمان باشد. اين سخنى واهى و بى اساس است ، چنان كه در همان زمان همه به سفاهت و بى پايه بودن آن اذعان كرده اند؛ زيرا اگر ابوموسى در سخن خود راستگو باشد چرا قبل از آن كه سپاه جمل به سوى بصره رود، خواستار خونخواهى عثمان نشده است ؟ از سويى بسيارى از مردم كوفه خود از محاصره كنندگان خليفه مقتول بودند، چرا ابوموسى ماهها با آنها زيست و اعتراض نكرد؟ به علاوه محاصره كنندگان و قاتلان عثمان مردم بسيارى از شهرهاى بزرگ اسلام از بصره ، كوفه ، مصر، مدينه و ... بوده اند و اين واقعه در ميان صحابه و ياران رسول خدا صلى الله عليه و آله در مدينه رخ داد و اوضاع چنان بود كه كسى ياراى جلوگيرى از آن را نداشت . از طرفى ، ابوموسى مى دانست كه كسى ياراى قتل ملتى را ندارد؛ چنان كه همه عقلاى مدينه كه از نزديك شاهد حادثه قتل خليفه بودند، نيز از اميرالمومنين نخواستند چنين كند، مطلب ديگر اين كه ، اميرالمومنين به ابوموسى و مردم كوفه نوشته بود: طلحه و زبير و عايشه ، بيشترين نقش را در تحريك مردم براى كشتن خليفه داشته اند و او خيرخواه ترين مردم در حق عثمان بوده است . از اين گذشته ، ابوموسى مى توانست لشكر را به سوى امام كه بيعتش را بر عهده داشت ، حركت دهد و نظر خود را نيز با وى در ميان نهد.
    از اين بالاتر، حداكثر آن است كه او دچار شك و ترديدى خلاص ناشدنى شده است . اگر چنين بود، حق آن بود كه طبق سفارش اميرالمومنين ، به گوشه اى پناه ببرد و از حكومت كناره گيرد نه آن كه خود را در مقابل راى ولايت قرار دهد و جبهه گيرى كند و مردم را از پيوستن به امام باز دارد، و سفيران امام را باز گرداند.
    اينها نشان مى دهد، مخالفت ابوموسى از قبيل شك و ترديد در ماجراى جمل نبوده است ؛ بلكه او آگاهانه قدم برداشته و در ضلع سوم مثلث طلحه و زبير در بصره و معاويه و عمروعاص در شام كوفه را عليه امام شورانده است . آيا ابوموسى واقعا دچار شك بود؟ اگر اين گونه بود، آيا يك بار هم از اصحاب و ياران رسول خدا و سفيران اميرالمومنين استفسار كرد يا تقاضاى توضيح بيشتر براى براى خلاصى از شك نمود؟! نه ، ابوموسى نه تنها چنين نكرد؛ بلكه از اول در مقابل امام جبهه گرفت و هاشم المرقال نماينده اعزامى امام را تهديد به قتل كرد و محكم و استوار در مقابل مردم ايستاد، كه نبايد به امام بپيوندند، او در جريان اعزام سفيران امام هرگاه مشاهده مى كرد كه دل مردم به سمت او سخت شده و رشته بافته هاى او در حال پنبه شدن است ، شتابان بر منبر صعود مى كرد و مردم را از پيوستن به امام باز مى داشت آيا امام از او نخواست كه اگر توان رفتن ندارد، از حكومت كناره گيرد؟ آيا استاندار بعدى مشخص نشد؟
    مى بينم كه امام قرظه بن كعب انصارى را هم به عنوان استاندار فرستاده است ؛ پس چرا باز هم ابوموسى عناد مى كند؟
    به نظر مى رسد، سست ترين استدلال ، اين است كه برخى مى گويند، ابوموسى دچار شك و ترديد پايان ناپذير شده بود. وقايع نشان مى دهند، ابوموسى نظر عايشه ، طلحه و زبير را بر راى امام ترجيح داد و پيمان شكسته است ، نقش او در اين مكان و زمان حساس ، اين است كه كوفه را از همراهى با امام بازدارد و در صورتى كه او مى توانست كوفه را از همراهى با امام منصرف كند، بصره در دست طلحه ، زبير و عايشه بود، شام در دست معاويه و اهل حجاز كه مردمى اندك و پراكنده بودند، نيز از حيث شمار اقليتى بودند كه براى مقابله با هيچ كدام از اين ايالات را نداشتند، لذا امام تنها با گروهى اندك مى ماند و حوادث بعدى قابل پيش بينى بود كه ميان سپاه جمل و شام مصالحه اى بر سر خلافت محتمل - طلحه - مى افتاد و صد البته ، ناپايدار بود، چون به پيش بينى امام ، طلحه و زبير هم نمى توانستند حكومت ديگرى را تحمل كنند و هر كدام براى رياست خود اقدام كرده بودند.
    ديدگاه دومى كه ابوموسى طرح مى كند، اين است كه جريان خروج طلحه و زبير و تعقيب آنان از سوى اميرالمومنين فتنه است و در فتنه نشستن بهتر از حركت است . اين مطلبى درست و منطقى است كه انسانهاى بصير در وقت وقوع فتنه ، از ورود به آن پرهيز مى كنند و به گفته امام عليه السلام انسان در موقع وقوع فتنه ، بايد به سان شتر بچه اى باشد كه نه پشتى داشته باشد تا بارى بر او تحميل كنند و نه شيرى داشته باشد، كه بدوشند.
    امام مى فرمايد: در فتنه چون - ابن لبون - بچه شتر دو ساله باش ، كه نه قابليت باركشى دارد و نه شيرى دارد كه بدوشند.
    حال بايد ديد، از ديدگاه ابوموسى واقعا تعقيب پيمان شكنان توسط خليفه ، فتنه است ؟ يا او از طرح اين شعار، هدف ديگرى را تعقيب مى كند، فتنه مورد نظر ابوموسى ، آن است كه هر دو طرف قضيه در باطل قدم نهاده اند و عاقبت خيرى براى آن متصور نيست . اما اگر يك طرف قضيه حق باشد و طرف ديگر باطل ، وظيفه انسانهاى متعهد است كه براى دفع فتنه قيام كنند؛ چنان كه قرآن كريم مى فرمايد: و قاتلوهم حتى لا تكون فتنه ، اكنون اين نظر پير اشعرى را به روايت منابع تاريخى بررسى مى كنيم .
    ما ابتدا محاجه امام حسن مجتبى عليه السلام و ابوموسى را در بدو رويارويى در كوفه مى آوريم كه ابوموسى علت مخالفت خود را با پيوستن مردم كوفه به سپاه امام ، بر اثر اين است كه مردم از او مشورت خواسته اند و او ناچار صادقانه نظر مشورتى خود را ارائه داده است .
    ابن اثير در الكامل اين خبر را اين چنين نوشته است :
    ابوموسى از خانه بيرون آمده ، حسن را ديد و او را به بغل كشيده ، بعد رو به عمار كرد و گفت : اى ابا يقظان تو بر عثمان هجوم برده و خود را در عداد مردم فاسق فاجر قرار دادى ؟ عمار گفت : من چنين نكردم (با قاتبلان نبودم ) و در عين حال ، آن كار را بد نمى دانم . حسن گفتگوى آن دو را ديد و (به ابوموسى ) گفت : تو چرا مردم را از يارى ما باز مى دارى ؟ به خدا سوگند، ما بجز صلاح و اصلاح ، چيز ديگر نمى خواهيم ، مانند اميرالمومنين كسى ، هرگز از چيزى نمى ترسد و باكى ندارد. ابوموسى گفت : پدر و مادرم فداى تو باد؟ تو راست مى گويى ؛ ولى مستشار بايد راستگو و استوار باشد (به مردمى كه با او مشورت كرده ، راست بگويد) من از پيامبر شنيدم كه مى فرمود، يك فتنه واقع مى شود كه هر كه در آن نشسته باشد، از برخاسته بهتر است و برخاسته از پوينده و ... عمار خشمناك شد و به او دشنام داد و خود برخاست و گفت : اى مردم ! پيغمبر به او تنها گفته بود كه اگر تو در فتنه بنشينى ، بهتر است تا برخيزى و بستيزى ))) (125)
    خلاصه احتياج ابوموسى اين است كه : ((من مطلبى مى دانم و آن اين است كه از پيامبر شنيده ام كه يك فتنه اى واقع خواهد شد كه نشسته در آن بهتر است از حركت كننده و چون مردم سراغم مى آيند و از من نظر مشورتى مى خواهند، ناچارم حقيقتى كه مى دانم بيان كنم . از نظر مشورتى حق با ابوموسى است نه تنها او، بلكه هركس مشورت كسى را پذيرفت ، ناچار بايد آنچه از واقعيت مى داند، بگويد؛ هر چند بر خلاف خود يا كس ديگرى باشد، ولى همه عقلا اين را هم مى پذيرند كه مستشار بعد از آن كه نظر مشورتى خود را بيان داشت ، ديگر كارى ندارد كه طرف مشورت كدام راه را انتخاب مى كند!
    اما آيا ابوموسى به اين بخش فلسفه مشورت دادن هم عمل مى كند؟
    خير؛ او لجوج و يكدنده در مقابل مردم مى ايستد و هرگاه نشانه اى از گرايش ‍ مردم به پيوستن به امام على را مشاهده مى كند، بر منبر قرار مى گيرد و راى موافقان را مى زند، و از مردم مى خواهد كه به حمايت از راى او عمل كنند. اين نشان مى دهد كه مطلب مشاور امين بودن نيست و اين مساله دروغى آشكار است كه در برابر احتجاج صريح امام حسن عليه السلام ناچار از بيان آن شده است .
    او اگر طبق نظر خودش ، بر اساس اين كه طرف ، مشورت قرار گرفته ، راى درست را بيان كرده چنانچه مردم نظر مشورتى او را نپذيرفتند، ديگر وظيفه و تكليفى در برابر آنها ندارد اما معلوم است ابوموسى باز هم با آنها كار دارد و رهايشان نمى كند.
    به منابع تاريخى باز گرديم .
    ناسخ التواريخ ، خطبه خواندن امام حسن عليه السلام براى ترغيب مردم كوفه براى پيوستن به سپاه امام على عليه السلام را آورده و سپس بيان ديگر صحابه را كه مردم را به سوى رفتن فرا خوانده اند چون ابوموسى مشاهده مى كند كه مردم آماده رفتن شده اند، بسرعت بر فراز منبر قرار مى گيرد و با لطايف الحيل ، مردم را به ماندن فرا مى خواند.
    امام حسن عليه السلام بعد از سپاس و ستايش خداوند و درود به رسول الله فرمود: اى مردم كوفه ! چيزى بگويم كه ندانيد، همانا اميرالمومنين على مرا به سوى شما رسول فرستاد و شما را به طريق صواب و عمل به احكام كتاب و جهاد با اهل ارتداد دعوت مى فرمايد. اگر اكنون همه رنج است و زحمت ، پايان آن همه راحت و نعمت است و شما دانسته ايد كه على اول كسى است كه با رسول الله نماز گذاشت و از نه سالگى تصديق نبوت او فرمود و در همه غزوات ، ملازمت خدمت او كرد و او را همواره از خود راضى داشت ، تا گاهى كه ديدگان او را با دست خود بست و او را يك تنه غسل داد؛ الا آن كه فرشتگان اعانت او كردند و فضل بن عباس حمل آب همى داد و را خويشتن در قبر نهاد و جز على ، وصى رسول كسى نبود، اداى دين و نظام امور پيغمبر را او متصدى بود و بعد از رسول خدا مردم را به خويشتن دعوت نفرمود، تا گاهى كه مردمان مانند شتران نشد كه بر آبگاه ازدحام فشرده كنند، بر وى درآمدند و به تمام رغبت بيعت كردند و بى آن كه امرى حديث شود، جماعتى بيعت او بشكستند و از در حقد و حسد بر وى طغيان كردند، اكنون بر شماست كه اطاعت يزدان و اطاعت او را از دست مگذاريد و به سوى او سرعت كنيد، و با دشمنان او رزم دهيد تا پاداش نيكو يابيد.
    چون حسن بن على اين كلمات به پايان برد. عمار ين ياسر به پاى خاست و خداى را سپاس گفت و رسول را درود فرستاد. آن گاه ندا در داد كه : اى مردم ! برادر پيغمبر و پسر عم او شما را از براى نصرت دين طلب كرده است و خداوند شما را در اختيار دين و حشمت پيغمبر و حرمت عايشه مستجن داشته ، همانا حق دين ، اوجب و حشمت پيغمبر اعظم است .
    ايها الناس عليكم بامام لا يودب و فقيه لا يعلم هان اى مردم : به نزد امامى شتاب گيريد كه كسى او را ادب نياموخته و عالمى كه كس او را معلم نبوده علم او لدنى است و آموزگار او خداوند كردگار است . چون حاضر حضرت او شويد، از شك و شبهت برآييد.
    ابوموسى اشعرى چون اين كلمات بشنيد، بيمناك شد كه مبادا مردم به جانب على كوچ دهند، برخاست و بر منبر صعود داد و گفت : سپاس ‍ خداوندى را كه تفرقه ما را به وجود محمد مجتمع ساخت و ما را بعد از معادات و مبارات (126)، دوستان و محبان آورد و خون و مال ما را بر يكديگر حرام ساخت .
    هان اى مردم ! از خدا بترسيد و سلاح جنگ باز كنيد و با برادران خود حرب ميباريد. اى اهل كوفه ! اگر اطاعت خداوند كنيد و سخن مرا گوش داريد، شما اصل عرب و ملجا مضطرين و پناه خائفين خواهيد بود.
    همانا شما را على بن ابوطالب طلب مى كند كه با مادر خود، ام المومنين عايشه و حوارى رسول ، طلحه و زبير، قتال دهيد و با آن مسلمانان كه با ايشان كوچ داده اند، رزم آغازيد. من از شما اين فتنه را نيكوتر دانم و بر شما ترسانم كه مبادا از در مناجزت و مبارزت بيرون شويد و عرضه دمار و هلاك گرديد. چنان مى نمايد كه گويى ، گوش بر سخن رسول خداى دارم كه وى از اين فتنه ، ياد مى كرد و مى فرمود، اگر در اين فتنه خفته باشى ، نيكوتر است كه نشسته باشى ، نيكوتر است كه رونده باشى . اى مردم ! شمشيرها را ثلمه در افكنيد و نيزه ها را درهم شكنيد و پيكان تيرها را بر كشيده و زه كمانها را بدريد و قريش را با هم گذاريد تا اصلاح كار خويش كنند و نيك و بد، دامنگير ايشان باشد و شما را زيانى و ضررى نرسد. اكنون شرط نصيحت به جاى آوردم و هيچ گونه حيلتى و خديعتى نفرمودم . شما پند من بپذيريد و عصيان مورزيد تا در آتش اين فتنه نسوزيد.
    چون سخن بدين جا آورد، عمار بن ياسر برجست و گفت : اى ابوموسى ! تو از رسول خداى اين شنيدى ؟ گفت : شنيدم اينك دست من بدانچه گفتم ، رهينه است . عمار گفت : اگر سخن به صدق كردى ، اجابت اين حكم بر ذمت توست . در خانه خويش جاى كن و در به روى خويش و بيگانه ببند و خويشتن را در فتنه ميفكن . اما من گواهم كه رسول خداى ، على را به قتال ناكثين فرمان كرد و ايشان را يك يك برشمرد و آن گاه فرمان به قتال قاسطين داد، اگر بخواهى بر اين سخن اقامه شهود كنم و گواهان آورم ، اكنون چنان كه گفتى ، دست تو رهينه اين سخن است ، پس دست خويش مرا داد و دست ابوموسى را بگرفت و گفت : غلب الله من غالبه و جاحده .
    و دست او را بكشيد و از منبر به زير آورد.
    اين وقت حسن عليه السلام به سرايى كه از بهر اميرالمومنين كرده بودند، شتافت و ابوموسى به دارالاماره مراجعت كرد. روز ديگر، همچنان مردم در مسجد انجمن شدند و حسن عليه السلام حاضر شد و روى با مردم كرد و حمد خدا و درود رسول صلى الله عليه و آله به پاى برد و فرمود: اى مردم ! ما شما را به سوى خدا و كتاب خدا و سنت رسول خدا مى خوانيم و به سوى آن كس كه عالمتر از او كس در اسلام نيست و به سوى آن كس كه عادلتر از او كس ندانسته ايد، و فاضل تر از او نشناخته ايد و باوفاتر از هر كس ‍ است كه با او بيعت كنيد، و كسى كه قرآن گواه فضايل اوست ، و سنت و سبقت طريقت اوست ، و خداوند او را با رسول خويش ، قرابت دين و قرابت رحم مقرر داشته و به سوى كسى خوانيم كه در خصايل خير، از مردم پيشى گرفته و از سوانح شر، رسول خداى را كافى بود، وقتى كه مردم او را فرو گذاشتند، و با او قربت جست ، وقتى كه از او دورى كردند، و با او نماز گذاشت ، وقتى كه مردم مشرك بودند و همراه با او با آنها مقاتلت فرمود، وقتى كه ديگران هزيمت نبودند، و همراه با او به مبارزات مى شتافت ، وقتى كه به باز پس سر بر مى تافتند، و او بود كسى كه در هيچ غزوه هزيمت نجست و در هيچ امر سبقت بر او كس نداشت . اكنون نصرت خويش را از شما مسئلت مى كند، و شما را به سوى حق دعوت مى فرمايد، تا به سوى او سرعت كنيد و منازعت افكنيد و با جماعتى كه بيعت او بشكستند و شيعيان او را بكشتند و بيت المال مسلمانان را غارت كردند، اكنون بشتابيد به جانب او و امر به معروف و نهى از منكر را دست باز مداريد تا خداوند شما را رحمت كند.
    اين وقت ، قيس بن سعد عباده برخاست و خداوند را سپاس و ستايش كرد و گفت : ايها الناس ! اگر امر خلافت را به شورى افكنديم ، همچنان على عليه السلام احق ناس بود، چه در سبقت اسلام و هجرت با پيغمبر و علم به نفع و ضرر و جهاد با كفار، هيچ كس را مقام و منزلت او نيست و هر كس با او از در مخالفت رود، قتال او بر ما حلال باشد، خاصه طلحه و زبير كه به تمام رغبت بيعت كردند و از كمال حسد عهد بشكستند.
    ابوموسى چون اين كلمات بنشيند، بر منبر صعود كرد و گفت : ايها الناس ! خويشتن را در فتنه نيندازيد و با برادران خود قتال مدهيد. اينك مكتوب ام المومنين عايشه است كه به من فرستاده و ما را به ملازمت بيت فرمان داده به جاى باشيد و چهره سلامت را به ناخن خسارت مخراشيد.
    زيد بن صوجان بر پاى شد و گفت : اى مردم ! اينك نامه عايشه است كه خاص از بهر من نگار داده و اين ديگر را به مردم كوفه فرستاد، در اين نامه ها نيك نظاره كنيد و نيكو بينديشيد. رسول خداى او را مامور فرموده كه در خانه خويش بنشيند و بيرون نشود، و ما را فرمان كرده كه بيرون شويم و با دشمنان دين جهاد كنيم ، اينك كار خويش به ما گذاشته و كارها را او برداشته ، او بايد در خانه نشيند و درك ريسد؛ نه اين كه هودج بر شتر بندد و با لشكر كوچ دهد.
    شيث بن ربعى برجست و از در طعن و دق گفت : اى عمانى ! احمق ، تو كيستى و اين سخن چيست ؟ تو ديروز در جلولا بجريرت سرقت مقطوع اليد آمدى و امروز ام المومنين را بد مى گويى ! زيد از شيث بن ربعى روى بگردانيد و با آن دست مقطوع ، به جانب ابوموسى اشارت كرد و گفت : اى پسر قيس ، همى خواهى كه دريا را از موج باز دارى ؟ دست باز دار كه به اين آرزو دست نيابى ! و اين آيت قرائت كرد:
    الم احسب الناس ان يتركوا ان يقولوا آتنا و هم لا يفتون و لقد فتنا الذين من قبلهم فتيعلمن الله الذين صدقوا و لتيملمن الكاذبين .
    آن گاه فرياد برداشت كه : اى جماعت به سوى اميرالمومنين سرعت كنيد كه صراط شريعت و راهنماى حقيقت است .
    اين وقت عبد خير برخاست و گفت : اى ابوموسى ! مرا خبر ده كه آيا طلحه و زبير با على بيعت كردند يا سر بر تافتند؟ گفت : بيعت كردند. گفت : آيا از على چيزى معاينه رفت كه موجب نقض بيعت شود؟ گفت : ندانم عبد خير. گفت : پس بباش تا بدانى و از بيش و كم سخن مكن ، اكنون بگوى از اين چهار گروه ، كدام يك بر طريق انصاف و اقتصاد مى روند؛ على عليه السلام بر ظهر پشت كوفه جاى دارد و طلحه و زبير در بصره و معاويه در شام مقام گرفته ، و مردم حجاز در خانه هاى خويش نشستند و ابواب جدال و قتال با خويش و بيگانه بسته اند. ابوموسى گفت :
    بهترين ناس اين جماعتند. عبد خير گفت : زبان دركش اى ابوموسى كه وساوس شيطانى و هواجس نفسانى تو را مغلوب داشته .
    حسن عليه السلام گفت : اى ابوموسى ! از چه روى مردم را از نصرت ما باز مى دارى و حال آن كه مى دانى ما جز اصلاح مردم را نخواسته ايم و مانند اميرالمومنين ، كس از هيچ ردى و منعى بيمناك نشود. ابوموسى گفت :
    بايى انت و امى المستشار موتمن ، مردمان از من استشارت كنند و من آنچه صلاح حال ايشان دانم ، بگويم .
    عمار ياسر سخن در دهان او بشكست و گفت : تو نيك از بد چه دانى و باطل از حق چه شناسى ؟ پيغمبر مانند تو كسى را مستشار نفرموده .
    اين وقت مردى از بنى تميم برخاست و بانگ بر عمار زد و گفت :
    اى بنده گوش بريده زبان دركش ! ديروز مردم مصر را در قتل عثمان برانگيختى و خون قومى را بى گناه بريختى . امروز از بهر فتنه چونان بدين شهر درآمدى و تهديد كارى ديگر مى كنى و بر امير شهر ما بانگ مى زنى !
    حسن عليه السلام آن تميم را بيم داد و بر جاى مقيم آورد.
    ابوموسى ديگر باره آغاز سخن كرد و گفت : اى مردمان ! امروز روز ابتلا و فتنان است . دو تن از قريش در طلب سلطنت و جهانگيرى بيرون شده اند، يكى على و آن ديگر، طلحه است . اگر كار آن جهان خواهيد، به خانه هاى خويش باز شويد و اگر در طمع جاه و مال باشيد. اعداد جدال و قتال كنيد. اين جدال و قتال ، آن وقت بايست كردن كه خليفه شما را حصار دادند و پايمال دمار و هلاكت ساختند.
    چنان كه در فرازهاى آخر جمله هاى بالا شاهد بوديم ، ابوموسى وقتى ديد برغم فعاليتهاى طاقت فرسايش كه يك تنه در مقابل امام على عليه السلام و سفيران پر نفوذ و صحابه با سابقه ايستاده مردم به سوى امام على عليه السلام گرايش پيدا كرده اند، آخرين تير تركش خود را رو مى كند و آن نامه عايشه ام المومنين بود.
    امضاء
    خدایا...
    خسته ام از همه چیز...
    ...از فصول عاشقانه ام که بهاری ندارد
    خسته اماز اینکه دیگر دعاهایم اجابت نمی شوند
    نمی دانم در چنین راهی کجا می توانم آرامشم را بیابم
    خدایا...شنیده ام که مومنانت نمازشان را به درگاهت می آورند
    من ناتوانی ام را به درگاهت آورده ام .می پذیری؟

