ای آنکه در نگاهت حجمی ز نور داری
کی از مسیر کوچه قصد عبور داری؟
چشم انتظار ماندم، تا بر شبم بتابی
ای آنکه در حجابت دریای نور داری
من غرق در گناهم، کی می کنی نگاهم؟
برعکس چشمهایم چشمی صبور داری
از پرده ها برون شد، سوز نهانی ما
کوک است ساز دلها، کی میل شور داری؟
در خواب دیده بودم، یک شب فروغ رویت
کی در سرای چشمم، قصد ظهور داری؟
قلم را ستايش مى كنم، آنگاه كه بى محابا براى تو جوهر مى فشاند. مى خواهم بر صفحه سپيد كاغذ، دلتنگى هايم را بنگارم.
دلتنگى ما براى تو، قدمتى به درازاى تاريخ غيبت دارد. در دلتنگى هايمان، بعثت را بهانه مى آوريم. مگر نه آنكه ظهور، خود تجلى بعثت ديگرى است؟
چكاد كوه، بى نور است. شب از ديدن تاريك ترين لحظات تاريخ بشر، وحشت زده از خواب برمى خيزد و روز در سياهى اوهام شب پرستان، چونان مارى، در خود مچاله مى شود.
حسرت طلوع تو، خيمه هايش را بر سينه هاى چاك چاك گسترده و ما همچنان چشم انتظار خورشيدى هستيم تا سپيده دم آزادى را نويد دهد.
اى كاش همچون مبعث آخرين پيامبر، جهانيان، ميهمان زيباترين سفره خداوندى شوند و تو را با سبدى لبريز از ميوه هاى عدالت، در خانه هاى سوخته از رنج روزگار به نظاره بنشينند.
آيا مى شود در مبعث تو زيبايى آخرين چادر سبز امامت را بر آسمان آبى هدايت، نظاره گر باشيم؟
وه! چه تماشايى مى شود در سپيده دم ظهور، خراميدن غزال هاى عدالت در وسعت انسانيت.
ابوالفضل صمدى رضايى