روحانی شهید علی اصغر آقانژاد
تنم بپوسد وخاکم بباد ریزه شود جفا مکن که بزرگان به خرده ای زرهی هنوز مهر تو باشد در استخوان چنین سبک ننشینند و سرگران ای دوست خوشا آنان که ره صد ساله را یک شبه پیمودند و به همه معادلات خندیدند. خوشا روزهای وصل یاران و بدا به شب های تار ماندن ما. خورشید با سرشاخه های شرمساری ما که سر به زیر دارد گویا سرآشتی ندارد. آخر با سرشاخ های عزت و غیرت غیرتمندان سلام واحوال پرسی کرده، شاید دیده بوسی هم کرده باشد.
«علی اصغر آقانژاد» در سرزميني سرسبز از نور ایمان و ولایت اهل بیت -علیهم السلام- در سال 1350 شکوفه کرد. استان مازندران، معطر از عطر وجود چنين فردي است؛ شخصي که با خون قرمز، بهار سبز را به ارمغان آورد. کودکی هایش را در کوچه باغ های امیر کلا پشت سر نهاد تا آن قدر بزرگ شد که راهی مدرسه و کلاس درسش کنند. درس و مدرسه ادامه کودکی هایش شد. کلاس اول، دوم،... تا سال دوم راهنمایی ادامه داد. انتخاب متفاوت او در ورود به حوزه علمیه -آن جا که درس دین را فرا می گیرند- سرآغاز نگاه متفاوت او شد؛ نگاهی از جنس معنا، از جنس حق خواهی و حق جویی، دین خواهی و دین داری. حوزه علمیه فریدون کنار، اولین و آخرین میعادگاهش شد. در وادی علوم نظری، مقدماتی را فرا گرفت که اصل و متن تمام مقدمات را در برداشت. اگر نبود، شش مرتبه عازم جبهه اش نمی کرد تا در میدان رزم بجنگد. در طول بیست و یک ماه حضور، خاک میدان رزم آن قدر او را خاکی کرده بود که دیگر با تکبر، ریا و عجب، خودپسندی، دنیا خواهی ودنیا دوستی، جاه خواهی و مقام پرستی، بیگانه اش سازد. آب حیات من است خاک سر کوی دوست گر دو جهان خرمی است ما و غم روی دوست همین خاک خوردن ها درمیدان رزم، خلوت کردن ها و تفکر وتدبرهایش، کار دستش داد. عشق یار را در دل او چنان جای داد که فقط مهران و خونی که از پیکر مطهرش به فدیه می داد، می توانست چاره این عشق کند. دهم تیر ماه 1365، درد عشقش؛ عشقی که وجودش را آتشکده عرفان و عروج ساخته بود، تسکین يافت. اصابت تیر کین دشمن به گردن و شکم، او را فارغ از غم هجران کرد و دروازه های وصل را به رویش گشود. مرا رضای تو باید نه زندگانی خویش اگر مراد تو قتل است وارهان ای دوست
«روحش شاد و راهش پررهرو باد