  2. تشكر



  3. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  4. Top | #82

    عنوان کاربر
    كاربر ويژه
    تاریخ عضویت
    September 2009
    شماره عضویت
    55
    نوشته
    7,121
    صلوات
    14
    دلنوشته
    1
    اللهم عجل لولیک الفرج
    تشکر
    1,515
    مورد تشکر
    4,040 در 2,087
    دریافت
    6
    آپلود
    8

    پیش فرض پاسخ : خواص و لحظه هاى تاريخ ساز

    او بر فراز منبر خود مى دهد كه :
    ايها الناس ! خويشتن را در فتنه ميندازيد و با برادران خود قتال مدهيد، اينك مكتوب ام المومنين عايشه است كه با من براى من فرستاده و ما را به ملازمت فرمان داده به جاى باشيد و چهره سلامت را به ناخن خسارت مخراشيد. (127)
    حقيقت حال ابوموسى همين است كه در واپسين لحظات اميد به رسالتش ‍ بيان داشت و آن نظر مخالفان امام على عليه السلام است ؛ يعنى نظر جبهه مقابل على در صحراى طف كه بصره را متصرف شده ، مردم را فريفته و عاملان حكوكت را كشته ، آزادگان و احرار را گردن زده و اينك منتظر ورود على هستند تا او و اندك صحابيان باقيمانده رسول خدا را در محاصره خود قرار دهند، و ابوموسى را مامور كرده اند كه تنها مردم بر جاى مانده يعنى كوفيان را از او دريغ دارد تا امام را چون طعمه اى سبك بربايند. بار ديگر، به همين جمله ها بدقت بنگريد و مشاهده كنيد چگونه فراز بالا و پايين آن ، يكديگر را آشكارا نقض مى كنند.
    ايها الناس ! خويشتن را در فتنه ميندازيد. اين راى ابوموسى است دليل آن چيست ؟ در فراز زيرين بيان داشته : نامه عايشه به او، كه از ابوموسى خواسته از او پيروى كند.
    اگر اين قتال فتنه است ، آيا عايشه خود يك طرف اين فتنه نيست ؟ آيا او سوار بر شتر سرخ موى عبدالله بن عامر فرماندهى سپاه جمل را بر عليه امام بر حق ، بر عهده ندارد؟ آيا سخن اول مى تواند مرجعى براى هواخواهان اين تفكر، كه اين جريان فتنه است قرار گيرد؟
    از طرف ديگر، اميرمومنان و خليفه واجب الاطاعه مسلمين ، على بن ابى طالب است با عايشه شورش فريب خورده ؟
    امام على خليفه مشروع مسلمين ، ابوموسى و سپاه كوفه را به همراهى مى خواند و ابوموسى استاندار على ، بيش از هر كس ، بايد از امامش تبعيت كند، ولى بعكس ، براى بازداشتن مردم از پيروى او، نامه دشمن شورشى خليفه را به عنوان دليل نظر خود مى آورد. راستى چقدر ساده انديشى است اگر كسانى ابوموسى را شيخى ساده لوح و شكاك قلمداد كنند. نه ، او در خطيرترين لحظه هاى تاريخ به همراهى منافقان عليه امام خويش ، نقشه اى خائنانه كشيده بود و تنها اين على و حسن ، يادگاران رسول خدا بودند كه توانستند نقشه شيطانى او را خنثى كنند. در اين باره ، محاجه عمار و ابوموسى شنيدنى است .
    پس اين هم بروشنى پيدا است كه ابوموسى به خاطر اين حجت شرعى نيست كه طرف شور مردم قرار گرفته و كوفيان را از پيوستن به امام بازداشته است ؛ بلكه او خود يك طرف اين قضيه است و به پيروى از مرقومه عايشه ، موظف است مردم را به ملازمت بيت (عايشه ) به بصره ببرد و در اين مقطع ، موظف است آنها را از پيوستن به پسر ابى طالب كه آنها را به سوى خود فراخوانده و فرزندش حسن و عمار ياسر، دو پيك او در اين شهر هستند، باز دارد.
    اين مطلب را محل خليفه كه از كوفه به سوى ربذه رفته بود، در ملاقات با على عليه السلام بيان داشته بود كه :
    من چنان دانم كه او (ابوموسى ) اگر ناصر و معينى به دست (فراهم ) كند، در خصمى تو بى پرده برپا شود. (128)
    بار ديگر به سراغ تاريخ مى رويم تا راه معينى كه جلوى ابوموسى قرار داشته و انتخاب آگاهانه اى را كه او در جهت مقابله با امام على عليه السلام اختيار كرده نظاره كنيم . امام در نامه اى به او توسط يكى از سفيرانش به ابوموسى مى نويسد:
    از بنده خدا على اميرالمومنان به عبيدالله بن قيس (ابوموسى اشعرى ).
    اما بعدا سخنى از تو به من گزارش داده اند كه هم به سود تو است و هم به زبان تو! هنگامى كه فرستاده من بر تو وارد مى شود، فورا دامن بر كمر زن و كمربندت را محكم ببند، و از خانه ات بيرون آيى ، از كسانى كه با تو هستند، دعوت نما، اگر حق را يافتى و تصميم خود را گرفتى ، آنها را به سوى ما بفرست ؛ و اگر سستى را پيشه كردى ، از مقام خود دور شو! به خدا سوگند! هر كجا و هر چه باشى به سراغت خواهند آمد؛ دست از تو برنخواهند داشت و رهايت نخواهند ساخت تا گوشت و استخوان و تر و خشكت را به هم در آميزند. (اين كار را انجام ده پيش از آن كه ) در بازنشستگى و بركنارى ات تعجيل گردد، و از آنچه پيش روى تو است ، همان گونه خواهى ترسيد كه از پشت سر، آن چنان بر تو سخت گيرند كه سراسر وجودت را خوف و فرا گيرد ( و در دنيا همان قدر وحشتزده خواهى شد كه در آخرت ) اين حادثه آن چنان كه فكر مى كنى ، كوچك و ساده نيست ؛ بلكه حادثه بسيار بزرگى است كه بايد بر مركبش سوار شد و مشكلات و سختيهايش را هموار ساخت ، و كوههاى ناصافش را صاف نمود.
    پس انديشه خود را به كار گير! و مالك كار خويش باش و بهره و نصيبت را درياب و اگر براى تو خوشايند نيست ، كنار رو؛ بدون كاميابى و رسيدگى به راه رستگارى ، اگر تو خواب باشى ، ديگران وظيفه ات را انجام خواهند داد، و آن چنان به دست فراموشى سپرده شوى كه نگويند فلانى كجاست ؟ به خدا سوگند، اين راه حق است و به دست مرد حق انجام مى گردد و من باكى ندارم كه خدا نشناسان چه كار مى كنند، والسلام (129)
    به عبارتهاى مشفقانه اين نامه ، دوباره دقت كنيد:
    هنگامى كه فرستاده من بر تو وارد شود، فورا دامن بر كسر زن ... و دعوت نما، اگر حق را يافتى و تصميم خود را گرفتى ، آنها را به سوى ما بفرست ، و اگر سستى كردى ، از مقام خود دور شو ... پس انديشه خود را به كار گير و مالك كار خويش باش و بهره و نصيبت را در باب و اگر براى تو خوشايند نيست ، كنار رو.
    آيا ابوموسى راهى جز اطاعت كوركورانه در برابر خليفه ندارد؟
    نه ، چنين نبوده است انديشه على و اهل بيت بود كه برغم اين كه يقين به بر حق بودن خود داشتند، چنان كه در همين نامه هم مى فرمايد: سوگند به خدا، اين راه بر حق است و به دست مرد حق انجام مى گردد. اما ديگران را همچون حاكمان دنياطلب اجبارا به پيروى از خود مجبور نمى كرده اند.
    در همين نامه هم ، امام از ابوموسى مى خواهد اگر اين كار خوشايند او نيست ، كناره بگيرد، پس چرا برغم اين همه مساعدت امام ، ابوموسى كناره نمى گيرد و در مقابل امام مى ايستد؟ اين اقدامات ابوموسى ، از قبيل شك و ترديد و اعتقاد به فتنه بودن نيست ، چرا كه اگر ابوموسى اعتقاد داشت اين كار فتنه است ، نمى بايست از طرف مقابل على عليه السلام حمايت كنند و نامه عايشه را كه يكى از فتنه آفرينان است ، هلاك عمل خود قرار دهد.
    ابوموسى با لجاجت تمام و بدون تكيه بر استدلالهاى منطقى بر ممانعت از حركت سپاه كوفه پافشارى مى كرد و سفيران امام يكى پس از ديگرى در رفت و آمد بودند، مردم بتدريج از استدلالهاى سست و بى منطق ابوموسى به ستوه آمدند. يكى از سوالهاى مردم از ابوموسى كه همه منابع آن را نقل كرده اند، سخنى است كه عبدالخير با ابوموسى گفته است . آن گاه كه ابوموسى پيوستن به على عليه السلام را كمك به فتنه مى دانست ، عبدالخير از او پرسيد: اى ابوموسى ! آيا على كار ناروايى كرده كه موجب نقض بيعت شود؟ گفت نمى دانم . عبدالخير گفت : مى خواهم هميشه نادان باشى ، ما تو را ترك مى كنيم تا زمانى كه دانا شوى ... خيانت بر تو چيره شده اى ابوموسى ! (130)
    نكته سومى كه در سخنان ابوموسى خطاب به اهالى كوفه آمده اين است كه :
    كوفيان مطابق نظر ابوموسى هر كدام از مردم مدينه را كه به كوفه مى آمدند، به شهر خود باز مى گردانيدند، تا خود مردم مدينه ، كفايت كار خود بكنند و مشكلاتشان را سامان دهند و به قول ابوموسى جنگ قدرت پسرعموهاى قريش به نفع يك نفرشان پايان پذيرد.
    ابوموسى از اين ترفند در گذشته نفع برده بود. او هنگامى كه در سال 29 هجرى از سوى خليفه سوم ، از استاندارى بصره عزل شده بود، در كوفه ساكن شد، وقتى مردم كوفه حاكم اموى عثمان را از دروازه ورودى كوفه بازگرداندند، خود اقدام به انتخاب امير كردند و ابوموسى اشعرى را به عنوان امير ولايت خود را انتخاب كردند و خليفه را مجبور به تاييد او كردند.
    اين بار نيز شاهد است كه اميرالمومنين خود قصد ورود و اقامت در كوفه را دارد و اين مطلب را طى نامه اى به مردم كوفه اعلام داشته بعلاوه قرظه بن كعب حاكم منتخب امام براى كوفه است . پس عن قريب حكومت ابوموسى رنگ خواهد باخت . اين ترفند مى توانست تا آرام شدن اوضاع مثل حوادث منتهى به قتل عثمان براى مدتى او را در مسند ولايت كوفه باقى بگذارد.
    البته اين سخن ، تنها ناظر بر اين هدف نيست بلكه از فحواى آن ، مى توان دريافت كه ابوموسى گويا هنوز ولايت امام على عليه السلام را برغم بيعت خود و مردم باور ندارد و خواستار خوددارى مردم از اقدام به نفع يك طرف قضيه است تا تكليف جدال على عليه السلام با پيمان شكنان روشن شود.
    اين سخن ابوموسى اشعرى است كه در مقابل مردم كوفه و فرستادگان اميرالمومنين ، حسن و عمار مى گويد:
    اى مردمان ! امروز، روز ابتلا و افتنان است . دو تن از فريش در طلب سلطنت و جهانگيرى بيرون شده اند؛ يكى على و آن ديگر طلحه است . اگر كار آن جهان خواهيد، به خانه هاى خوش باز شويد و در فراز كنيد و اگر در طمع جاه و مال باشيد، اعداد جدال و قتال كنيد. (131)
    ابوموسى تلاش مى كند تا آنچه در بصره ميان على عليه السلام و پيمان شكنان مى گذرد را يك امر منحصر به قريش قلمداد كند، عبدالفتاح عبدالمقصود مى گويد:
    آيا اين قضيه تنها به قريش مربوط مى گردد يا يك قضيه اسلامى است ؟
    ابوموسى نظرى به ملتش ارائه داد كه چون سدى در برابر خودش و سياست كلى دولت حايل مى شد و با اهميت اجتماعى حكومت مخالف بود.
    عاطفه توده ها را نسب به طبقه اشراف بيدار كرد و برانگيخت . همان طبقه اى كه توده ها در اين ده سال اخير جز برترى جويى و فخرفروشى خيرى از آنان نديده قلبهايشان از خشم و كينه آنان سرشار بود. شايد وقتى نظر جديدش را براى اهل كوفه بيان كرد همين احساسات را در نظر داشته گمان كرده بود، بدين وسيله مى تواند به هدف خود برسد. كافى است به ملت چنين وانمود كند كه اين قضيه مربوط به غرامت زدگان و از قافله عقب ماندگان است ، آن را چون سنگ آسيا در ميان خود مى گردانند، و سرانجام غرامت و غنيمتى كه به دستشان مى افتد، سود و زيان و اثرات بعدى آنها دامن تنها خودشان را خواهد گرفت . پس به كوفه چه مربوط است كه خود را در اين نزاع كه بر سر منافع و اغراض خصوصى در گرفته است ، بكشاند.
    اگر شر اين جنگ داخلى همه مخالفان را ببلعد و همگى را با هم با يكى از آن دو دسته را بكلى نابود سازد باز هم هيچ سودى براى كوفه ندارد!
    اين شخص چنين تابلويى از كشمكش و كشتار ترسيم كرد. حال تا چه حد با واقعيت منطبق است ، معلوم نيست ، اگر اين كشمكش اختلافى بود كه در ميان دو دسته از توده امت بروز كرده بود، و براى مخالفت با اصول مرعى در سياست ملل و مبادى فن حكومت بود، چرا به صورت يك تمرد و نافرمانى صريح درآمد كه گروهى از گردنكشان عليه حاكم قانونى مملكت اعلام داشتند؟
    ولى - به نظر مى رسد كه - احساسات مخالف عامه عليه قريش را برانگيخت تا بتواند ميوه نهانى را كه از مدتها پيش كاشته و پرورش داده بود بچيند - همان نهالى كه بذرهاى آن ، سياست منصرف ساختن مردم از يارى بود - چون مردم از قريش با دو دسته اش كه اكنون به مخالفت با يكديگر قيام كرده اند پشت كردند، آن وقت آماده است تا با سحر بيان و قدرت كلام آنان را بدين پشت كردن وادار سازد، و نتيجه حتمى آن دست كشيدن از يارى امام مى باشد!
    اين طرز تفكر باعث مى شود كه ما اشعرى را يك شخص فرصت طلب بدانيم كه بر خلاف نظر مسلمانان در مورد سادگيش ، براى رسيدن به هدف خود از هر وسيله اى استفاده مى كند، آيا ممكن است اين كارها نينديشيده و تصادفى بوده باشد؟ خيلى مشكل است كه تنها غفلت را علت اينها بدانيم ، يا بايد از تمام اقدامات گذشته والى در اين مورد چشم بپوشيم ! اما وقتى شخص محقق دعوت اين شخص را مورد بررسى و دقت قرار مى دهد بتدريج ايمان پيدا خواهد كرد كه اين دعوت يك نقشه محكم و به سلسله نقشه هايى مربوط بوده است ، و چون عناصر تشكيل دهنده اين ايمان بيشتر و بيشتر در سينه بررسى كنند، بر روى يكديگر متراكم مى شوند، دستگيرش مى شود كه اين اشعرى دشمن على است ، اما مى كوشد تا دشمنيش را زير نقاب ترس از ريخته شدن خون ملت ، يا زير پرده دور نگهداشتن عامه از فداكارى به خاطر حكمرانان ، اشرافشان يا تحت پوشش ‍ منحصر به فرد بودن خودش براى اطلاع داشتن از حقايق پنهانى كه حديث ادعايى منتسب به پيغمبر وى را بدانها آگاه ساخته است ، بپوشاند! هر دليلى براى تاييد خود مى آورد كسانى بودند كه آن را بخوبى مى پذيرفتند، و هر نظرى ارائه مى داد، چون آن را - با احساسات توده ها آميخته مى كرد، شايستگى آن را داشت كه درباره اش انديشه شود و سپس پذيرفته گردد. اما جانهاى در شك و ترديد نيز گفتار خطرناك و ترسناكش را قبول مى كردند، زيرا اگر گفته هايش را نمى پذيرفتند، عاقبت باعث از هم پاشيدن ريسمان وحدتشان و اشاعه هرج و مرج در دولت وسيع و بيكرانشان مى شد.
    ولى سخنش تقريبا دارد مردم را به اين دعوت جديد كه باعث ايجاد تفرقه در صفوف امت است وادار مى سازد. دوباره در ميان جمعيت فرياد زد:
    از من نصيحت بخواهيد و در فكر خيانت به من نباشيد و از من اطاعت كنيد تا دين و دنيايتان سالم بماند، و با آتش اين فتنه كسى بدبخت شود؛ كه مرتكب آن گرديده است ...
    چون مدتى سخن گفت و نزديك بود از منبر پايين بيايد زيد بن صوحان فرياد زد:
    عبدالله بن قيس ! فرات را از حركت بازدار و آن را به سرچشمه اش بازگردان تا مثل اولش شود، اگر بدين كار دقت داشته باشى به اجراى خواست خود هم قادر خواهى بود!...
    نشان غافلگير بر چهره امير نشست . زيد به سخنان خود ادامه داد. و دست قطع شده اش را به علامت تهديد بالا برده و به ابوموسى اشاره كرد و جمعيت هم متوجه او شده بود:
    الم . آيا مردم پنداشتند كه با گفتن اين كه ايمان داريم به حال خود گذاشته مى شوند و مورد آزمايش قرار نمى گيرد؟ ما كسانى را كه قبل از آنان بوده اند مورد آزمايش قرار داده ايم و بدون شك خدا مى شناسد كسانى را كه راست گفتند و مى شناسد دروغگويان را (عنكبوت ، 1 تا 3). اين آيات قرآن رساترين وصف و راست ترين حالت كسانى است كه يارى نكردن و در خانه نشستن را انتخاب كردند، و ترجيح دادند كه خود را از فتنه بر كنار دارند و مانع پخش آن شوند، در ايمان آوردن خود به همين راضى شدند كه نقش ‍ تماشاگر را بازى كنند و در جهاد - به خاطر اجراى تعاليمى كه كتاب مقدس ‍ آورده است - وارد نشوند و نقش مثبتى را كه نصوص آسمانى لازم دانسته است و بر هر كسى كه به انجام تجارب و برخورد با مشكلات و آزمايشهاى سخت قادر است و بر هر كسى كه به انجام تجارب و برخورد با مشكلات و آزمايشهاى سخت قادر است وظيفه قرار داده تا محك ايمانشان باشد، بر عهده نگرفتند. (132)
    ابوموسى نيك مى دانست على عليه السلام بر اساس بيعت اختيارى همه مردم و از جمله طلحه و زبير، خليفه مسلمين است و طلحه و زبير پيمان شكسته و بيش از ششصد نفر از مردم بيگناه و مامورين بيت المال را بى جهت كشته اند، و لذا مساله جدال دو تن كه خواستار خلافت هستند در بين نيست ، كه آنها را وا گذارند تا تكليف خود را يكسره كنند و يكى پيروز شود.
    آيا ابوموسى خود از سپاهيانى نبود كه پس از رحلت پيامبر اسلام ، با مرتين و پيمان شكنان جنگيده و آنان را از دم تيغ گذارنده بود؟ آيا نمى دانست على خليفه است و كارى سبب شكستن بيعت مردم شود، صورت نداده و نمى توان خليفه اى را كه در تعقيب با پيمان شكنان متمرد، مساوى قلمداد كرد؟
    پس با چه توجيهى ، على و طلحه را در پى سلطنت و در كنار هم معرفى مى كند و از مردم مى خواهد از آنها جدا شوند؟ آيا از نظر او هنوز على خليفه و سلطان نيست ؟ توجيه او براى اين فرمان چيست ؟ او جز نامه عايشه ، چيزى در استدلال خود بيان نداشته و اين در حالى بود كه عايشه خود، سوار بر جمل سرخ موى ابن عامر فرمانده ميدان جنگ جمل است .
    پس چگونه عايشه ديگران را مى تواند از ورود بدان منع كند؟ و چگونه فقيه و سياستمدار و فرماندار و فرمانده با سابقه اى چون ابوموسى بر آن سخن بى پايه استدلال مى كند؟
    ابوموسى به اين هم قناعت نمى كند و نظر ديگرى به مردم كوفه مى دهد كه نشان از مخالفت او با قضيه خلافت على عليه السلام است . او از مردم مى خواهد:
    راى درست آن بود كه سلطه خدا را سبك مشماريد و بر خداى عزوجل جرات مياريد راى درست ديگر اين كه ، هر كس از مدينه سوى شما آمد، بگيريد و پس بفرستيد تا هم سخن شوند و به تكليف وارد اين كار مشويد كه آنها بهتر از شما مى دانند صلاحيت امامت با كيست .
    آيا هنوز تكليف امامت و خلافت حل نشده است كه ابوموسى از مردم كوفه مى خواهد تا تعيين تكليف قضيه امامت و خلافت مردم مدينه را به كوفه راه ندهند؟ آيا هدف گوينده اين سخن ، جز مقابله با نظر على عليه السلام است كه در نامه به مردم كوفه نوشته ، من اقامت در شهر شما را برگزيده ام و عن قريب به سوى شما خواهم آمد. چه زشت و منافقانه سخن مى گويد اين پير اشعرى و چه شگفت است هجوم نفس اماره و شيطانى بر كسى كه سالها در كنار رسول خدا شاهد نزول وحى و رسالت او و منزلت على عليه السلام بوده است . درباره هدف اشعرى از طرح مساله بازگرداندن هر كدام از اهالى مدينه كه به كوفه مى آيند را عبدالفتاح عبدالمقصود مصرى به زيبايى تحليل كرده است .
    بار ديگر به حق عثمان بر مردم اشاره مى كند؛ ولى اين اشاره را در لفاف كنايه پيچيده است و بصراحت بيان نمى كند، و اشاره به توهينى مى كند كه افراد ملت نسبت به ولايت او مرتكب شدند. همان ولايتى كه موهبت الهى بود و خدا براى اين كار، از ميان ديگران ، او را بر ديگران برگزيده بود و هيچ كس حق نداشت آن خلعت را از تن او بيرون آورد يا در آن خدشه اى وارد سازد. آن گاه با همان گفتار آشناى هميشگى ، به سخن گفتن ادامه مى دهد اما فراموش نمى كند كه اين بار در كنار دعوت قبلى اش براى يارى نكردن و نشستن ، دعوت ديگرى هم بيفزايد، مى گويد:
    نظر من اين است كه قدرت خدا را كوچك مگيريد و بر خدا گستاخى مكنيد ... و نظر دوم اين است كه هر كس از مدينه پيش شما آمد، او را بگيريد و به همان شهر برگردانيد تا اجتماع كرده ، اتفاق نظر پيدا كنند؛ زيرا ايشان بيش از شما مى دانند كه چه كسى صلاحيت امامت را دارد!
    چون ذهن بخواهد منظور مستتر در پشت اين كلمات را بررسى كند، سخت سرگردان و حيرت زده مى شود. اين گفته ، حاوى تجاوزى بى پرده نسبت به حق اميرالمومنين و تقريبا اعلام آشكار لزوم شكستن بيعتى است كه از روى رضايت و اختيار عموم مسلمين صورت گرفته است .
    بهانه و دليل اشعرى اين است كه هنوز هم گروهى در مورد على اتفاق نظر پيدا نكرده به اطاعتش گردن نگذاشته اند. در نتيجه اين كارگزار سست عنصر، بايد پيمان گذشته را نقض و سوگند وفادارى را زير پا گذارد.
    در گمراهى خود، تا آخرين حد پيش رفت ، دعوت او از مردم براى يارى نكردن امام - كدام امام ! - و از ميان برداشتن او، تا حدى است كه پذيرش ‍ دستورهاى امام را مشروط مى داند. شرط اين است كه همه مردم ، به اتفاق ، وى را تاييد كنند و در قبول دعوتش ، احدى ترديد به خود راه ندهد. چه نظر شگفت انگيزى درباره حكومت امير خود دارد گفته هايش همگى رسواكننده باطن او است !
    آيا براى شخص مشكل است كه از اين گفته ، روشنترين دليل را براى نظر اشعرى در مورد ولايت على به دست آورد؟ خيلى روشن و به آسانى نظرش را براى ما ترسيم مى كند؛ بخصوص از اعلام اين موضوع هم غفلت نمى ورزد كه بيعت عثمان هنوز در گردنش مى باشد! اگر بخواهيم عذر گفته اش را بزحمت توجيه كنيم ، كار بيهوده اى كرده ايم . هيچ كس نمى تواند نسبت به پيمانى اخلاص داشته باشد و اظهار طرفدارى از آن كند؛ در عين حال ، به پيمان ديگرى اخلاص بورزد كه وجود آن از بين برنده پيمان اول باشد. البته اين كار در صورتى درست بود كه شكاف و تناقضى در ميان آن دو پيمان وجود داشت كه يكى را از قبلى خود دور گرداند و ميان طرفداران هر يك اختلاف و دشمنى باشد. ابوموسى به كدام يك از آن دو دسته تمايل داشت ؟ و تاييد خود را نثار دولت و حكومت كدام يك از دو خليفه مى كرد؟
    جواب صريح اين سوال را خطبه اى مى دهد كه والى كوفه در آن روز، در مسجد خودش ، در حضور ابن عباس ايراد كرد. اين هم دعوت ديگرى بود كه با دعوت مردم براى يارى نكردن موافقت داشت و در حضورش آن را اعلام مى كرد. اين همان نظر دومى بود كه مى گفت : هر كس را كه از مدينه بر آنان وارد شد، بگيرند و به همان جا برگردانند.
    چه كسى از مدينه آمده است ؟ اگر خيرى در دست داشتيم كه دشمنان امام ، قصد ورود به كوفه يا تصميم به حمله كردن بدان جا را داشتند، مى توانستيم منظور اشعرى را بفهميم . اما آن دشمنان كه همگى هم تا امروز پيرو عايشه هستند، از مكه آمده اند، نه از مدينه و مقصدشان هم بصره بود، نه شهرى ديگر؛ پس اين اشخاص مورد نظر وى نيستند. حتى اگر گروهى از اين دو طرف نزاع قصد رفتن به ناحيه فرمانداريش را مى كردند، باز مى توانستيم دعوت او را چنين توجيه كنيم كه در ميان آن دو گروه ، سخت شيفته بى طرفى كامل است . اما اين را هم هرگز نشنيده ايم كه هيچ يك از مخالفان آشكار على ، بخواهند كوفه را به عنوان پناهگاهى ، اختيار يا بدان سرزمين هجرت كنند يا تحريكى عليه آن جا كرده باشند، پس آن كسانى كه از مدينه به كوفه آمده اند، چه كسانى مى باشند؟
    اشعرى به دنبال اتخاذ سياست منفى ، تنها بدان اكتفا نمى كرد كه مردم را از يارى كردن على باز دارد؛ زيرا فايده وجودى خود را تنها در يك اقدام مثبت تعيين كننده مى ديد، كه اهالى ناحيه اش را هم به پشتيبانى و تاييد آن سياست برانگيزد. او مى خواست به عنوان سد و مانعى بين كسانى كه از مدينه آمده بودند و بين كوفه حايل شود و آنان را به همان جايى بازگرداند كه از آن بيرون آمده اند تا نظرشان درباره يك امام - هر امامى مى خواهد باشد - يكى شود! در اين جاست كه نيتهاى باطنى اش براى ما روشن مى شود و سياست دشمنانه و بغض آلودش را براى ما آشكار مى سازد؛ پس ‍ مى خواهد ياران مولاى خود را - تنها كسانى كه از مدينه آمده اند - از شهر خود براند و نگذارد به حمايت او پناه ببرند. آيا كسى غير از على را شنيده ايد كه پناه بردن به كوفه را اعلام كرده به دنبال بيرون آمدنش از مركز حكومت اسلام به اهل كوفه نوشته باشد: من شما را انتخاب كردم و در ميان شما فرود آمدن را برگزيدم .
    پس در اين صورت ، اين يك سياست دشمن خوى زنجيره اى مربوط به هم بوده است كه اين والى نافرمان اتخاذ كرده بود تا بدان وسيله اميرالمومنين را از پاى درآورد. از دعوت به گوشه گيرى شروع كرد و نافرمانى و تمرد خود را در پشت آن مخفى مى داشت ، سپس در اين امر، تا آن جا پيش رفت كه به اوج انگار و اعتراض رسيده خواست از ورود مولايش به قسمتى از سرزمين مملكتش جلوگيرى كند و چون شخصى مطرود مانع دخول او گردد! آيا اشعرى با اين دو دعوت خود و پراكنده ساختن سموم آن در ميان اهالى ناحيه اش ، سر آن داشت كه پس از سست كردن عزم آنان براى يارى امام ، اذهانشان را آماده سازد كه به هنگام فراهم آمدن وسايل و اسباب پيش ‍ آمدن فرصت ، جنگى خونين عليه او به راه اندازد؟ (133)
    ما هم بار ديگر مى پرسيم ، آيا ابوموسى در پى آن نبود كه جبهه سومى در كنار معاويه ، طلحه و زبير در مقابل اهل بيت پيامبر بگشايد و عقده هاى فروهشته خود از اسلام و رسول خدا را از بازماندگان او بازستاند؟
    آيا اين مايه شگفتى نيست كه ابوموسى چون غلام ، مطيع خلفاى پيشين بود، ولى همين كه نوبت به خلافت اهل بيت مى رسد، چون گاور شاخدار و لجوجى كه هنوز بارى نشده ، نااهلى مى كند؟ آيا آن سخنى كه به نقل از حذيفه و عماره نقل كرديم كه ابوموسى از منافقانى بوده كه شب هنگام در بازگشت از غزوه تبوك ، بر پيامبر حمله كردند، در تصور زنده نمى شود؟
    پايان اين مقال را به سخن امام على عليه السلام ختم مى كنيم كه خود حاكى از نااهل دانستن ابوموسى قبل از وقوع اين جريان است . آن گاه كه با خيره سرى و نفاق او در كوفه مواجه شد، بدو نوشت :
    اى جولازاده ، از حكومت ما كناره گير و دور شو كه اين اول رفتار نامناسب تو نيست و از تو چيزها ديده ايم . (134)
    امضاء
    خدایا...
    خسته ام از همه چیز...
    ...از فصول عاشقانه ام که بهاری ندارد
    خسته اماز اینکه دیگر دعاهایم اجابت نمی شوند
    نمی دانم در چنین راهی کجا می توانم آرامشم را بیابم
    خدایا...شنیده ام که مومنانت نمازشان را به درگاهت می آورند
    من ناتوانی ام را به درگاهت آورده ام .می پذیری؟

  5. تشكر


  6. Top | #83

    عنوان کاربر
    كاربر ويژه
    تاریخ عضویت
    September 2009
    شماره عضویت
    55
    نوشته
    7,121
    صلوات
    14
    دلنوشته
    1
    اللهم عجل لولیک الفرج
    تشکر
    1,515
    مورد تشکر
    4,040 در 2,087
    دریافت
    6
    آپلود
    8

    پیش فرض پاسخ : خواص و لحظه هاى تاريخ ساز

    بخش سوم : ابوموسى و حكميت
    ابوموسى بعد از آن كه نتوانست مردم كوفه را از پيوستن به امام على عليه السلام باز دارد، از كوفه خارج شد؛ در حالى كه مورد نكوهش و سرزنش ‍ امام و مردم بود. پس از چند ماه امام او را امان داد. اما دست روزگار باز هم در سال 38 هجرى ، يعنى دو سال بعد از ماجراى عزلش از ولايت كوفه ، او را به وسط دايره قضاياى مهم كشاند و آن انتخابش از سوى جناح خوارجى عراق ، براى حكميت در پى جنگ صفين ميان سپاه اسلام و سپاه اموى شام بود.
    ابوموسى خود، سالها قبل از اين رخداد، سخن از ماجراى حكميت دو نفر ميان بنى اسرائيل مى كند كه در پى آن امت بنى اسرائيل به فتنه و هلاكت دچار شده و روى خوش نديدند. فردى از او پرسيد: ابوموسى ! اگر روزى در اسلام تو را به حكميت بخوانند خواهى پذيرفت ؟ او در حالى كه در كناره هاى فرات ، سوار بر مركبش راه مى پيمود، پيراهن از تن درآورد و گفت : آن وقت خدا براى من راهى به آسمان و گريزگاهى در زمين قرار ندهد.
    يعقوبى جريان مكالمه ابوموسى و عبدالرحمن بن حصين بن سويد را اين چنين آورده است :
    ابن كلبى گفته است ، خبر داد مرا عبدالرحمن بن حصين بن سويد، گفت در كنار فرات با ابوموسى اشعرى مى رفتيم و او آن موقع عامل عمر بود؛ پس ‍ شروع كرد با من به سخن گفتن و گفت پيوسته فتنه ها بنى اسرائيل را در زمينى پس از زمينى بلند مى كرد و پست مى كرد، تا آن كه دو گمراه را حكم قرار دادند و پيروان خود را گمراه كردند. گفتم : پس اگر خودت اى ابوموسى ، يكى از آن دو حكم باشى ؟ پس به من گفت : در آن هنگام ، خدا براى من ، راهى را به آسمان و گريزگاهى در زمين قرار ندهد، اگر من حكم باشم . سويد گفت : بسا بلا كه بر سخن گماشته بوده است و او را در حكميت ديدار كردم . پس گفتم : هرگاه خدا بخواهد امرى را انجام دهد، جلو آن گرفته نمى شود. (135)
    ماجراى ورود ابوموسى به حكميت در پى حيله عمروالعاص و بر نيزه كردن قرآنها توسط سپاه شام در آستانه هزيمت را - در مجلدات اول و دوم خواص و لحظه هاى تاريخ ساز - بيان كرده ايم و در اين جا به عنوان مدخل اين بخش ، به طور خلاصه مى گوييم كه :
    گروهى از مردم عراق ، به سرپرستى اشعث بن قيس - كه بعدها به خوارج مشهور شدند - در پى طرح حكميت ، اصرار ورزيدند كه حكم عراق تنها ابوموسى اشعرى باشد و اصرار امام بر نماينده كردن ابن عباس يا مالك اشتر راه به جايى نبرد. اميرالمومنين پس از آن كه از پذيرش نظرش توسط اين مردم ناميد شد، فرمودند: هر چه مى خواهيد بكنيد. و آنان كه منتظر اين سخن امام بودند، شتابان سراغ ابوموسى اشعرى رفتند و او را در جريان صلح و حكميت و انتخابش به عنوان نماينده عراقيان قرار دادند. ابوموسى به سمت صفين حركت كرد و بر سپاه امام وارد شد.
    براى آن كه خواننده به طور مستقيم به منابع اوليه تاريخ درباره اين حادثه آشنا شده باشد تا بهتر بتواند قضاوت كند نقل مستقيم مسعودى در مروج الذهب را مى آوريم ، سپس به مقابله نظرات مى پردازيم . آن گاه به تحليل ديدگاه و راى ابوموسى مى نشينيم .
    على بن حسين مسعودى در تاريخ گران قدر خود معروف به مروج الذهب و معادن الجوهر در جلد اول ، شرح كافى ماجراى انتخاب ابوموسى و روند حكميت را آورده است . البته ساير منابع هم همين مطالب را بدون كم و كاست آورده اند و گاه طولانى تر. اما كلام مسعودى مختصر و نافذ و گوياست و حشو و زائد را در نوشته خود فرو گذاشته است ؛ از اين رو آن را انتخاب كرديم :
    مردم شام ، عمرو بن عاص را انتخاب كردند. اشعث و كسانى كه بعدها عقيده خوارج گرفتند، گفتند: ما ابوموسى اشعرى را انتخاب مى كنيم .
    على گفت : در قسمت اول با من مخالفت كرديد. در اين قسمت مخالفت نكنيد. من نظر ندارم كه ابوموسى اشعرى را انتخاب كنم . اشعث و همراهان وى گفتند: ما جز به ابوموسى اشعرى رضايت نخواهيم داد. گفت : واى بر شما! او قابل اعتماد نيست . از من بريد و مردم را از كمك من بازداشت و چنين و چنان كرد. و كارهايى را كه ابوموسى كرده بود، برشمرد: آن گاه چند ماه فرارى بود تا او را امان دادم ؛ ولى اين كار را به عبدالله بن عباس ‍ مى سپارم . اشعث و ياران او گفتند: به خدا نبايد دو تن مصرى درباره ما حكميت كنند. على گفت : پس اشتر را انتخاب مى كنم . گفتند: مگر آتش اين اختلاف را كسى جز اشتر دامن زده است . گفت : هر چه مى خواهيد بكنيد و هر چه به نظرتان مى رسد. عمل كنيد. آنها نيز كسى پيش ابوموسى فرستادند و قصه را براى او نوشتند، وقتى به ابوموسى گفتند:
    مردم صلح كرده اند. گفت : الحمدالله . گفتند: و تو را حكم كرده اند.
    گفت : انا لله و انا اليه راجعون .
    ابوموسى پيش از جنگ صفين ، حديثى نقل كرده و گفته بود:
    هفته ها پيوسته بنى اسرائيل را بالا و پايين مى برد تا دو حكم انتخاب كردند و آنها حكمى دادند كه مورد رضايت پيروان ايشان نبود. اين امت را نيز پيوسته فتنه ها بالا و پايين مى برد تا دو حكم انتخاب كنند و آنها حكمى دهند كه پيروانشان از آن راضى نباشند. و سويد بن عقله بدو گفت :
    اگر به دوران حكميت رسيدى ، مبادا، يكى از دو حكم باشى . و او گفت :
    من ؟ گفت : بله تو! گويد پس او بنا كرد پيراهن خود را در آورد و گفت : در اين صورت خدا در آسمان مفرى و در زمين محلى براى من نهد. در اين ايام ، سويد او را بديد و گفت : ابوموسى ! گفته خود را به ياد دارى ؟ گفت : از خدا حسن عاقبت بخواهد. (136)
    اگر نگاهى دقيق به جريان منتهى به انتخاب حكميت ابوموسى بيندازيم . بخوبى در مى يابيم كه ابوموسى دانسته با ندانسته در حقه توطئه براندازى امام على عليه السلام قرار مى گيرد. اشعث بن قيس ، از سركردگان لشكر امام و از بزرگان قبيله يمنى بود كه بعد از شروع حكومت على عليه السلام گرفتار ترس از عزل خود توسط امام شد و از آن هنگام با شام و معاويه پيكها رد و بدل نمود و همواره مترصد بود تا در وقت مقتضى ، كار را به نفع معاويه به پايان برد به اين اميد كه منزلت خود را حفظ كنند. ترس او به خاطر اعمالش ‍ بود در حالى كه نشانه اى از سوى امام مبنى بر عزل او ديده نشده بود و امروز در كشاكش جنگ صفين از سركردگان سپاه امام است ، ليكن هنوز ترس در جانش و شيطان در نفسش مى دميدند!
    اشعث بخوبى ابوموسى را مى شناسد و چون با تلاش او و قبيله اش ‍ حكميت بر امام تحميل شد، اينك ابوموسى را بر مى گزيند تا در سايه عداوت او با امام و حماقتش بتواند، آرزوى خود را محقق نمايد، در زمينه نقش اشعث در جنگ و حكميت و انتخاب ابوموسى و توطئه بودن اين جريان خزنده كه اينك سر بر آورده بود به سخن عبدالفتاح عبدالمقصود توجه مى كنيم :
    بدون شك اشعث بن قيس در اين انتخاب دست داشته است . اين هم يكى از حلقه هاى زنجير طولانى توطئه او است . ابتدايش روزى بود كه عتبه بن ابى سفيان ؛ فكر صلح را با چرب زبانى و بزرگداشت اش در سر او انداخت . دنباله اش در ليله الهرير بود كه ايستاده به سپاهيان عراق اخطار مى كند كه در صورت ادامه جنگ همه نابود مى شويد. آن گاه حلقه ديگر را هنگامى بدان متصل كرد كه فرياد دعوت به قرآن معاويه را براى جلوگيرى از پيروزى دشمنانش ، به بانگ بلند اعلام كرد. حلقه ديگر، سلب قدرت عملى از على بود و رواج دعوت دست از جنگ كشيدن در ميان يارانش و بالاخره تحريك آنان تا آن جا كه با شمشير تهديدش كردند كه با دست از جنگ بكشد يا او را مى كشند، اكنون به اوج نفوذ خود كه مورد رضايت جان برترى جويش ‍ مى باشد رسيده است .
    سخن والا از آن او است ، و نسبت به حق طبيعى اميرالمومنين - كه كوچكترين سربازانش نيز از آن برخوردار است - بخل مى ورزد و آن حق انتخاب نماينده است .
    على بدون پوشانيدن تعجب خود مى گويد:
    من به ابوموسى راضى نيستم و او را شايسته اين كار نمى دانم ...
    ناگهان آن گروه به اعتراض برخاستند. در راس آنان اشعث بن قيس ، و زيد بن حصين ، و گروهى از پيرمردان قرآن خوان بودند كه از آن پس در دشمنى امام آن قدر پيش رفتند كه حاضر شدند با او بجنگند، گفتند:
    ما جز به او به ديگرى راضى نيستيم !
    چقدر عمق جانهاى بشرى به سطح نزديك است . هنوز محنتها آب مختصر آن را تكان نداده است كه تمام نهفته هاى ژرفايش پيدا مى شود! و چه شديد است بازى كردن هوا و هوس با وجدانهاى مردم !
    همين ديروز بود كه على او را فراخواند تا به وى بپيوندد و همراه با او فتنه بصره را كه ياران جمل شعله ور ساخته بودند خاموش كند. اشعث دچار ترديد گشت ، و نفس پايبند به قدرت و نفوذش ترسيد كه مقام شامخى در حكومت امام نبايد و همچنان كه ديگر واليان عثمان را از پست خود بر كنار ساخته او را هم از استاندارى آذربايجان دور سازد لذا به ذهن او خطور كرد كه دست به دامان دنياى معاويه شود و به خاصان خود گفت :
    نامه على مرا به وحشت افكنده است ، مى خواهد، اموال آذربايجان را بگيرد، من به معاويه مى پيوندم ...
    اگر يارانش او را نگه نداشته بودند و او را نترسانيده بودند كه به جاى به دست آوردن مقامى شامخ ممكن است در مقامات پايين مردم شام قرار گيرد، بدون شك به سوى غنيمتهاى پسر ابى سفيان فرار مى كرد.
    چه چيز امروز او را به امام مربوط ساخته است و تنها راسى شده است كه طاعت ديگر رووس به وى منتهى مى گردد؟
    و همين ديروز بود كه آتش غيرت زيد بن حصين شعله ور شده با حرارت خواستار جنگ با معاويه بود و بدون اين كه حاضر به شنيدن و رسيدن جواب وى به دعوت امام براى همراهى جماعت مسلمانان باشد، شور مى زد. وقتى گفتار عدى بن حاتم را مبنى بر درنگ كردن در جنگ شنيد كه عدى مى گفت :
    اميرالمومنين اگر نظرت اين است كه به آن مردم مهلت دهى و فرصتى تعيين كنى كه نامه هايت بدانان برسد و پيكهايت به سوى آنان روند چنين كن . اگر پذيرفتند به راه رشد و صواب رفته اند و سايه عافيت هم بر سرما گسترده مى شود هم بر سر آنان . و اگر به اختلاف ادامه دادند و دست از گمراهى نكشيدند به سوى آنان حركت كن و ما بر ايشان بهانه و دليل داريم ...
    ناگهان زيد نظر او را خفيف دانسته با خشم و عصبانيت گفت :
    به خدا قسم اگر ما در مورد جنگ با مخالفان شك داريم شايسته نيست قصد جنگ با آنان را داشته باشيم ، چه رسد بدين كه بدانان فرصت و مهلت دهيم . كارمان بيهوده و خسارت زده است و كوشش در گمراهى است !
    به خدا قسم ما در مورد كسى كه خونش را مى طلبند به اندازه يك چشم به هم زدن هم چيزى نديده ايم ، چه رسد به پيروان بستگانش ، كه اندك بهره اى از اسلام نبرده ، ياران ظلم و بنيانگذاران تجاوز كارى و ستمگرى هستند.
    وقتى يكى از ياران خواست از غلو تندرويش بكاهد گفت :
    آيا گفتار سرورمان عدى بن حاتم را پست مى دانى ؟
    فورى پاسخ داد:
    شما بيشتر از من به حق عدى آشنا نيستيد، ولى من حرف حق را نگفته نمى گذارم اگر باعث خشم مردم شود!
    اما امروزش با ديروز نظارت كرده است ، آنچه را ديروز حق بى چون و چرا مى دانست و در برابر آن به قيمت خشم مردم مى ايستاد، امروز به صورت باطلى مى بيند كه جز آن باطلى نيست .
    على با تمام دلايل ممكنه ، كوشيد اين گروه تندرو در اعتراض را از راى بى منطقشان و از اصرار در مورد نامزدى اشعرى با ذكر گذشته هايش باز دارد.
    فرمود:
    من از او هيچ راضى نيستم . از من جدا شد، مردم را از يارى من باز داشت ، سپس فرار كرد تا اين كه به وى تامين دادم ، و ابن عباس از او شايسته تر است .
    گويى شيطان بر دلهايشان مهر زده است در لجاجت خود پافشارى كردند، اگر چه تلاششان جز خسران چيزى برايشان در بر نداشت .
    بدون اين كه قدرت انتخاب لفظ هم بدو بدهند با خشم فرياد زدند:
    به خدا قسم فرق ندارد كه تو خودت باشى يا ابن عباس ! تنها شخصى را مى خواهيم كه نسبت به تو و معاويه بى طرف و يكسان باشد و به هيچ يك از شما دو نفر از ديگرى نزديكتر نباشد ...
    با اين خشونت و سبك سرى در مقابلش ايستادند، و نظر واژگونه اى ابراز مى داشتند كه قضيه را درمان ناپذير مى كرد و هيچ پايه و اساسى برايش باقى نمى گذاردند.
    آيا عمرو بن العاص مردى بى طرف بود كه على و معاويه برايش تفاوتى نداشتند؟
    يا قضيه عبارت از لجاجت و عناد و كورى دلها و خردها بود؟
    واقعا كار اين گروه شگفت آور است ! چيزى را كه براى دشمن روا مى شمارند براى امير خود ناروا مى دانند! على را به انتخاب حكمى بى طرف مجبور مى كنند و آزادى انتخاب را برايش باقى نمى گذارند و اين شخص كه آنان مى خواهند شخصى است كه دشمنيش نسبت به وى و يارى نكردن او از همه بيشتر است ، اما به معاويه حق انتخاب كسى را مى دهند كه از خود او هم به مطامع و اغراضش حريص تر است و از دو گوشش به خود وى نزديكتر.
    و كار اين اشعث بن قيس توطئه گر سبك راى زورگو نيز شگفت انگيزتر است كه اندكى شرم و حيا هم در وجودش نيست كه مانع رسيدن نتيجه جنايتش ‍ به امام گردد! پس از اين توطئه ، روزى على ، بعد از بازگشت از صفين در ميان مردم ايستاده درباره اين حكميت با آنان سخن مى گفت ، ناگهان يك نفر پرسيد:
    اول ما را از حكميت نهى كردى ، سپس بدان دستور دادى ، نمى دانيم كدام دستور درست است ...
    امام نگاه خيره اى به پرسنده انداخت ، نگاه جان شكاف ديگرى هم به اشعث انداخته از روى تاسف كف بر كف كوبيد و گفت :
    اين جزاى كسى است كه كار درست و استوار و انديشه محكم را از دست داده است !
    ناگهان اشعث در خود جراتى يافت كه بر شرم و حيايش سرپوش گذاشته بى حيايى را ظاهر سازد و در برابر مردم چنين وانمود كند كه امام در گفتارش ‍ نظرى به او ندارد و شكست را بر عهده وى و دار و دسته اش نمى گذارد. با خودستايى گفت :
    اميرالمومنين ، اين سخن به زيان تو است ، نه نفعت .
    ناگهان خشمى سركش در سينه على جوشيد و با عصبانيت بر سرش داد كشيد:
    تو چه مى دانى كه زيان من كدام و نفع من چيست ؟ لعنت خدا و لعنت و نفرين لعنت كنندگان بر تو باد. بافنده پسر بافنده ، منافق پسر كافر، به خدا قسم يك بار كفر باعث اسيريت شده است و يك بار ديگر در اسلام گرفتار شده اى و در هيچ يك دارايى و نسب باعث رهايى تو نشد، شخصى كه افراد و طايفه خود را به شمشير بسپارد و آنان را به سوى مرگ كشاند سزاى اين را دارد كه خويشاوند و نزديك او را دشمن بدارد و غير خويشاوند به وى اطمينان نكند. (137)
    امام تا كاملا از وضع او نااميد نشد و از دشمن خويى خود و قبيله يمنيش كه از او پيروى كردند و پيروزى جنگ را از بين بردند و در صلح امنيت را پايمال ساختند. به تنگ نيامد اين همه با خشونت نسبت به وى رفتار نكرد، همين قبيله بودند كه تاج و تخت سلطنت امويان بر دوش آنان قرار گرفت تا اين كه پس از سالهايى دراز به دست ايرانيان واژگون گرديد و خلافت عباسيان بر ويرانه هاى آن بنا شد. پس شگفت نيست كه گذشت بى نظير امام جاى خود را به چنين خشم سركشى دهد و آن شخص و قبيله اش را با سياه ترين آلودگى تاريخشان بكوبد، و با زشت ترين گفتارها بدانان دشنام دهد. قبل از آن هم خالد بن صفوان - حكيم عرب كه او را جزء پيشگويانشان نام برده اند - درباره اهالى يمن گفته است :
    كسى جز بافنده برد، يا سازنده چرم ، يا پرورش دهنده ميمون در آنان نيست ، زنى بر آنان شاهى كرد. موش آنان را در خود غرق ساخت و هدهد ايشان را نشان داد! (138)
    از اين حادثه نوتر، برگشت اشعث از دين اسلام به طمع پادشاهى مملكت از ميان رفته كنده است . بنو وليعه پس از وفات پيغمبر مرتد شدند وقتى زياد بن لبيد انصارى با آنان جنگيد و تيرى شمشير را چشيدند، براى جلب يارى اشعث پيش او رفتند.
    اشعث كه اين قضيه را فرصت پيش آمده اى براى عملى شدن رويايش براى تخت سلطنت و زندگى تازه بخشيدن به سلطنت قديم كنده مى ديد بديشان گفت :
    تا مرا شاه نكرده ايد به ياريتان نمى آيم ...
    به شرطش رضايت دادند؛ از اسلام بيرون رفت ، و مانند پادشاهان قحطان تاجگذارى كرد، وقتى پنداشت كه اين قدرت جديد او را حفظ و حمايت مى كند و در راس آنان براى جنگ با مسلمانان قيام كرد، اندكى بيش ‍ نگذشت كه غرورش بر باد رفت ، و همين كه نيروهاى زياد كار را بر او تنگ گرفتند و قلعه اى را كه با افرادش بدان پناهنده شده بود محاصره كردند، تكبرش نقش بر زمين گرديد. در اين هنگام تصميم گرفت زندگى خود را با خيانت بخرد. و دور از چشم افرادش براى خود و ده نفر از افراد خاندان خود از مسلمانان تامين گرفت ، سپس قلعه را باز كرد، و ريختن خون رعاياى خود را براى دشمنانش جايز شمرد.
    همان گونه كه يك بار به حساب دين ، فكر سلطنت به سرش زد، چرا امروز به حساب على چنين چيزى را نخواهد؟ نه سرزنش مى شود، و نه حرجى بر او است . طبع خيانتكارش چنين چيزى را براى او تضمين مى كند!
    امام در برابر سيل ايستاد. اين آخرين ايستادنش نبود، پس از اين هم در برابر سيلها خواهد ايستاد. فاجعه صفين شكافى در ابهت و شكوه او باز و سدى هولناك بين او و مردم ايجاد كرد، و از خلال آن دشمنى و گستاخى و نافرمانى ، روز به روز، تا پايان خلافتش به بيرون تراويد.
    اما او از بذل نصيحت و كوشش براى بازگردانيدن عقلها به سرهاى سرشار از اوهام كه جايى براى درك و عقل نگذاشته اند، خوددارى نمى ورزد، اكنون تصميم دارد اختلاف بين خود و مبلغان حكميت اشعرى را به ميدانى وسيعتر بكشاند. تمام افراد خود، از فرماندهان و سپاهيان ، بزرگان و خردان را گرد خود جمع مى كند تا مطلب به صورت قضيه اى همگانى گردد، و دلايل خود را در برابر همگان بيان فرمايد:
    جمعيت را مخاطب مى سازد و قضيه فيمابين خود و كسانى را كه مى خواهند حكمى براى سخن گفتن از زبان او بر وى تحميل كنند مى شكافد، آنان يكى از حقوق اوليه اش را به عنوان فردى عادل هم از او دريغ داشته اند، چه رسد بدين كه امامى صاحب نفوذ و قدرت باشد:
    آيا گروه كسى را انتخاب كرده اند كه از تمام آنان به قضيه اى كه مورد علاقه شان مى باشد نزديكتر است ، و شما كسى را انتخاب كرده ايد كه از همه كس به قضيه مورد تنفرتان (پيروزى معاويه ) نزديكتر است . مگر فراموش كرده ايد، ديرى نگذشته است كه عبدالله بن قيس (ابوموسى اشعرى به مردم كوفه ) مى گفت : (جنگ جمل ) فتنه اى است كمانهاى خود را در آن به كار نيندازيد و شمشيرهايتان را در غلاف كنيد، اگر راست مى گفته است كه آمدن بدون اجبارش (به جنگ صفين ) اشتباه است و اگر گفته اش دروغ بوده است كه بايد او را متهم به دروغگويى كرد (در هر حال صلاحيت حكميت را ندارد) ... (139)
    امضاء
    خدایا...
    خسته ام از همه چیز...
    ...از فصول عاشقانه ام که بهاری ندارد
    خسته اماز اینکه دیگر دعاهایم اجابت نمی شوند
    نمی دانم در چنین راهی کجا می توانم آرامشم را بیابم
    خدایا...شنیده ام که مومنانت نمازشان را به درگاهت می آورند
    من ناتوانی ام را به درگاهت آورده ام .می پذیری؟

  7. Top | #84

    عنوان کاربر
    كاربر ويژه
    تاریخ عضویت
    September 2009
    شماره عضویت
    55
    نوشته
    7,121
    صلوات
    14
    دلنوشته
    1
    اللهم عجل لولیک الفرج
    تشکر
    1,515
    مورد تشکر
    4,040 در 2,087
    دریافت
    6
    آپلود
    8

    پیش فرض پاسخ : خواص و لحظه هاى تاريخ ساز

    شنوندگان بدون شك از رفتار اشعرى در زمان كارگزاريش بر كوفه آگاه شده اند، كه نه تنها عليه زمامدار قانونى مملكت گستاخى به خرج داده از يارى او دست كشيد، بلكه عزم مردم را هم براى يارى امام سست كرد و اين گناهى است همسنگ با خيانت ! با وجود اين ، چرا مى خواهند وى را به عنوان نماينده امامشان در نزد دشمنان انتخاب كنند؟
    گويى فرياد على صدايى از ته چاه بود، نه در گوشى فرو رفت و نه عضوى را حركت داد، جمعيت ايستاده مشاهده مى كنند و درك نمى كنند مى نگرند و نمى بينند. حتى آن رهبران و فرماندهانى هم كه پيش از اين چشمها و خاطرها را سرشار مى ساختند و سطرهاى زرين تاريخ را به همراه على مى نوشتند، اكنون - چنان كه پيدا است - قلمها را انداخته ، مركبها را ريخته سپس منتظر نشسته اند تا پرده از روى امور برداشته شود. نه اشتر، نه ابن عباس ، نه احنف بن قيس ، و نه هيچ يك از خاصان نقش مثبتى در برابر توده ها براى دور ساختن اشعرى از چيزى كه اشعث و گروه قاريان قرآن براى آن وى را انتخاب كرده بودند، ايفا نكردند. كارى جز ملاقات انفرادى ، و دور از چشم ديگران با على ، در تلاش شكستن اختيارات آن شخص ، پس ‍ از مجبور شدن به وسيله سركشان به تسليم خواستشان ، انجام ندادند. گمان مى كنم كه چنين رفتارى ، در چنين مصيبت سختى كه خلافت امام را در هم شكسته است ، دليل روشنى بر منحصر به فرد شدن اشعث بن قين - در آن هنگام - در قدرت باشد كه هيچ كس جراءت مخالفت و معارضه با او را نداشت .
    امام در تكميل گفتارى كه آغاز كرده بود گفت :
    ... نيت و قصد پنهانى عمرو بن العاص را به وسيله عبدالله بن عباس از ميان ببريد. فرصت روزگار را از دست ندهيد، و مرزهاى اسلام را حفظ كنيد. نمى بينيد كه كشورتان مورد تجاوز جنگ قرار گرفته شما را هدف تيرهاى خود ساخته اند؟...
    بدين ترتيب دوست داشت ، تا مى توانيد و شرايط اقتضا مى كند، از نيرنگ آتش بس كه آنان را غفلت زده كرده محصول پيروزى را از آنان گرفته است - بكاهد. ابن عباس به معايب عمروعاص آشناتر بود، و براى مذاكره با او نيرومندتر، و اين آتش بس تحميلى ، به هر حال ، فرصتى بود كه نمى گذاشتند، بدون استفاده از آن بگذارد و در آن مدت سپاه خود را تقويت نكنند و صفها را به نظم درنياورند تا اگر حكميت شكست خورد بار ديگر با دشمن رو به رو شوند ...
    ليكن نظرش را ناديده انگاشتند و سر و صداهاى اعتراض در ميانشان پخش ‍ شد؛ منطقش را - كه هيچ دليل و برهانى در برابرش نمى توانست ايستادگى كند - نپذيرفتند. بارها خواست آنان را به قبول نظر خود وادار سازد، ولى هر بار لجاجت و عنادشان افزوده شد، سپس اشعث آمده با خشونت و خشم خود تمام اميدهايى را كه براى دست كشيدن از آن لجاجت پست وجود داشت ، از ميان مى برد. سرشت ناپاك خود را مخفى نساخته مى خواهد مساله را از صورت يك قضيه همگانى كه چاره آن به مصالح عموم مسلمانان وابسته است بيرون آورده به شكل قضيه اى خصوصى در آورد، زيرا حل آن به وسيله اى انجام مى پذيرد كه از تكبر و تفاخر او مى كاهد و با حال خودستاى پرغرورش موافق نيست ، امام در ضمن يكى از تلاشهاى خود مى فرمايد:
    معاويه ، براى اين موضوع ، هرگز كسى را تعيين نمى كند كه نظر و رايش ‍ محكمتر از عمرو بن العاص باشد، و براى شخصى از قبيله قريش كسى مناسبتر از او نيست . پس شما هم بايد در برابرش عبدالله بن عباس را قرار دهيد؛ زيرا عمرو گروهى را نمى بندد؛ مگر اين كه عبدالله آن را بگشايد و گرهى را باز نمى كند كه عبدالله آن را نبندد، امرى را محكم نمى كند، مگر اين كه آن را سست سازد، و كارى را سست نمى كند كه آن را محكم نسازد ...
    اشعث در برابر اين دليل كه با شناخت قدرت جانهاى بشرى ، كسى همسنگ با او را معرفى مى كند كه از يك منشا سرچشمه گرفته اند، و براى كوبيدن آهن ، آهن به ميدان مى آورد، چه مى تواند بگويد؟
    او خشمگين و منقلب مى شود، توجهى به منطق سليم در گفتار امام و نتيجه آن ندارد. پس توجهى به اصل قضيه و نتيجه مورد انتظار از مذاكره ندارد. خصوصا كه طرف مذاكره شخصى از قريش است ، و اين خيانتكار انتخاب او را دليل برنده اى بر محكوم كردن قبيله يمن به سستى و نداشتن شايستگى براى حكم شدن مى بيند!
    اشعث با چنين نظر كوتاهى از راى امام استقبال مى كند، حس مفاخره جويى او را به ده ها سال عقبتر و به تعصبات جاهليت نخستين كه به وسيله اسلام دفن شد، بر مى گرداند، واقعا خشمگين و منقلب شد؟ با اين دليل عاجزكننده او را به فرارى ، زير پرده منقلب شدن پناهنده ساخت تا تسليم و اقرار را نپذيرد؟ به هر حال ، از پيدا كردن وسيله براى تحقق مقصود در نمى ماند، و همانند هر متكبرى در مقابل نور درخشان حق چشم را مى بندد، تظاهر به خشم مى كند يا واقعا اشعث نعره زد و منقلب شد. شايد غرورش جريحه دار شده است كه قبيله خود را پست و قدرتش را ناديده مى بيند. زيرا اگر نظر على پذيرفته شد و تسليم منطقش گرديدند، از سلطنت و قدرت خود بيش از چند ساعت بهره ور نبوده رو به زوال مى گذارد. فرياد مى زند:
    نه به خدا قسم ! تا روز قيامت هم نبايد دو تن از قبيله مضر حكم شوند!
    اين چه دليل و برهانى است ! سپس همان نظر قديمش را تكرار مى كند:
    چون او يك نفر از افراد قبيله مضر را تعيين كرده است تو يك نفر از اهالى يمن را حكم قرار داده .
    على به آرامى پاسخ مى دهد:
    مى ترسم آن يمنيان فريب بخورد، اگر عمرو به چيزى علاقه مند باشد هيچ پروايى از خدا ندارد ...
    ولى اين اخطار آرام بر گمراهى او افزوده مى گويد:
    به خدا سوگند، در صورتى كه يكى از آن دو تن از اهالى يمن باشند و به چيزى كه تا اندازه اى مورد اكراه ما است حكم كنند، پيش ما بهتر از اين است كه هر دو از قبيله مضر باشند و كاملا مطابق ميلمان حكم برانند! (140)
    مسعودى جريان اجتماع حكميت و چگونگى دفاع نمايندگان عراق و شام از حقوق موكلين خود را مشروحا آورده است ؛ از آن جمله مى گويد:
    اجتماع حكمين به سال سى و هشتم در دومه الجندل رخ داد و به قولى در جاى ديگر بود؛ به ترتيبى كه قبلا اختلاف در اين مورد را گفته ايم .
    على ، عبدالله بن عباس و شريح بن هانى همدانى را به چهارصد مرد - كه ابوموسى اشعرى نيز از آن جمله بود - بفرستاد. معاويه نيز عمرو بن عاص ‍ را بفرستاد كه شرحبيل بن سمط و چهارصد كس همراه او بودند، وقتى جماعت به محلى كه اجتماع در آن جا مى بود، نزديك شدند. ابن عباس به ابوموسى گفت : اين كه على به تو رضايت داد، نه براى آن بود كه فضيلتى دارى ؛ زيرا بهتر از تو بسيارند، ولى مردم جزء به تو رضايت ندادند و به پندار من اين براى آن است كه شرى در انتظار آنهاست كه داهيه عرب را همرديف تو كرده اند. هر چه را فراموش مى كنى ، اين را فراموش مكن كه همه كسانى كه با ابوبكر و عمر و عثمان بيعت كرده اند. با على نيز بيعت كرده اند و صفتى ندارد كه او را از خلافت دور كند. معاويه نيز صفتى ندارد كه او را به خلافت نزديك كند. عمرو بن عاص نيز وقتى از معاويه جدا مى شد و براى ملاقات ابوموسى مى رفت . معاويه بدو گفت : اى ابوعبدالله مردم عراق على را مجبور كردند كه ابوموسى را بپذيرد؛ ولى من و مردم شام به تو رضايت داده ايم و مردى دراز زبان كوتاه راى را همرديف تو كرده اند.
    محتاط باش و دقت كن و همه راى خويش را با وى مگو. سعد بن ابى وقاص ، عبدالله بن عمر، عبدالرحمن بن عوف زهرى ، مغيره بن شعبه ثقفى و ديگران كه از بيعت على دريغ كرده بودند، با جمعى ديگر از مردم به محل اجتماع رفتند و اين در ماه رمضان از سال سى و هشتم بود، و چون ابوموسى و عمرو با هم بنشستند. عمرو به ابوموسى گفت : سخن بگو و نكو بگو. ابوموسى گفت : نه ، تو بگو. عمرو گفت : من هرگز بر تو پيشى نخواهم گرفت كه تو را به جهت سالخوردگى و صحبت پيمبر، و اين كه مهمانى حقوقى هست كه رعايت آن واجب است .
    آن گاه ابوموسى حمد خدا گفت و ثناى او كرد. دو حادثه اى را كه در اسلام رخ داده بود و مسلمانان را به اختلاف كشيده بود، ياد كرد، سپس گفت : اى عمرو، بيا كارى كنيم كه خداوند به وسيله آن الفت آرد، و اختلاف را بردارد، و ميان مسلمانان اصلاح شود. عمرو براى او جزاى خير خواست و گفت : سخن را آغازى و انجامى است و چون در سخن اختلاف كنيم ، تا به انجام رسيم ، آغاز را فراموش كرده ايم . بنابراين ، سخنانى را كه ميان ما مى گذرد، بنويسيم كه بدان مراجعه توانيم كرد. گفت : بنويس .
    عمرو ورقه و نويسنده اى بخواست . نويسنده غلام عمرو بود و از پيش بدو گفته بود كه در آغاز كار، نام وى را بر ابوموسى مقدم دارد. كه با او سر حيله داشت . آن گاه به حضور جماعت گفت : بنويس كه تو شاهد مايى و چيزى را كه يكى از ما نگويد، ننويس تا راى ديگرى را نيز درباره آن معلوم كنى و چون او نيز بگفت ، بنويس و اگر گفت ننويس ، ننويس تا راى ما متفق شود، بنويس بسم الله الرحمن الرحيم ، اين چيزى است كه فلان و فلان درباره آن توافق كرده اند.
    او نيز بنوشت و نام عمرو را مقدم كرد. عمرو گفت : اى بى مادر! مرا بر او مقدم مى دارى . گويا از مقام او خبر ندارى ؟ پس او نام عبدالله بن قيس را كه همانا ابوموسى بود، مقدم داشت و نوشت : توافق كردند كه هر دو شهادت مى دهند كه خدايى جز خداى يكتاى بى شريك نيست و محمد بنده و فرستاده او است كه او را با هدايت و دين حق فرستاد تا بر همه دينها غالب كند، و گرچه مشركان كراهت داشته باشند. سپس عمرو گفت :
    شهادت مى دهيم كه ابوبكر جانشين پسر خدا صلى الله عليه و آله بود و به كتاب خدا و سنت پيمبر خدا عمل كرد تا خدا او را پيش خود برد و وظيفه اى را كه به عهده داشت ، به انجام رسانيد. ابوموسى گفت : بنويس ! سپس درباره عمر نيز مانند آن گفت : ابوموسى گفت : بنويس ! آن گاه عمرو گفت :
    بنويس كه عثمان به اجتماع مسلمانان و شورى و رضايت اصحاب پيمبر خدا صلى الله عليه و آله عهده دار خلافت شد و او مومن بود. ابوموسى گفت : اين جزو چيزهايى نيست كه براى آن اين جا نشسته ايم . عمرو گفت : به خدا ناچار يا مى بايد مومن باشد يا كافر! ابوموسى گفت : مومن بود. عمرو گفت : به او بگو بنويسد. ابوموسى گفت : بنويس ! عمرو گفت : عثمان ظالم كشته شد يا مظلوم ! ابوموسى گفت : مظلوم كشته شد. عمرو گفت : مگر خدا براى ولى مظلوم ، حجتى قرار نداده كه خون او را مطالبه كند؟
    ابوموسى گفت : چرا! عمرو گفت : آيا عثمان ولى ديگرى بهتر از معاويه دارد؟ ابوموسى گفت : نه . عمرو گفت : مگر معاويه حق ندارد قاتل او را هر جا باشد، بجويد تا او را بكشد يا از جستنش وا بماند. ابوموسى گفت : چرا! عمرو به نويسنده گفت : بنويس ! ابوموسى نيز گفت و او نوشت .
    عمرو گفت : ما شاهد مى آوريم كه على عثمان را كشته است . ابوموسى گفت : اين حادثه اى است كه در اسلام رخ داده و ما براى كارى ديگر اجتماع كرده ايم و بايد كارى كنيم كه خدا به وسيله آن كار امت را به صلاح آرد. عمرو گفت : آن چيست ؟ ابوموسى گفت : مى دانى كه مردم عراق هرگز معاويه را دوست نخواهند داشت و مردم شام نيز هرگز على را دوست نخواهند داشت . بيا هر دو را خلع كنيم و خلافت به عبدالله بن عمر دهيم . عبدالله بن عمر، شوهر دختر ابوموسى بود. ابوموسى گفت : بله ، اگر مردم او را به اين كار وادار كنند، قبول خواهد كرد. عمرو همه چيزهايى را كه ابوموسى مايل بود، بگفت و او تاييد كرد. آن گاه به او گفت : سعد چطور است ؟ ابوموسى گفت : نه . عمرو جماعتى را برشمرد و ابوموسى جز ابن عمر، كسى را نپذيرفت . آن گاه عمرو ورقه را پس از آن كه هر دو آن را مهر كردند، بگرفت و پيچيد و زير پاى خود نهاد و گفت : به نظر تو، اگر مردم عراق به خلافت عبدالله بن عمر راضى شدند و مردم شام نپذيرفتند. آيا با مردم شام جنگ مى كنى ؟ ابوموسى گفت : نه . عمرو گفت : اگر مردم شام راضى شدند و مردم عراق نپذيرفتند، آيا با مردم عراق جنگ مى كنى ؟ ابوموسى گفت : نه . عمرو گفت : اكنون كه صلاح و خير مسلمانان را در اين كار مى بينى ، برخيز و براى مردم سخن بگو و اين هر دو شخص را خلع كن و نام كسى را كه خلافت بدو مى دهى ، ياد كن . ابوموسى گفت : نه ، تو برخيز و سخن بگو، كه بدين كار شايسته ترى . عمرو گفت : نمى خواهم بر تو پيشى گرفته باشم . سخن من و سخن تو براى مردم تفاوت ندارد، به مباركى برخيز!
    ابوموسى نيز برخاست و حمد خدا گفت و ثناى او كرد و بر پيمبر خدا صلى الله عليه و آله صلوات فرستاد. سپس گفت : اى مردم ! ما در كار خود نگريستيم و به نظر ما كوتاه ترين راه امن و صلاح و رفع اختلاف و جلوگيرى از خونريزى و ايجاد الفت ، اين است كه على و معاويه را خلع كنيم . من همان طور كه عمامه ام را بر مى دارم ، على را خلع مى كنم (در اين وقت عمامه خود را از سر برداشته ) و مردى را كه شخصا صحبت پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله داشته و پدر او نيز صحبت پيمبر خدا صلى الله عليه و آله داشته و سابقه او نكو بوده ، به خلافت برداشتم و او عبدالله بن عمر است و ثناى او گفت و مردم را به خلافت وى ترغيب كرد. آن گاه فرود آمد.
    پس از آن عمرو برخاست و حمد خدا گفت و ثناى او كرد و بر پيمبر خدا صلى الله عليه و آله صلوات فرستاد. سپس گفت : اى مردم ! ابوموسى عبدالله بن قيس ، على را خلع كرد و او را از كار خلافت كه طالب آن است ، بر كنار داشت و ابوموسى ، على را بهتر شناسد. بدانيد كه من نيز مانند او على را خلع مى كنم و معاويه را بر خودم و شما نصب مى كنم . ابوموسى در ورقه نوشته كه عثمان مظلوم و شهيد كشته شده ، ولى او حق دارد خون او را هر جا باشد، بخواهد. معاويه شخصا صحبت پيمبر خدا صلى الله عليه و آله داشته ، پدرش نيز صحبت پيمبر صلى الله عليه و آله داشته . در اين جا ثناى معاويه گفت و مردم را به خلافت وى ترغيب كرد. سپس گفت : او خليفه ماست و با او براى خونخواهى عثمان بيعت مى كنيم و او را اطاعت مى كنيم . ابوموسى گفت : عمرو دروغ مى گويد. ما معاويه را به خلافت برنداشتيم ؛ بلكه معاويه و على را با هم خلع كرديم . عمرو گفت : عبدالله بن قيس دروغ مى گويد. او على را خلع كرد، اما من معاويه را خلع نكردم .
    مسعودى گويد: در صورت ديگر از روايتها ديده ام كه آنها توافق كردند كه على و معاويه را خلع كنند و پس از آن كار را به شورى واگذارند تا مردم كسى را كه صلاحيت داشته باشد، انتخاب كنند. پس از آن عمرو ابوموسى را مقدم داشت و ابوموسى گفت : من على و معاويه را خلع كردم . درباره كار خود بينديشيد. و به كنار رفت . آن گاه عمرو به جاى او ايستاد و گفت : اين شخص رفيق خود را خلع كرد. من نيز رفيق او را همان طور كه او خلع كرد، خلع مى كنم و رفيق او را همان طور كه او خلع كرد، خلع مى كنم و رفيق خودم معاويه را نصب مى كنم .
    ابوموسى گفت : چه مى كنى ! خدايت توفيق ندهد، حيله كردى و بد كردى . قصه تو، چون خرى است كه كتاب بار داشته باشد. عمرو گفت : خدا تو را لعنت كند، دروغ گفتى و حيله كردى ، قصه تو، چون سگ است كه اگر بدو حمله كنى ، پارس كند و اگر ولش كنى ، پارس كند. و لگدى به ابوموسى زد و او را به پهلو در افكند، و چون شريح بن هانى اين بديد، با تازيانه به جان عمرو افتاد و ابوموسى از جواب واماند و بر مركب خود نشسته ، به مكه رفت و ديگر به كوفه بازنگشت ؛ با اين كه علاقه و زن و فرزندش آن جا بود. (141)
    چنان كه گذشت جناح خوارجى سپاه عراق ، ابوموسى را بر امام تحصيل كردند و اينك امام با مشكلى جديد كه جهل و نفاق آفريده بودند، روبه رو شد. ابوموسى علاوه بر سوابق تاريكش درباره اهل بيت - بويژه در آغاز خلاف امام على عليه السلام به روايت تاريخ - مردى پر سخن و كوتاه عقل بود و اين صفت او را، دوست و دشمن بيان كرده اند. در مقابل ، عمرو يكى از داهيان مكار عرب بود كه هيچ زمانى پايبند شرع و اخلاق و عهد و اصول نبود و مكر و حيله و خدعه ، سراسر وجود و دوران عمرش را فرا گرفته بود. از سويى ميان معاويه و عمرو، هماهنگى كامل وجود داشت ؛ ولى عقلاى قوم مى دانستند كه اساسا ابوموسى به تحكيم موقعيت اميرالمومنين علاقه ندارد و از اول كار، پيدا بود كه عزل امام گزينه اول انتخابش بود، و اكنون باز مى گرديم به روايت تاريخ از موضوع حكميت در آغاز كار، پيرامون موضوع حكميت و نمايندگان انتخابى و حدود و ثغور وظايف و حقوق آنها پيمان نامه اى تنظيم شد كه اميرالمومنين على عليه السلام و معاويه و جمعى از ياران آنان ، پاى آن را امضا نمودند.
    متن اين پيمان نامه و جهد عمروعاص بر حذف عنوان اميرالمومنين در صدر نامه - آن چنان كه امثال او و معاويه و ابوسفيان در صلح حديبيه نپذيرفتند تا عنوان رسول خدا براى حضرت محمد صلى الله عليه و آله در نامه ذكر شود - و سكوت مرگبار ابوموسى خود گواه روشنى بود كه ابوموسى و هواخواهان او در اصل ، با اين عنوان براى على عليه السلام مشكل دارند. طبرى در تاريخ خود پيمان نامه حكميت ميان اميرالمومنين و معاويه بن ابوسفيان را به شرح زير آورده است :
    بسم الله الرحمن الرحيم ، اين نامه حكميت على امير مومنان است .
    عمرو گفت : نام وى و نام پدرش را بنويس ، او امير شماست ؛ اما امير ما نيست .
    احنف به على گفت : عنوان امارت مومنان را محو مكن ، كه بيم دارم اگر محو كنى ، هرگز به تو باز نگردد. آن را محو مكن ؛ اگر چه كسان همديگر را بكشند.
    گويد: على لختى از روز اين را نپذيرفت ، آن گاه اشعث بن قيس گفت : اين نام را محو كن كه خدايش دور كند.
    پس على آن را محو كرد و گفت : الله اكبر، رفتارى از پى رفتارى و مثلى به دنبال مثلى ، به خدا به روز حديبيه در حضور پيمبر خدا مى نوشتم كه بدو گفتند: تو پيمبر خدا نيستى و ما به اين معترف نيستيم ، نام خودت و نام پدرت را بنويس ، و او چنين كرد.
    عمرو بن عاص گفت : سبحان الله ، اين مثل چنان است كه ما را كه ايمان داريم ، با كافران همانند مى كنند.
    على گفت : اى روسپى زاده ! بار فاسقان و دشمن مسلمانان بوده اى ؛ همانند مادرت هستى كه تو را زاد.
    عمرو برخاست و گفت : از اين پس ، هرگز با تو به يك مجلس ننشينم .
    على گفت : اميدوارم خدا مجلس مرا از تو و امثال تو پاك بدارد.
    و نامه را نوشتند.
    احنف گويد: معاويه به على نوشت كه اگر مى خواهى صلح شود، اين نام را محو كن ، على مشورت كرد، سراپرده اى داشت كه بنى هاشم را آن جا راه مى داد. مرا نيز با آنها راه مى داد. گفت : درباره آنچه معاويه نوشته كه اين نام را محو كن ، چه راى داريد؟
    گويد گفت : نام مبارك يعنى امير مومنان .
    گفتند: خدايش دور كند. پيمبر خدا صلى الله عليه و آله نيز وقتى با مردم مكه صلح مى كرد، نوشته بود، محمد پيمبر خدا و اين را نپذيرفتند. تا نوشت :
    اين نامه صلح محمد بن عبدالله است .
    بدو گفتم : اى مرد! وضع تو با پيمبر خدا فرق دارد. به خدا ما اين بيعت را به خاطر تو نكرديم ، اگر كسى را شايسته تر از تو مى دانستيم ، با او بيعت كرده بوديم و به جنگ تو آمده بوديم به خدا سوگند! اگر اين نام را كه من بر آن بيعت كرده ام و بر سر آن جنگيده ام ، محو كنى ، هرگز به تو باز نمى گردد.
    راوى گويد: به خدا چنان شد كه او گفته بود، كمتر ممكن بود كه راى او در مقابل را ديگرى قرار گيرد و از آن برتر نباشد.
    ابو مخنف گويد: نامه را چنين نوشتند:
    بسم الله الرحمن الرحيم
    اين نامه حكميت على بن ابى طالب است و معاويه بن ابى سفيان .
    على از جانب اهل كوفه و يارانشان كه مومنانند و مسلمانان حكميت مى خواهد. معاويه نيز از جانب اهل شام و يارانشان كه مومنانند و مسلمانان حكميت مى خواهد، ما به حكم خدا عزوجل و كتاب او تسليم مى شويم و جز آن ميان ما نخواهد بود.
    كتاب خدا از آغاز تا انجام ميان ماست . آنچه را زنده كند، زنده مى داريم و آنچه را بميراند، مرده مى داريم . هر چه را حكمان ، ابوموسى اشعرى عبدالله بن قيس ، و عمرو بن عاص قرشى در كتاب خدا يافتند، بدان عمل كنند و هر چه را در كتاب خدا نيافتند، به سنت عادل وحدت آور، نه تفرقه انداز، رو كنند.
    امضاء
    خدایا...
    خسته ام از همه چیز...
    ...از فصول عاشقانه ام که بهاری ندارد
    خسته اماز اینکه دیگر دعاهایم اجابت نمی شوند
    نمی دانم در چنین راهی کجا می توانم آرامشم را بیابم
    خدایا...شنیده ام که مومنانت نمازشان را به درگاهت می آورند
    من ناتوانی ام را به درگاهت آورده ام .می پذیری؟

  8. تشكر


  9. Top | #85

    عنوان کاربر
    كاربر ويژه
    تاریخ عضویت
    September 2009
    شماره عضویت
    55
    نوشته
    7,121
    صلوات
    14
    دلنوشته
    1
    اللهم عجل لولیک الفرج
    تشکر
    1,515
    مورد تشکر
    4,040 در 2,087
    دریافت
    6
    آپلود
    8

    پیش فرض پاسخ : خواص و لحظه هاى تاريخ ساز

    حكمان از على و معاويه و دو سپاه ميثاق و پيمان و از مردم اطمينان گرفته اند كه جانشان و كسانشان در امان است و امت در كار حكميت يارشان است . پيمان و ميثاق خدا بر مومنان و مسلمانان هر دو گروه مقرر است . ما ملتزم اين نامه ايم و حكم آنها بر مومنان نافذ است . هر كجا روند جانهاشان و كسانشان و اموالشان ، حاضرشان و غايبشان قرين امن و استقامت باشد و سلاح در ميان نيايد.
    عبدالله بن قيس و عمرو بن عاص به پيمان و ميثاق خدا ملتزمند كه ميان اين امت حكميت كنند و آن را به جنگ و تفرقه باز نبرند كه عصيان كرده باشند.
    مدت حكميت تا رمضان است .
    اگر خواهند، آن را عقب اندازند، به رضايت عقب اندازند. اگر يكى از دو حكم بميرد، امير آن گروه به جاى وى برگزيند و بكوشد كه اهل عدالت و انصاف باشد.
    محل حكميت كه در آن جا حكميت كنند، جايى فيمابين مردم كوفه و مردم شام باشد. اگر دو حكم مقرر كنند و بخواهند هيچ كس در آن جا جز آن كه بخواهند حضور نيابد.
    دو حكم هر كه را بخواهند، شاهد گيرند و شهادت آنها را درباره مضمون ، اين نامه بنويسند. شاهدان بر ضد كسى كه مضمون اين نامه را واگذارد و از آن بگردد و ستم كند، يارى كنند، خدايا از تو بر ضد كسى كه مضمون اين نامه را واگذارد، يارى مى جوييم . (142)
    سرانجام ابوموسى و عمرو، پاى در ركاب نهاده به سوى منطقه انتخابى - دومه الجندل - براى انجام مذاكرات حكميت راه افتادند.
    هنگام حركت ابوموسى ، ياران و فرماندهان سپاه امام از آخرين فرصتها در جهت احياى حقيقت در ذهن مرده ابوموسى كوشيدند. امام نيز با جلسه اى كوتاه او را بدرقه كرد بر اساس كتاب خدا داورى كن و از آن گام فراتر مگذارد وقتى ابوموسى راه افتاد، امام فرمود: مى بينم كه او در اين جريان فريب خواهد خورد.
    عبيدالله بن ابى رافع ، دبير امام گفت : اگر او فريب خواهد خورد، چرا او را اعزام مى كنى ؟
    امام فرمود: اگر خداوند با علم خود با بندگانش رفتار مى كرد، ديگر براى آنان پيامبرانى اعزام نمى كرد و به وسيله آنان با ايشان احتجاج نمى نمود. (143)
    شريح بن هانى يكى از فرماندهان سپاه امام نيز برخاست و دست ابوموسى را گرفت و گفت : اى ابوموسى ! تو را به كارى گران گماشته اند كه (اگر كاهلى كنى ) دردسرش نخوابد و شكافش بر هم نيايد ...
    بى گمان اگر معاويه بر عراق چيره شود، مردم آن سامان را پايندگى نباشد؛ ولى اگر على بر شام غالب آيد مردم شام را هيچ سختى و رنجى نرسد تو بدان روزها كه به كوفه در آمدى ، گونه اى حيرت و سرگردانى داشتى . اگر همچنان بر اين سرگردانى بيايى ، گمان بدى كه بر تو مى رود، به يقين تبديل شود و اميدى كه به تو بسته شده است به نوميدى گرايد. (144)
    صحابه و ياران ديگر اميرالمومنين نيز ابوموسى را به رعايت تقوا و كياست در مقابل عمروالعاص سفارش كردند.
    آخرين نفرى كه با ابوموسى خداحافظى كرد، احنف بن قيس بود، وى براى آزمودن ابوموسى ، سخن از خلع احتمالى اميرالمومنين را به ميان كشيد و شاهد سكوت و عدم اعتراض ابوموسى شد، لذا به امام گزارش كرد كه نماينده ما در خلع تو بى رغبت نيست . اين سخن را به نقل از وقعه صفين دنبال مى كنيم :
    (دعاى على و معاويه ): چون على نماز صبح و مغرب را مى گزارد و نمازش ‍ تمام مى شد، مى گفت : بارالها! معاويه و عمرو و ابوموسى و حبيب بن سلمه و ضحاك بن قيس و وليد بن عقبه و عبدالرحمن بن خالد را لعنت كن . اين خبر به معاويه رسيد و او نيز چون دست به دعا بر مى داشت ، على و ابن عباس و قيس بن سعد و حسن و حسين را لعنت مى كرد. (145)
    (فرستادگان على و معاويه به داورى ) ... سپس داوران را تنها گذاشتند و اطرافشان را خلوت كردند. عبدالله بن قيس ، ابوموسى ، به پسر عمر گرايش ‍ داشت و مى گفت : به خدا سوگند، اگر توانايى داشتم بى گمان روش عمر را زنده مى كردم ... چون ابوموسى آهنگ حركت كرد، شريح برخاست و دست ابوموسى را گرفت و گفت : اى ابوموسى ، تو را به كارى گران گذاشته اند كه (اگر كاهلى كنى ) دردسرش نخوابد و شكافش بر هم نيايد، هر چه به سود يا زيان خويش (و فرستنده خويش ) بگويى ، هر چند باطل باشد، به عنوان حقى ثابت گردد و درست و معتبر شمرده شود.
    بى گمان اگر معاويه بر عراق چيره شود، مردم آن سامان را پايندگى نباشد (و او تمام ايشان را از بين ببرد) ؛ ولى اگر على بر شام غالب آيد، مردم شام را هيچ سختى و رنجى نرسد. تو بدان روزها كه به كوفه درآمدى ، گونه اى حيرت و سرگردانى داشتى . اگر همچنان بر اين سرگردانى بيايى (و ندانسته به كارى ادامه دهى ) گمان بدى كه بر تو مى رود، به يقين تبديل شود و اميدى كه به تو بسته شده است ، به نوميدى گرايد. شريح در اين باره چنين سرود: اى ابوموسى ! تو را برابر بدترين حريف افكنده اند. جانم به قربانت ! عراق را خوار و تباه مكن ، مبادا حق را به شام دهى و جانب آنها را بگيرى ، كه مهلت امروز به ديروز ماند و چون فردا با تمام دستاوردها و پيامدهاى خود در رسد، كار به بختيارى يا نگون بختى بگذرد. مبادا عمرو تو را بفريبد كه عمرو بر هر بامداد (چون از جا خيزد از صبح تا شام ) دشمن خدا باشد.
    آخرين كسى كه با ابوموسى بدرود كرد، احنف بن قيس بود كه دست وى را گرفت و به او گفت : اى ابوموسى ، اهميت اين كار را درياب و بدان كه آن را پيامدهاست و اگر تو عراق را تباه (و بى حق سازى ) ديگر عراقى نخواهد بود. پس از خداى بپرهيز كه اين تقوا، دنيا و آخرت تو را تامين كند. چون فردا با عمرو رو به رو شدى ، آغاز به سلام مكن . هر چند تقدم در سلام ، سنت است ؛ ولى او شايسته سلام مقدم نيست و بدو دست مده ؛ زيرا دست تو دست امانت است و مبادا بگذارى او تو را بر بالا دست مسند نشاند. چه اين نيرنگى است (كه خواهد تو را بدين بزرگداشت غره و غافل كند) و او را به تنهايى ديدار مكن و بپرهيز از اين كه در خانه اى سخن گويد كه به نيرنگ ، مردان و گواهانى در زواياى آن خانه نهان كرده باشد (كه به سخنهايت گوش ‍ داده و به زبانت گواهى دهند) سپس خواست آنچه را در ضمير ابوموسى نسبت به على مى گذرد، بيازمايد. از اين رو، به وى گفت : اگر عمرو در رضا دادن به حكومت على با تو همراه نشد. وى را چنان مخير گردان كه مردم عراق ، هر كس از قريشيان شام را خواستند، برگزينند، و چون اين انتخاب را به ما واگذارند. ما هر كس را خواهيم ، برگزينيم ، و اگر امتناع كردند، شاميان يكى از قريشيان عراق را كه خواهند برگزينند، و اگر چنين كردند، باز كار در ميان ما و به دست ما باشد. گفت :
    آنچه گفتى ، شنيدم . و به گفته احنف اعتراضى نكرد. (كه با وجود على ، اين چه سختى است و چه نيازى به انتخاب كسى از قريشيان شام يا عراق باشد؟)
    راوى گويد: احنف بازگشت و نزد على آمد و گفت : اى امير مومنان ! به خدا سوگند كه ابوموسى نخستين كره خويش را از اولين مشك خود برآورد (و ماهيت خود را آشكار كرد) به نظر من ، ما كسى را گسيل داشته ايم كه با عزل تو مخالفتى ندارد. على گفت : اى احنف خداوند بر كار خود چيره است . گفت : اى اميرمومنان ما نيز از همين نگرانيم (كه اين امر مهم به دست بى خردى چون ابوموسى سپرده شده است ).
    ماجراى گفتگوى احنف و ابوموسى ميان مردم پراكنده شد و شنى پا در ركاب كرد و اين ابيات را براى ابوموسى سرود و فرستاد: ... اى ابوموسى ، خدايت جزاى خير دهد. مواظب عراق خود باش كه بهره تو در عراق است . براستى شاميان پيشوايى از ميان احزاب مخالف بر خود گماشته اند كه به نفاق معروف است . اى ابوموسى ، ما همواره تا به روز رستاخيز با آنان داشتيم . چندان كه گام از گام بر توانى داشت (و جان در بدن دارى ) معاويه بن حرب را به پيشوايى مگير. ابوموسى ، مبادا عمرو تو را بفريبد كه عمرو براستى مارى گزنده است كه افسونگرانش فسون نتوانند كرد از او برحذر باش و راه راست خود را پيش گير كه دچار لغزش نشوى .
    اى ابوموسى انبان دروغ او را انباشته از سخنان تلخ و ناهنجار خواهى ديد كه از حق گويى بسى دور است . داورى بر آن مكن كه جز على ، ديگرى پيشواى ما گردد؛ چه آن داورى ، شرى پايدار خواهد بود.
    راوى گويد: صلتان عبدى كه در كوفه بود، ابيات زير را به دومه الجندل فرستاد.
    به جان تو كه زمانه به جاست . به گفته اشعرى با عمرو به خلع على رضا ندهم . اگر بحق داورى كردند، از آن دو مى پذيرم وگرنه آن را چون آواى شتر بچه ثمود، شوم شمارم . ما سرنوشت روزگار خود را به كف آنان وا نمى نهيم كه اگر چنين كنيم و تن سپاريم ، پشت خود را شكسته ايم ، ولى شرط امر به معروف و نهى از منكر را به تمامى به جاى آريم و بگوييم ، و البته سرانجام كار به دست خداست . امروز نيز به سان ديروز است و ما ياور تنك آبى سراب گونه يا گرفتار گردابى ژرف به دريا هستيم .
    چون مردم شعر صلتان را شنيدند، بر ضد ابوموسى انگيخته شدند و او را به طور كامل شناختند و گمانهاى بد بر او بردند. (از آن روى ) دو داور در دومه الجندل به يكديگر رسيدند و هيچ سخنى نمى گفتند. (146)
    دو حكم و سپاه چهارصد نفرى همراه هر كدام در دومه الجندل فرود آمدند و روزها گذشت و ابوموسى و عمرو با هم سخن مى گفتند؛ ولى از كارى كه به دنبالش آمده بودند چنان سختى صريح و مشكل گشا بيان نمى كردند. سرانجام اطرافيان به تنگ آمدند و از بيم پايان گرفتن وقت موعود و آغاز دوباره جنگ بر ابوموسى اعتراض كردند. از آن طرف ، عمرو با حيله و برنامه خاص خود روز به روز ابوموسى را خامتر و مطيع نقشه خود مى كرد تا آن كه بالاخره هر دو به مسائل جدى در اين زمينه پرداختند.
    عمرو از آغاز به دنبال تحصيل خلافت معاويه بر ابوموسى بود و ابوموسى از اول رايش بر خلع اين دو و نصب داماد خويش ، عبدالله بن عمر، قرار داشت ، سرانجام وقتى عمرو مشاهده كرد معاويه از نظر سابقه در اسلام ، زمينه اى براى طرح ندارد، دست به حيله زد و ابوموسى را با سخنان دلخواهش خام كرد. اين بخش از مذاكرات را به روايت ناسخ التواريخ مى آوريم كه :
    نخسن عمرو بن العاص وارد دومه الجندل و از پس روزى چند، ابوموسى اشعرى نيز پرسيد. چون عمرو خبر ورود ابوموسى شنيد، برخاست و از خيمه خويش بيرون شد و ابوموسى را استقبال كرد، و به ورود او كمال بشاشت و خشنودى فرمود و مقدم او را عظيم بزرگ داشت و بر او سلام داد. ابوموسى از اسب پياده شد و دست عمرو را بگرفت و به سينه خويش ‍ برچسبانيد و گفت : اى برادر، حرمان تو مرا عظيم زحمت كرد و طول زمان مفارقت قلب مرا شكنجه نهاد. خوشا روزگارى كه در صحبت چون تو دوستى ، به پاى رود. و از اين پيش به قانون بود كه عمروعاص بر ابوموسى تقدم مى فرمود؛ چه در ميان اصحاب ابوموسى را محل و مكانت او نبود. اين وقت عمرو از بدو ورود ابوموسى را بر خود مقدم مى داشت و در خدمت او به تمام رغبت چاپلوسى و فروتنى مى فرمود.
    بالجمله ، دست ابوموسى را گرفت و بر بساط خويش آورد و در صدر مجلس جاى داد. و بفرمود تا خوردنى بياوردند و با هم بخوردند و بياشاميدند و ساعتى از در مصاحبت و مخالفت بنشستند و از هرگونه سخن كردند. پس ابوموسى برخاست و گفت : خداوند آنچه صلاح و صواب است . از بهر اين امت ، بر دست ما جارى كند. و به منزل خويش آمد.
    بدين گونه هر روز مى آمد و ساعتى با هم مى نشستند و از هر در سخن مى كردند و باز مى شدند و روز تا روز، عمرو بن العاص بر عزت و منزلت او مى افروزد و جماعتى از صناديد شام و عراق حاضر بودند و در ايشان مى نگريستند كه اين كار چگونه به مقطع رسد. چون مدت به درازا كشيد و همگان را ضجرت و ملالت آمد، يك روز عدى بن حاتم طايى برخاست و گفت : اى عمرو، تو را خاطرى است از هوا و غرض آكنده . و روى با ابوموسى كرد و گفت : اى ابوموسى ، بازوى تو نيروى اين كار ندارد و عاقبت راى تو ضعيف شود و قواى تو با فنور قرين گردد. عمروعاص گفت : اى عدى ، تو كتاب خداى را چه دانى ؟! تو را و امثال ، را در اين ميدان ، مجال تركتازى نيست ! آن گاه روى با ابوموسى كرد و گفت : روا نيست هر كس به حكم اراده خويش ، حاضر اين مجلس شود و سخنان ما را گوش دارد و كلمات ما را انگشت رد و قبول فرا نهد. و مردمان از دور و نزديك همى گفتند، بدان مى ماند كه ابوموسى اين كار را از على بگرداند.
    و از اين سوى مردم ، از تسويف و مماطله حكمين ملول شده ، ايشان را گفتند تا چند اين كار را باز پس مى افكنيد و ايام را به ترهات مى گذرانيد. ما از آن بيمناكيم كه مدت معلوم منقضى شود و ما را ديگر باره ، بر سر جنگ بايد رفت . عمرو برخاست و به نزديك ابوموسى آمد و عبدالله بن هشام و عبدالرحمن بن عبديغوث و ابوالجهم بن حذيفه العدوى را حاضر ساخت تا بر كلمات عمرو گواه باشد و مغيره بن شعبه نيز حاضر بود. پس روى با ابوموسى كرد و گفت : اى ابوموسى ، چه مى گويى در خلافت معاويه ! چه زيان دارد اگر او اين امت را خلافت و امامت كند؟ ابوموسى گفت : يا عمرو، اين سخن بگذار در خلافت معاويه ، هيچ حجتى به دست نتوان كرد. عمرو گفت : اى ابوموسى ، آيا عثمان را مظلوم نكشتند.
    گفت : كشتند و اگر آن روز كه عثمان را حصار دادند من حاضر بودم او را نصرت كردم . عمرو گفت : اكنون معاويه ولى دم عثمان است و بيت او در قريش ، اشرف بيوت است . بر خلافت او اتفاق مى كنيم و اگر مردمان تو را گويند چرا در خلافت معاويه متفق شدى و حال آن كه كه او از مهاجرين اولين نيست و او را در اسلام سابقتى و منزلتى نباشد. بگو او را ولى دم خليفه مظلوم يافتم و خونخواه او ديدم و مردى است با حصافت عقل و حسن تدبير و از اصحاب رسول خدا، و برادر ام حبيبه زوجه رسول خداست . هان اى ابوموسى ! فرصت از دست مگذار؛ چون خلافت معاويه را امضا دارى و اين كار بر وى فرود آريم و زمام سلطنت با دست وى دهيم ، تو را فراموش نكند و در حق تو چندان جود فرمايد كه عطاياى تو را به مطايا نتوان حمل داد.
    ابوموسى گفت : اى عمرو، از خداى بترس . از شرافت بيت معاويه با من مگوى ، اگر به حكم شرافت بيت كار بايد كرد، احق از همه كس ، ابرهه بن الصباح است . امر خلافت خاص از بهر اهل دين است و على عليه السلام افضل قريش است ، و اين كه گفتى اين كار را با معاويه گذارم . چه او ولى دم عثمان است ، من هرگز مهاجرين اولين را نتوانم گذاشت و معاويه را برداشت . و اين كه مرا به عطيت معاويه تطميع مى كنى ، اگر همه سلطنت خود را به من گذارد، من به ولايت او رضا ندهم و در كار حق ، رشوت نستانم . لكن اگر خواهى سنت رسول خداى را زنده كنم و صلاح امت را از دست فرو نگذارم . عبدالله بن عمر بن الخطاب را به خليفتى برداريم و على و معاويه را از خلافت خلع كنيم ؛ زيرا كه عبدالله داخل اين فتنه نشده و خونى به دست او ريخته نگشته ، عمروعاص گفت : اى ابوموسى ، اين امر خلافت كبرى و سلطنت عظمى و كار جهانگيرى و جهانبانى است . بينش ‍ عقاب و حذر غراب و غيرت خروس و حشمت طاووس و شجاعت شير و صلابت نهنگ مى خواهد و عبدالله بن عمر جبان تر از نعامه و ساده تر از ارنب و ضعيف تر از ذباب و مگس و خفيف تر از عصفور گنجشك است . چگونه اين كار ساخته تواند كرد.
    اين وقت عبدالله بن عمرو عبدالله بن زبير با مجلس ايشان نزديك بودند و كلمات ايشان مى شمردند. عبدالله بن زبير با عبدالله بن عمر گفت :
    شنيدى تا ابوموسى و عمروعاص چه گفتند. ساخته كار باش و امشب عمروعاص را ديدار كن و رشوتى بر ذمت گير تا هر دو تن متفق شوند و تو را به خليفتى بردارند. تو پسر عمر بن الخطابى ؛ چه بى رونق پسرى باشد كه سنت پدر زنده نكنى . عبدالله عمر گفت : مرا به حال خود گذار و به چنگ شير و دهان تنين مار بزرگ ، اژدها دلالت مكن . لكن عمروعاص را ديدار مى كنم و او را مى گويم ، اى پسر نابغه ، از خداى بترس ! از آن پس كه عرب شمشيرها زدند و نيزه ها به كار بردند، تو را از بهر حكومت اختيار كردند، از خداى بترس و مردم را ديگر باره به مهلكه ميفكن .
    بالجمله عمروعاص گفت : اى ابوموسى ، اكنون كه امر خلافت را از پسر عمر بن الخطاب دريغ ندارى ، چه زيان دارد كه از بهر اين كار، پسر مرا اختيار كنى و فضل و صلاح او را نيك مى دانى . ابوموسى گفت : دانسته ام كه او مردى فاضل و صادق است ؛ لكن چون در اين فتنه داخل گشت و خونريزى كرد، صلاحيت اين كار نخواهد داشت . عمروعاص چون ديد كه از هيچ در ملتمس او به اجابت مقرون نيفتاد، سخت غمنده گشت و سخن بدين جا فرو گذاشت و برخاست و روان شد.
    بالجمله روز ديگر، عمروعاص به نزديك ابوموسى آمد و چون روباه حيلتگر روغانى (147) بكرد و روى سخن را بگردانيد و گفت : اى ابوموسى ، سخنى از در صدق خواهم . گفت : همانا تو اهل عراق را چنان ناصح مشفق نيستى كه من اهل شام را و على ابوطالب را چنان نمى خواهى كه من معاويه را، و اهل عراق را چنان ناصح مشفق نيستى كه من اهل شام را و على ابوطالب را چنان نمى خواهى كه من معاويه را، و اهل عراق نيز با تو وثوقى به كمال ندارند؛ چه تو را دوستار عثمان و دشمن تفرقه انداز مى دانند، با اين همه بشنو تا چه گويم ؛ اگر كسى گويد معاويه طليق بن طليق نيست ، گوييم ، هست و اگر گويد، معاويه و پدر او در شمار احزاب نيستند، گوييم هستند و از آن جانب نيز روشن است كه على ابوطالب كشندگان عثمان را در جوار خود جاى داد و مورد شفقت و عنايت داشت ، و از ايشان استظهار فرمود و فرمان كارزار را داد. چه فرمايى كه من معاويه را از حكومت ، حكم عزلت دهم و تو على را از خلافت خلع فرمايى .
    امضاء
    خدایا...
    خسته ام از همه چیز...
    ...از فصول عاشقانه ام که بهاری ندارد
    خسته اماز اینکه دیگر دعاهایم اجابت نمی شوند
    نمی دانم در چنین راهی کجا می توانم آرامشم را بیابم
    خدایا...شنیده ام که مومنانت نمازشان را به درگاهت می آورند
    من ناتوانی ام را به درگاهت آورده ام .می پذیری؟

  10. Top | #86

    عنوان کاربر
    كاربر ويژه
    تاریخ عضویت
    September 2009
    شماره عضویت
    55
    نوشته
    7,121
    صلوات
    14
    دلنوشته
    1
    اللهم عجل لولیک الفرج
    تشکر
    1,515
    مورد تشکر
    4,040 در 2,087
    دریافت
    6
    آپلود
    8

    پیش فرض پاسخ : خواص و لحظه هاى تاريخ ساز

    آن گاه اگر خواهى اين امر بر عبدالله عمر فرود آريم و اگر نه به شورى باز گذاريم تا مسلمانان هر كه را خواهند اختيار كنند. ابوموسى گفت :
    رحمت خدا بر تو باد! چه نيكو راى زدى و چه نيكو سخن گفتى ، سخن حق اين است ، و هيچ كس را درين سخن ، مجال طعن و دق نيست . عمرو گفت : امروز اين سخن بگوييم و اين امر خطير را به خاتمت باز دهيم و مردم را از انتظار برآريم . ابوموسى گفت : فردا روز شنبه است و روز مباركى است . حاضر شويم و دست در دست دهيم و اين سخن بگوييم و ازين غم برهيم . عمرو گفت : حكم تو راست ، فردا پگاه حاضر شوم و تو را به گفتار و كردار اقتفا و اقتدا كنم . اين بگفت و برفت و دوستان خود را انبوه كرد و ايشان را از قصه آگاه ساخت تا از بامداد حاضر شوند و بر آنچه ابوموسى گويد، گواه باشند. ديگر روز كه آفتاب سر از كوه برزد، گواهان را برداشت و حاضر مجلس شد و از دو جانب مردمان انبوه شدند، تا سخن حكمين را بشنوند.
    پس عمرو نشست و گفت : اى ابوموسى تو را سوگند مى دهم بدان خداى كه جز او خدايى نيست ! آيا خلافت در خور آن كس است كه وفا به عهد كند و احقاق حق فرمايد يا آن كس كه چشم از حق بپوشد و پيمان بشكند؟ ابوموسى گفت : پاسخ اين سخن را زحمت بيان واجب نيست .
    عمرو گفت : در عثمان چه گويى او را بحق كشتند يا بناحق ! خون بريختند. ابوموسى گفت : عثمان مظلوم كشته شد. گفت : در حق كشندگان عثمان چه انديشى ! واجب مى كند كه ايشان را قصاص كنند، بازنده گذارند. ابوموسى گفت : قاتل عثمان را در هر حال بايد كشت . عمرو گفت : كدام كس بايد كشندگان عثمان را باز كشد؟ گفت : اولياى دم عثمان كه خداى فرمايد:
    و من قتل مظلوما فقد جعلنا لوليه سلطانا فلا يسرف فى القتل (148)
    عمرو گفت : اكنون بگوى معاويه در شمار اولياى دم عثمان است و يا بيگانه است ؟ ابوموسى گفت : از اولياى دم است . عمرو فرياد برداشت كه : اى مردمان ، گواه باشيد كه معاويه از اولياى دم عثمان است !
    اين وقت ابوموسى گفت : اى عمرو، برخيز و معاويه را از خلافت خلع كن تا من على را عزل فرمايم . عمرو گفت : معاذ الله ! اين چه سخن است كه گويى چگونه من بر تو تقدم جويم و حال آن كه تو وافد رسول خدا و صاحب مقاسم ابوبكر و عامل عمر بن الخطايى و در ايمان و هجرت در من تقدم دارى ، برخيز و سخنى كه دارى ، بگوى تا من نيز برخيزم و سخنى كه دارم بگويم .
    پس ابوموسى برخاست و خداى را سپاس گذاشت و گفت : اى مردم ! بدانيد كه فاضلتر كسى است كه حفظ و حراست خويشتن نيكوتر كند و خوار مايه تر كسى است كه خويشتن را دست باز دارد و همگان ديديد و شنيديد كه چه جانهاى گرامى بر سر اين جنگ رفت و چه جانهاى عزيز، طعمه شمشير تيز شد، اكنون من و رفيق من عمرو بن العاص ، در امرى متفق شده ايم كه اميد مى رود كه مصلحت حال امت باشد و موجب صلاح و سلامت گردد. عمروعاص آواز برداشت كه : سخن از در صدق و صواب مى كند. اكنون اى ابوموسى ، سخن تمام كن و آن كلمه كه بايد گفت : بگوى ؛ چون ابوموسى خواست اقدام در كلام كند، عبدالله بن عباس او را بانگ زد كه : اى ابوموسى ! خويش را واپاى . سوگند با خداى . پسر نابغه ، را بفريفت . در سخن از وى پيشى مجوى . بگذار تا بر وفق آن مواضعه كه با هم نهاده ايد او نجست سخن كند، تو از پس او بگوى ، و اگر نه ، دانسته باش كه بعد از تو با تو موافقت نخواهد جست و بر حسب آرزوى خويش ، چيزى خواهد گفت . ابوموسى مردى گول و احمق بود و ساحت خاطرش با عداوت اميرالمومنين عليه السلام آلايشى داشت . در پاسخ ابن عباس گفت : من نخست آنچه مى دانم مى گويم .
    پس از حمد و ندا گفت : اى مردم ! ما در امر اين امت نيك نظر كرديم و پشت و روى آن را نيكو نگريستيم . چيزى كه پراكندگى ايشان را فراهم كند و فساد امير ايشان را به اصلاح آرد و امور ايشان را از انقطاع و انفصام حفظ كند، نيافتيم ؛ الا آن كه من و رفيق من . عمرو بن العاص متفق شويم بر خلع على و معاويه از خلافت و بيفكنيم اين كار را در ميان مسلمانان به شورى ، تا هر كه را دوست دارند بر خويشتن والى گيرند. لاجرم ، من بيرون آوردم على و معاويه را از خلافت ، پس شما امر خويش را از ايشان بگردانيد و باز گذاريد بدان كس كه اهل اين كار دانيد.
    و به روايت احمد بن اعثم كوفى ، انگشترى خويش را از انگشت برآورد و گفت : من على را از خلافت برآوردم ؛ چنان كه اين انگشترى را از انگشت خويشتن . اين بگفت و كنارى گرفت و خاموش ايستاد. پس عمرو بن العاص ‍ برخاست : فحمد الله و اثنى عليه فقال : ان هذا قال ما قد سمعتم فخلع صاحته و انا اخلع صاحته كما خلعه و اثبت صاحبى معوبه فانه ولى عثمان و الطالب بدمه و احق الناس بمقامه .
    پس از ستايش يزدان پاك گفت : اى مردم ! آنچه ابوموسى گفت :
    شنيديد و دانستيد كه على را از خلافت خلع كرد. من نيز على را خلع كردم ؛ چنان كه ابوموسى خلع كرد و معاويه را به خلافت نصب كردم ؛ زيرا كه او ولى دم عثمان و خونخواه او است و سزاوارتر است ، جاى او را. و به روايت ابن اعثم كوفى گفت : چنان كه ابوموسى در خلع على انگشترى خويش را از انگشت برآورد، من در نصب معاويه ، انگشترى خويش را در انگشت مى كنم . و چنان كرد ابوموسى چون اين كلمات بشنيد، مغزش از آتش خشم تافته گشت و بانگ بر عمروعاص زد و گفت :
    مالك لا و فقك الله قد غدرت و فجرت و انما مثلك مثل الكلب ان تحمل عليه يلهث او تتركه ليهث .
    يعنى : چيست تو را اى عمرو! خداوند تو را موفق ندارد، تو سگ را مانى كه در هيچ حال از تو آسوده نتوان بود. عمرو گفت : انما مثلك مثل الحمار يحمل اسفارا
    عمروعاص گفت : تو خرى را مانى كه حمل اسفار كرده باشى و هيچ ندانى .
    بالجمله ابوموسى و عمرو، فراوان يكديگر را برشمردند و شتم كردند و فحش گفتند و به روايتى ، دست در گريبان شدند و جنگ در روى و ريش ‍ زدند. (149)
    پس از اين ماجرا، ابوموسى خجالت زده از روى على عليه السلام و اهل عراق و مومنان ، راهى مكه شد و با خود گفت ، تا زنده است ، به چشمان اميرالمومنين على عليه السلام نگاه نكند. اين ننگ و عار، سرنوشت زبان دراز كم عقلى است كه به قول عمرو، همچون خرى است كه كتابها را بر او بار كرده اند (كنايه از آيه قرآن در مورد علماى بنى اسرائيل )
    اما آيا كار به همين سادگى است كه ابوموسى فقط از ديدن على شرمگين شود؟ يا آثار سياسى ، اجتماعى و فرهنگى حكميت ابوموسى ، تاريخ اسلام را متحول كرد؟ شاميان پس از اين جريان ، به معاويه سلام خلافت دادند و موقعيت امام على عليه السلام به عنوان خليفه مسلمين متزلزل شد. لشكر شام در ايالات دور دست جهان اسلام به تاخت و تاز و غارت مسلمين مشغول شد و دنياطلبان از بزرگان و اطرافيان و لشكريان اسلام ، بتدريج اطراف امام را رها كرده ، كنج عزلت گزيده ، يا به معاويه پيوستند.
    حكميت ابوموسى و سرانجام شرمش ، تفرقه ديگرى در سپاه اسلام پديد آورد و متحجران ، كج انديشان و منافقانى از درون جامعه ، علمى برافراشتند كه به خوارج مشهور شدند و پس از دو سال ، در ادامه اين جريان ، شب نوزدهم رمضان شمشير ابن ملجم خارجى را بر فرق ولى خدا و مولاى متقيان فرود آورد و اسلام را زير سيطره سلطنت طلبان اموى درآورد، و اسلام ناب از مسير خود خارج و اسلام اموى در بخش وسيعى از جامعه جارى شد. اين همه ، با انديشه انحرافى ابوموسى كه عمرى را در ميان مومنان به صحابى ، فقيه ، قارى ، والى ، فرمانده فتحهاى بزرگ و ... مشهور بود، انجام گرفت . راستى چرا؟ چرا ابوموسى كه نماينده مردم عراق بود، يك بار هم در جريان حكميت از اميرالمومنين نام نبرد؟
    چگونه بود كه عمرو و شاميان در پى تراشيدن عنوان خليفه براى معاويه كه از آزادشدگان فتح مكه بود و بيست و يك سال از بيست و سه سال دوران رسالت ، از روساى مشركين بود، برآمدند و ابوموسى حاضر نشد از خليفه رسمى و استقرار يافته مسلمين كه سه سال از خلافتش مى گذشت و اول مومن به رسول اسلام بود. طرفدارى كند؟ آيا على عليه السلام كارى خلاف انجام داده بود؟ آيا از نظر ابوموسى ، تجمع مهاجر و انصار بر انتخاب على عليه السلام به خلافت در سال 35 هجرى ، ايرادى داشت كه اينك در سال 38 هجرى به دنبال خليفه كردن فرزند عمر است ؟ آيا از نظر ابوموسى ميان على عليه السلام اول گرونده به آيين اسلام و برادر رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز اخوت و معاويه - پسر ابوسفيان و فرزند هند جگر خوار فرقى وجود نداشت ؟ كه هر دو بايد خلع شوند؟ چه كسى مى تواند جايگزين مناسب على عليه السلام باشد؟
    آيا عبدالله بن عمر - كه به گفته پدرش - قدرت طلاق دادن زن خودش را هم نداشت ، مى توانست در موقعيتى باشد كه على را از خلافت عزل و او را جايگزينش كند؟ آيا ابوموسى نمى دانست كه على عليه السلام فرزندانش ‍ حسن و حسين عليهم السلام را مامور حفاظت از جان عثمان نمود و به قتل وى راضى نبود؟ آيا ابوموسى نمى دانست كه از جمله كشندگان عثمان و كسانى كه راضى به قتل او بودند طلحه و زبير بودند؟ آيا نمى دانست كه معاويه نيز در يارى عثمان - با اين كه از او درخواست كمك كرده بود - درنگ نمود تا عثمان به قتل برسد و او را بهانه اى پديد آيد؟
    اين چراها باز هم ما را به آن سخن نخست هدايت مى كند، آن جا كه گفتيم ابوموسى تا زمان روى كار آمدن اهل بيت عليهم السلام در زمان خلفاى ثلاث ، رزمنده اى مطيع ، فرمانده اى كاردان و مامورى جانباز بود؛ اما همين كه اهل بيت رسول اكرم صلى الله عليه و آله مدار ولايت جامعه را به دست گرفتند، سر ناسازگارى و تمرد را آغاز كرد و در حساسترين برهه تاريخ مردم را از پيوستن به امام على عليه السلام بازداشت .
    اين حركتهاى ابوموسى اشعرى ، جهانى را به تحير وا مى دارد و عقلهاى تيز و انديشه هاى روان و بصير را سرگردان و مضطرب مى كند.
    آيا ابوموسى اساسا ايمان به خدا و حشر و رسالت پيامبر اسلام و حقوق اهل بيت عليهم السلام نداشت ؟ آيا ابوموسى در عين دين باورى ، ميان على عليه السلام و معاويه فرق قائل نبود؟ و هر دو را در يك ترازو مى نهاد؟ به چنين ايمانى هم عقل دچار شك و ترديد مى شود. آيا ابوموسى انسانى كم عقل و بى درايت بود؟ و آيا اين مسائل ، از كند ذهنى او سرچشمه گرفته است ، چنان كه در تاريخ به سخن درازى و كوتاه عقلى شهره است ؟ چنين گمانى هم بويژه در مورد چنين مسائل روشن و آشكارى ، قانع كننده نيست . ابوموسى فرمانده پيروز و فاتح ده ها شهر ايران در جنگ مسلمانان با سپاه ساسانيان است . او بيش از پانزده سال در بزرگترين بلاد استاندار بوده و با اين كه از قريش نبوده ، توانسته در ميان آن همه افراد صاحب قدرت و عقل و انديشه و اصل و نسب مقام خود را حفظ كند و در مقابل خليفه سختگير و دقيق و حساس چون عمر بن خطاب كه با اندك سوءظن حاكمان را تنبيه و عزل مى كرد، مقاومت كند. پس حقيقت را بايد در چيز ديگرى جست . اين جا هم عقل و منطق به كرانه آرامش و آسودگى رضايت نمى دهد.
    بياييد بار ديگر به دومه الجندل برويم ، سرزمينى كه دو گروه جمعيت ، آن جا تجمع كردند، از وراى تاريخ و اوراق نوشته مورخان ، سخنان ، رفتار و نتايج كار ابوموسى و عمروالعاص را بنگريم .
    ابوموسى را در ميان چهارصد رزمنده كه شريح بن هانى و عبيدالله بن عباس آنها را فرماندهى مى كنند و مى بينيم . ابن عباس او را از مكر عمرو آگاه مى كند:
    ابوموسى بدان كه عمرو اهل تقوا نيست . در راه رسيدن به هدف ، هر حيله اى را مرتكب مى شود. مبادا فريب سخنانش را بخورى !
    اميرالمومنين على ، چيزى كم ندارد كه او را خلع كنى ، ابوموسى بدان ، همانان كه با ابوبكر و عمر و عثمان بيعت كرده اند، با على هم بيعت كرده اند و على كارى كه مستوجب خلع از خلافت باشد، انجام نداده است ...
    جواب ابوموسى ، نگاهى است با خاموشى . شريح با او صحبت مى كند، از على مى گويد، از علم على عليه السلام ، از مقامش نزد رسول خدا، از منزلتش در اسلام ، از حق ولايت اهل بيت عليهم السلام و از ظلمى كه به عراق خواهد رفت ، اگر شاميان بر آن تسلط يابند جواب ابوموسى سكوت است و نگاهى ترديدآميز، تنها مى گويد: اميدوارم كارى بكنم كه امت به خير و صلاح برسند.
    به روز اوج محاجه ابوموسى و عمرو باز مى گرديم . عمرو چون روباهى مكار، از راست و چپ و عقب و جلو مى آيد و از همه طرف ابوموسى را محاصره مى كند كه خلافت معاويه را بپذيرد تا حكومت مصر نيز به خودش ‍ برسد، چرا كه شرط كرده بودند چنانچه خلافت را براى معاويه گرفت . حكومت دائمى مصر، بدون ماليات ، به او مى رسد مهمترين دليل عمرو، هم اين بود كه عثمان ، مظلوم كشته شده است و معاويه ، ولى خون او است ، پس بگذار او را خليفه كنم تا قاتلان عثمان را قصاص كند.
    چه استدلال بى پايه اى ! و چه دليل معيوب و پريشانى ! اولا عثمان داراى فرزندانى است كه آنها ولى خون او هستند و معاويه برغم درخواست مكرر خليفه مقتول ، نيروى كمكى برايش نفرستاد، تا آن كه تنها در مدينه كشته شد. ثانيا اين فرض را هم بپذيريم كه معاويه ، ولى خون عثمان باشد، مگر عقل و منطق اجازه مى دهد. هر ولى خونى را براى آن كه قاتل را قصاص ‍ كند، بايد به مقام خلافت مسلمين نصب كرد؟ اگر اين طور است ، هر روز قتلهاى مختلفى روى مى دهد و قصاص همه آنها هم در شرع اسلام واجب شمرده شده ؛ پس هر روز بايد زمام امور مملكت را به صدها صاحب خون سپرد و آنها را خليفه كرد، كه قصاص مقتول خود را بگيرد. اما تعجب از اين نيست ؛ عمرو، آن مكار قريش ، اگر دليل محكمترى داشت ، از بيان آن عاجز نمانده بود كه ما اينك بر او خرده بگيريم . او، معاويه ، پسر ابوسفيان را كه سردسته احزاب و مشركان بود، مى خواست بر مردم قالب كند، اما هيچ شرطى از شرايط رهبرى و خلافت را در او نمى ديد؛ الا اين كه پسرعموى خليفه مقتول است و با همين كورسوى ضعيف در مقابل نماينده سپاه كوفه و مردم عراق جولان مى داد. از آن طرف ابوموسى وكيل كسى بود كه همه صحابه به فضل بلا رقيب او اعتراف داشتند و اول گرونده به اسلام بود و برادر رسول خداست . ده ها آيه قرآن كه ابوموسى حافظ و قارى آنها بود. در شان او نازل شده است . منتخب رسول خدا براى خلافت بوده است . جزو اهل بيت عليهم السلام است كه ابوموسى خود از راويان حديث آن است . سه سال است كه مردم با طيب خاطر او را خليفه كرده اند و سنت رسول خدا را در جامعه جارى كرده است و ...؛ اما اين نماينده ، يك بار هم از موكل خود نام نبرد و اولين و آخرين سخنش اين بود كه بياييد عبدالله بن عمر را خليفه و على و معاويه را خلع كنيم . راستى چرا سخن از خلع معاويه مى گويد؟ مگر معاويه خليفه است كه او را خلع كند. معاويه استاندارى است كه خليفه او را خلع كرده و الان يك شورشى طاغى است . در واقع ابوموسى مى گفت بياييد على را از خلافت خلع كنيم و داماد خودم عبدالله را جايگزين او كنيد. عجب نماينده اى و عجب دفاعيه اى كه از امام خود و مردم عراق به جاى آورد! او تنها در واپسين ساعات كه فهميد قدرت نصب ابن عمر بر خلافت را ندارد، پيشنهاد كرد على و معاويه را خلع كنند و مردم ، خودشان هر كسى را راضى شدند، به عنوان خليفه برگزينند و عمرو نيز از همين پيشنهاد عوامانه ابوموسى استفاده كرد و آن كرد كه به روايت منابع تاريخ اسلام از نظر گذرانيدند.
    براستى كسى نمى داند كه كار ابوموسى را با چه قانون و منطقى قياس كند. تناه يك راه منطقى كه از وراى انديشه و تامل بسيار در اين حوادث پيچيده در به روى حس حقيقت يابى و كنجكاورى انسان مى گشايد، همان است كه ابوموسى اساسا از على و اهل بيت عليهم السلام دل خوشى نداشته و اسلام را در حكومتى جستجو مى كرده كه كسانى همچون خودش در مركز آن قرار گيرند، چرا كه اگر على عليه السلام فقيه باشد، جايى براى عرض ‍ اندام فقاهت ابوموسى باقى نمى ماند. على صاحب اسرار رسول خداست و به گفته خليفه دوم تا وقتى على حاضر است ، كسى حق فتوا ندارد، اگر على قارى و مفسر قرآن باشد، ديگر قرائت و تفسير امثال ابوموسى رنگ مى بازد؛ زيرا على مصدر و محل فوران انديشه الهى پس از پيامبر صلى الله عليه و آله است و ستاره اى است كه زمينيان در انديشه رسيدن به او زمينگير مى شوند.
    اگر على و اهل بيت عليهم السلام مدار حكومت باشند، ابوموسى را ياراى قدرت نمايى و حضور در مصدر كارها نيست چه آن دو، از قبيل شب و روزند، اگر على ميدان دار عدالت جامعه باشد، اموال فراوان ابوموسى در معرض خطر قرار مى گيرد.
    ابوموسى اشعرى ، در اثر سياستهاى عمر و عثمان ، به سرمايه دارى بزرگ تبديل شده بود، درباره ثروت او، محققان بسيار نوشته اند كه ما به يك نمونه آن بسنده مى كنيم تا معلوم شود كه ريشه مخالفتهاى او، دنياطلبى است راس كل خطيئه الحب الدنيا. ابوموسى در ولايت على عليه السلام هم عزل خود را مى بيند و هم ثروتهاى خود را در خطر مصادره چه على عليه السلام در همان روز پذيرش حكومت فرموده بود كه تمام اموالى كه از بيت المال به ناحق بخشيده شده است ، باز پس مى گيرد، اگر چه به كابين زنان رفته باشد. دنياطلبى و ترس از عدالت على عليه السلام ، همان علتى است كه سبب طغيان طلحه و زبير و پيمان شكنى آن دو گشت اما ابوموسى را از در مكر و فريب وارد ساخت و چنين كرد كه به حماقت مشهور شد.
    جناب ابوموسى اشعرى حاكم بصره بود همين ابوموساى معروف حكميت ، مردم مى خواستند به جهاد بروند، او بالاى منبر رفت و مردم را به جهاد تحريض كرد. در فضيلت ، جهاد و فداكارى ، سخنها گفت . خيلى از مردم اسب نداشتند كه سوار بشوند بروند؛ هر كسى بايد سوار اسب خودش ‍ مى شد و مى رفت . براى اين كه پياده ها هم بروند، مبالغى هم درباره فضيلت جهاد پياده گفت ؛ كه آقا جهاد پياده چه قدر فضيلت دارد، چه قدر چنين است ، چنان است ! اين قدر دهان و نفسش در اين سخن گرم بود كه يك عده از اينهايى كه اسب هم داشتند، گفتند: ما، هم پياده مى رويم ، اسب چيست ! فحملوا الى فرسهم ؛ به اسبهايشان حمله كردند. آنها را راندند و گفتند برويد شما اسبها ما را از ثواب زيادى محروم مى كنيد؛ ما مى خواهيم پياده برويم ، بجنگيم تا با اين ثوابها برسيم ! عده يى هم بودند كه يك خرده اهل تامل بيشترى بودند؛ گفتند صبر كنيم ، عجله نكنيم ، ببينيم حاكمى كه اين طور درباره ى جهاد پياده حرف زد، خودش چگونه بيرون مى آيد؟ ببينيم آيا در عمل هم مثل قولش هست . يا نه ، بعد تصميم مى گيريم كه پياده برويم يا سواره . اين عين عبارت ابن اثير است . او مى گويد: وقتى كه ابوموسى از قصرش خارج شد، اخرج ثقله من قصره على اربعين بغلا؛ اشياى قيمتى كه با خودش داشت ، سوار بر چهل اشتر با خودش خارج كرد و به طرف ميدان جهاد رفت ! آن روز بانك نبود و حكومتها هم اعتبارى نداشت . يك وقت ديديد كه در وسط ميدان جنگ ، از خليفه خبر رسيد كه شما از حكومت بصره عزل شده ايد. اين همه اشياى قيمتى را كه ديگر نمى تواند بيايد و از داخل قصر بردارد؛ راهش نمى دهند؛ هر جا مى رود؛ مجبور است با خودش ‍ ببرد. چهل استر، اشياى قيمتى او بود كه سوار كرد و با خودش از قصر بيرون آورد و به طرف ميدان جهاد بود! فلما خرج تتعله بعنافه ؛ اينهايى كه پياده شده بودند، آمدند و زمام اسب جناب ابوموسى را گرفتند.
    و قالوا احملنا على بعضى هذا الفضول ؛ ما را هم سوار همين زياديها بكن ؛ اينها چيست كه دارى با خودت به ميدان جنگ مى برى ؟ ما داريم پياده مى رويم ؛ ما را هم سوار كن . و ارغب فى المشى كما رغبتنا؛ همان طورى كه به ما گفتى پياده راه بيفتيد، خودت هم قدرى پياده شو و پياده راه برو. فضرت القوم بسوطه ؛ تازيانه اش را كشيد و به سر و صورت اينها زد و گفت برويد، بيخودى حرف مى زنيد! فتركوا دايه فمضى ؛ آمدند متفرق شدند، اما البته تحمل نكردند، به مدينه پيش جناب عثمان آمدند و شكايت كردند؛ او هم ابوموسى را برداشت . اما ابوموسى يكى از اصحاب پيامبر و يكى از خواص و يكى از بزرگان است ؛ اين وضع اوست ! (150)
    در اين جا مناسب است كه سخن را با دلى گرفته ، از نقل اين صفحات تلخ تاريخى و عرض ادب به ساحت مقدس اول مظلوم عالم ، اميرالمومنين على عليه السلام - كه همه ناگواريها را پذيرفت و وجود امثال ابوموسى را تحمل كرد تا درس انسان سازى و دين پرورى را به ما بياموزد - به پايان ببريم ، اما به دليل آن كه شايد خوانندگان اين اوراق ، مايل باشند حكايت ابوموسى را تا دم مرگ همراهى كنند، سطورى چند را به بخش آخر زندگى او سياه مى كنيم تا در صحراى محشر، شاهد قضاوت حق تعالى در مورد او باشيم .
    امضاء
    خدایا...
    خسته ام از همه چیز...
    ...از فصول عاشقانه ام که بهاری ندارد
    خسته اماز اینکه دیگر دعاهایم اجابت نمی شوند
    نمی دانم در چنین راهی کجا می توانم آرامشم را بیابم
    خدایا...شنیده ام که مومنانت نمازشان را به درگاهت می آورند
    من ناتوانی ام را به درگاهت آورده ام .می پذیری؟

  11. تشكر


  12. Top | #87

    عنوان کاربر
    كاربر ويژه
    تاریخ عضویت
    September 2009
    شماره عضویت
    55
    نوشته
    7,121
    صلوات
    14
    دلنوشته
    1
    اللهم عجل لولیک الفرج
    تشکر
    1,515
    مورد تشکر
    4,040 در 2,087
    دریافت
    6
    آپلود
    8

    پیش فرض پاسخ : خواص و لحظه هاى تاريخ ساز

    بر دو تن هم حكومت نخواهد يافت !
    در مجموع گفتيم كه بسيارى از صحابه ، اين حديث را از رسول گرامى اسلام نقل كرده اند كه خطاب به ابوموسى فرموده بود: بعد از من ، فتنه اى رخ خواهد داد؛ تو اگر در آن خفته باشى ، بهتر از نشسته است و اگر نشسته باشى ، بهتر است از آن كه راه بروى (كنايه از ضرورت عدم ورود ابوموسى ).
    اما ابوموسى اين حديث را كه براى خود او صادر شده بود به تمام جامعه تعميم داد و از آن طرفى نبست . بلكه خوار و ذليل از عمارت كوفه رانده شد و ترسان و لرزان ، چند ماهى گذراند تا اميرالمومنين او را بخشيد.
    بار ديگر در صفين ظاهر شد و نمايندگى مردم عراق را برغم ميل اميرالمومنين پذيرفت و كوشيد. در هر حال على عليه السلام را از خلافت عزل نمايد؛ با آن كه نماينده او در حكميت بود و خواست كه دامادش ، عبدالله بن عمر را خليفه كند، كه عمرو نپذيرفت . بناچار او پذيرفت على عليه السلام و معاويه خلع شوند كه از سوى عمرو سخت فريب خورد و درگير و دار آن رسوايى ، كتكى هم خورد و تنهايى بر اشترى سوار، رسواى خاص و عام و مورد غضب هر دو گروه شامى و عراقى ، سوى مكه راند و اين ، تنها كوچكترين نتيجه پشت گوش انداختن نصيحت رسول خدا بود كه دامن ابوموسى را گرفت . پير اشعرى كه پيش از اين ، مقام و منزلتى والا داشت ، در باقى عمر، با ترس و ذلت زيست و شايد آرامترين بخش ‍ باقيمانده عمرش ، سالهاى 38 تا 40 هجرى بود كه با بزرگوارى و گذشت امام على عليه السلام در مكه زيست . پس از آن كه معاويه روى كار آمد، ابوموسى جزء لايه هاى زيرين طبقات اجتماعى قرار گرفت و پايگاه و منزلتش متزلزل شد. همچنين روز و شب ، هراسان از خشم و قهر پسر ابوسفيان روزگار گذراند.
    در همان سال چهلم كه امام على عليه السلام به شهادت رسيد، يسر بن ارطاه فرمانده خونريز معاويه به سوى حجاز، مامور شد. طرفداران على عليه السلام را مى كشت و خانه هايشان را آتش مى زد. ابوموسى رانده شده اهل بيت عليهم السلام ، از اموى نيز هراسان شد، تا آن كه يسر به او اطمينان داد كه او را نخواهد كشت . سپس به سوى معاويه حركت كرد كه او در راه آمدن به كوفه بود، در نخيله بر معاويه وارد شد و گفت : سلام بر تو اى اميرالمومنين ! معاويه گفت : سلام بر تو. و اين هم مردى بود كه ابوموسى در خلع على عليه السلام و مهيا كردن زمينه خلافت معاويه دريافت كرد. هنگامى كه خارج شد، معاويه گفت : حتى بر دو تن هم حكومت نخواهد يافت تا بميرد. (151)
    و در حوادث سال 54 ذكر شده است كه ابوموسى نيز درگذشت وفات او را در سنه 52 هم گفته اند. (152) و به خاطر آن ظلم فاحش در حق ولايت اميرمومنان على عليه السلام و خصلت دنباطلبى و عافيت جويى و بى اعتنايى به نصايح رسول خدا و على عليه السلام و عالمان و آگاهان و بيش از اندازه تقوا و بينش خود گام برداشتن ، ابوموساى صحابى ، قارى ، فقيه ، والى فاتح ، فرمانده و ... پانزده سال آخر عمر خود را در خاموشى گذراند و اينك نيز كه حدود چهارده قرن از مرگ او گذشته است ، مورد نفرت و نكوهش است .
    قطره تا با درياست ، درياست
    ورنه آن قطره و، دريا درياست
    و درود بر آنان كه عمر كوتاه و زودگذر را معلبه نفس افزون طلب نكردند و به رغم تمناى دل ، سر در گرو حق نهادند، خود را نديدند و با خداى خود معامله كردند.
    پايان كتاب

    امضاء
    خدایا...
    خسته ام از همه چیز...
    ...از فصول عاشقانه ام که بهاری ندارد
    خسته اماز اینکه دیگر دعاهایم اجابت نمی شوند
    نمی دانم در چنین راهی کجا می توانم آرامشم را بیابم
    خدایا...شنیده ام که مومنانت نمازشان را به درگاهت می آورند
    من ناتوانی ام را به درگاهت آورده ام .می پذیری؟

  13. تشكر


صفحه 9 از 9 نخستنخست ... 56789

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi