صفحه 3 از 3 نخستنخست 123
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 28 , از مجموع 28

موضوع: گفتنيهاى تاريخ (شامل داستانهاى جالب و خواندنى از تاريخ ايران و جهان )

  1. Top | #21

    عنوان کاربر
    كاربر ويژه
    تاریخ عضویت
    September 2009
    شماره عضویت
    55
    نوشته
    7,121
    صلوات
    14
    دلنوشته
    1
    اللهم عجل لولیک الفرج
    تشکر
    1,515
    مورد تشکر
    4,040 در 2,087
    دریافت
    6
    آپلود
    8

    پیش فرض پاسخ : گفتنيهاى تاريخ (شامل داستانهاى جالب و خواندنى از تاريخ ايران و جهان )

    تنها يك دزد

    فوت نماينده مجلس انگلستان پس از مسافرت به ايران مطالعه احوال ايرانيان نوشته بود رضا شاه دزدان و راهزنان را از سر راههاى ايران برداشت و به افراد ملت خود فهماند كه من بعد در سر تا سر ايران فقط يك راهزن بايد وجود داشته باشد! (26)
    امضاء
    خدایا...
    خسته ام از همه چیز...
    ...از فصول عاشقانه ام که بهاری ندارد
    خسته اماز اینکه دیگر دعاهایم اجابت نمی شوند
    نمی دانم در چنین راهی کجا می توانم آرامشم را بیابم
    خدایا...شنیده ام که مومنانت نمازشان را به درگاهت می آورند
    من ناتوانی ام را به درگاهت آورده ام .می پذیری؟


  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #22

    عنوان کاربر
    كاربر ويژه
    تاریخ عضویت
    September 2009
    شماره عضویت
    55
    نوشته
    7,121
    صلوات
    14
    دلنوشته
    1
    اللهم عجل لولیک الفرج
    تشکر
    1,515
    مورد تشکر
    4,040 در 2,087
    دریافت
    6
    آپلود
    8

    پیش فرض پاسخ : گفتنيهاى تاريخ (شامل داستانهاى جالب و خواندنى از تاريخ ايران و جهان )

    آزاد شده عورت

    در جريان جنگ صفين يك روز عمروعاص خود به ميدان آمد و مبارز طلبيد كه ناگهان على (ع ) جلو او در آمد. آندم كه متوجه شد على (ع ) حريف او شده است در فكر حيله اى افتاد كه خود را از ضربت او رهايى دهد. على (ع ) با نيزه اى كه در دست داشت به او حمله كرد و او را از اسب بيانداخت . عمروعاص به پشت افتاد و براى اينكه خود را از دست حضرت على نجات دهد عمدا پاى خود را بالا برد و پيراهنش روى شكمش افتاد و عورتش نمايان گرديد. على (ع ) در دم صورت را برگرداند و گفت لعنت خدا بر تو باد... برو كه تو آزاد كرده عورت خويشى . (27)
    امضاء
    خدایا...
    خسته ام از همه چیز...
    ...از فصول عاشقانه ام که بهاری ندارد
    خسته اماز اینکه دیگر دعاهایم اجابت نمی شوند
    نمی دانم در چنین راهی کجا می توانم آرامشم را بیابم
    خدایا...شنیده ام که مومنانت نمازشان را به درگاهت می آورند
    من ناتوانی ام را به درگاهت آورده ام .می پذیری؟

  4. Top | #23

    عنوان کاربر
    كاربر ويژه
    تاریخ عضویت
    September 2009
    شماره عضویت
    55
    نوشته
    7,121
    صلوات
    14
    دلنوشته
    1
    اللهم عجل لولیک الفرج
    تشکر
    1,515
    مورد تشکر
    4,040 در 2,087
    دریافت
    6
    آپلود
    8

    پیش فرض پاسخ : گفتنيهاى تاريخ (شامل داستانهاى جالب و خواندنى از تاريخ ايران و جهان )

    خان انا انزلنا

    در دوره اى كه انقلاب مشروطيت در ايران در حال رشد و نمو بود يكى از نويسندگان وضعيت اجتماعى مردم را اينطور بيان مى كند: در شهرستان بيرجند دهى است بنام خوسف . معمول يكى از خوانين خوسف در آن روزها بوده كه در نماز به جاى سوره قل هو الله قدر يعنى انا انزلنا تلاوت مى كرده . روزى يك فرد عادى ، فارغ از قيد خانى و غافل از عادت خان ، پهلوى خان به نماز ايستاده و پس از قرائت حمد، انا انزلنا را تلاوت كرده است . خان چنان عصبانى شده كه او را به باد دشنام و كتك گرفته و گفته است : پدر سوخته ... خان انا انزلنا، تو هم انا انزلنا؟!
    تو همان قل هو الله آبا و اجدادى خودت را بخوان . (28)
    امضاء
    خدایا...
    خسته ام از همه چیز...
    ...از فصول عاشقانه ام که بهاری ندارد
    خسته اماز اینکه دیگر دعاهایم اجابت نمی شوند
    نمی دانم در چنین راهی کجا می توانم آرامشم را بیابم
    خدایا...شنیده ام که مومنانت نمازشان را به درگاهت می آورند
    من ناتوانی ام را به درگاهت آورده ام .می پذیری؟

  5. Top | #24

    عنوان کاربر
    كاربر ويژه
    تاریخ عضویت
    September 2009
    شماره عضویت
    55
    نوشته
    7,121
    صلوات
    14
    دلنوشته
    1
    اللهم عجل لولیک الفرج
    تشکر
    1,515
    مورد تشکر
    4,040 در 2,087
    دریافت
    6
    آپلود
    8

    پیش فرض پاسخ : گفتنيهاى تاريخ (شامل داستانهاى جالب و خواندنى از تاريخ ايران و جهان )

    جواهرات نادرى

    آقا محمد خان قاجار كه براى زيارت به مشهد مقدس رفته بود از شاهرخ حاكم خراسان جواهرات نادرى را درخواست نمود و چون شاهرخ امتناع كرد دستور داد دور سر شاهرخ پيرمرد 70 ساله و كور را خمير گرفتند و در آن سرب مذاب ريختند تا وى هر چه داشت عرضه كرد. (29)
    امضاء
    خدایا...
    خسته ام از همه چیز...
    ...از فصول عاشقانه ام که بهاری ندارد
    خسته اماز اینکه دیگر دعاهایم اجابت نمی شوند
    نمی دانم در چنین راهی کجا می توانم آرامشم را بیابم
    خدایا...شنیده ام که مومنانت نمازشان را به درگاهت می آورند
    من ناتوانی ام را به درگاهت آورده ام .می پذیری؟

  6. Top | #25

    عنوان کاربر
    كاربر ويژه
    تاریخ عضویت
    September 2009
    شماره عضویت
    55
    نوشته
    7,121
    صلوات
    14
    دلنوشته
    1
    اللهم عجل لولیک الفرج
    تشکر
    1,515
    مورد تشکر
    4,040 در 2,087
    دریافت
    6
    آپلود
    8

    پیش فرض پاسخ : گفتنيهاى تاريخ (شامل داستانهاى جالب و خواندنى از تاريخ ايران و جهان )

    خواب شگفت انگيز عشقى

    ميرزاده عشقى فرزند ابوالقاسم همدانى شاعر و فوق العاده حساس بود. وى در جريان جنگ جهانى جزء مهاجرين ايرانى بود و پس از مراجعه از زمره مخالفين 1919 بود و در دوره پنجم مجلس به مدرس و طرفداران او خيلى نزديك بود و در 24 ذيقعده 1342 اولين شماره روزنامه قرن بيستم منتشر كرد. در روزنامه اش نيش هاى زهر آلودى به سردار زد. كه از زخم هر خنجرى مؤ ثرتر و كارى تر بود چندى بعد عشقى خوابى ديده بود كه جريانش را براى ملك الشعراء بهار اينگونه تعريف كرد.
    خواب ديدم كه در قلمستان زرگنده مشغول گردش هستم در حين گردش ‍ دخترى فرنگى مثل آنكه با من سابقه آشنايى داشت نزديك آمده بناى گله گزارى و بالاخره تشدد و تغير را گذاشت و با طپانچه اى كه در دست داشت شش گلوله به طرف من خالى نمود بر اثر صداى گلوله افراد پليس ‍ ريختند و مرا دستگير كرده در درشكه نشاندند كه به نظميه ببرند در بين راه من هر چه فرياد مى كردم كه آخر مرا كجا مى بريد شما بايد ضارب را دستگير كنيد نه مرا، كسى به حرفم گوش نمى داد تا مرا به نظميه بردند و در آنجا به اطاقى شبيه زيرزمينى كشانيده محبوس كردند آن اطاق فقط يك روزنه داشت كه از آن روشنايى به درون مى تابيد من با وحشتى كه داشتم چشم به آن روزنه دوخته بودم ناگهان ديدم شروع به خاكريزى شد و تدريجا آن روزنه گرفته شد و من احساس كردم آنجا قبرى است ...
    هنگامى كه ميرزا عشقى اين خواب را حكايت مى كرد قيافه بهم زده وحشتناكى داشت و به دوستانش پيشنهاد مى كند براى فرار از كشته شدن به طور ناشناس به روسيه فرار كنيم و مقدمات سفر را فراهم مى كند و قرار مى شود روز چهارشنبه زمان حركت باشد.
    در روز سه شنبه دوستش رحيم زاده صفوى انتظار او را مى كشيد ولى خبرى از او نمى رسد لذا نوكرى را به خانه عشقى مى فرستد.
    نوكر رحيم زاده صفوى حدود دو ساعت قبل از ظهر به خانه عشقى مى رسد و مى بيند كه سر كوچه اتومبيلى ايستاده و دو نفر به سرعت به طرف آن مى روند كه سوار شوند و از آن طرف صداى زنهاى همسايه را مى شنود كه فرياد مى كنند خونخوارها جوان ناكام را كشتند و عجب آن است كه در آن كوچه هيچ گاه منطقه گشت پليس و ماءمورين تاءمينات نبوده در ظرف يك لحظه چند نفر پليس و ماءمور امنيتى دوان دوان مى آيند و مانند اشخاصى كه از آغاز و انجام قضيه مطلع باشند به خانه عشقى ريخته شاعر مجروح را بيرون كشيده در يك درشكه كه در سر كوچه آماده بود مى نشانند، عشقى كه چشمش به محمد خان نوكر رحيم زاده صفوى مى افتد فرياد مى زند محمد خان به رفقا بگو به داد من برسند محمد خان از اين پاسبانها بپرس مرا كجا مى برند؟
    بابا من نمى خواهم به مريضخانه نظميه بيايم ، مرا به مريضخانه آمريكايى ببريد...
    و همين طور جملات را در خيابانها مخصوصا در خيابان شاه آباد با فرياد تكرار مى كرد، اما پليسها گويا دستور مخصوصى داشتند و در اثر داد و فرياد عشقى راضى مى شوند اول او را به كميسارياى دولت ببرند كه از آنجا مطابق ميل او به مريضخانه آمريكايى منتقل شود اما همين كه درشكه به در كميساريا مى رسد رئيس كميساريا به پليس ها فحاشى كرده مى گويد: چرا به نظميه نمى برند.
    به ملك الشعراء بهار در مجلس خبر مى دهند كه عشقى او را در مريضخانه شهربانى خواسته بلافاصله به شهربانى مى رود به او مى گويند بايد از در طويله سوار برويد كه مريضخانه آنجاست .
    طويله سوار حياط بزرگى داشت و در سمت چپ چهار اطاق كوخ مانند كه سقف آنها گنبدى بود و مريضخانه نظميه را تشكيل مى داد. اطاق اولى يك در به حياط طويله داشت و يكى دو پنجره به آن خيابان باز مى شد از اطاق دومى دربندى به اطاق سومى راه داشت و بقيه اطاق ها هيچگونه در و پنجره به خارج نداشت و روشنايى هر يك از آن اطاقها از يك روزنه مى رسيد كه در وسط گنبدى سقف قرار داست . ملك الشعراء چون وضع را چنين ديد رو كرد به رحيم زاده صفوى و گفت : خواب عشقى خواب عشقى زير زمين و روزنه را تماشا كن ، آنوقت صفوى خواب عشقى را بياد آورده وقتى نگاه مى كند در اطاق چهارمى يك تختخواب مى بيند كه ميرزاده عشقى روى آن به خواب عبدى رفته و نور آفتاب از روزنه سقف به سينه او افتاده و شايد در آن لحظه كه عشقى براى آخرين دم چشم بر هم مى نهاد نور آن روزنه به صورت آن مى تابيد. اين نكته كه ميرزاده عشقى هنگاميكه چشم بر هم مى گذارده است مژگان او تدريجا روى هم مى افتاده مانند همان حالتى بوده است كه شاعر در خواب ديده بود كه جلوى روزنه به تدريج خاك ريز شده راه نور بسته گشت .(30)
    امضاء
    خدایا...
    خسته ام از همه چیز...
    ...از فصول عاشقانه ام که بهاری ندارد
    خسته اماز اینکه دیگر دعاهایم اجابت نمی شوند
    نمی دانم در چنین راهی کجا می توانم آرامشم را بیابم
    خدایا...شنیده ام که مومنانت نمازشان را به درگاهت می آورند
    من ناتوانی ام را به درگاهت آورده ام .می پذیری؟

  7. Top | #26

    عنوان کاربر
    كاربر ويژه
    تاریخ عضویت
    September 2009
    شماره عضویت
    55
    نوشته
    7,121
    صلوات
    14
    دلنوشته
    1
    اللهم عجل لولیک الفرج
    تشکر
    1,515
    مورد تشکر
    4,040 در 2,087
    دریافت
    6
    آپلود
    8

    پیش فرض پاسخ : گفتنيهاى تاريخ (شامل داستانهاى جالب و خواندنى از تاريخ ايران و جهان )

    ترور اشتباهى در روز هفدهم آبانماه 1304 هجرى . قمرى ملك الشعراء بهار پشت تريبون مجلس نطق مفصلى با رويه يكى به نعل و يكى به ميخ زدن ايراد كرد.
    كسانيكه از طرف رضاخان ماءمور كشتن ملك الشعراء بودند شخصى را جزء تماشاچيان مجلس داشته كه مترصد خارج شدن او باشد.
    چند نفر ديگر هم در صحن مجلس با اسلحه آماده در تاريكى كشيك مى دادند.
    ملك الشعراء پس از پايان نطقش از جلسه خارج شد. فورا ماءمور مرگ هم از ميان تماشاچيان برخاست و با عجله خارج گرديد. هنوز چند دقيقه نگذشته بود كه صداى چند تير در صحن مجلس بلند شد...
    شرح واقعه را خوب است از زبان خود ملك الشعراء بشنويم .
    من در اطاق اقليت سيگار در دست داشتم ، در همان حال حاج واعظ قزوينى مدير دو جريده نصيحت و رعد كه از قزوين براى رفع توقيف جريده اش به تهران آمده بود با يكى از رفقهايش براى تماشاى جلسه تاريخى و ديدن هنرنمايى رفقا هم مسلكانش به بهارستان آمد. رفيقش بليط داشت و وارد شد و حاج واعظ داخل بهارستان شد و فورا در اداره مباشرت براى گرفتن بليت وارد شد و قدرى هم معلل شد. من سيگار مى كشيدم و حاج واعظ بليت گرفته بهمراه اجل معلق داخل صحن بهارستان شد، از جلو سرسرا رد شد، عبا و عمامه كوچكى و ريش ‍ مختصرى و قد بلند و قدرى لاغر با همان گامهاى فراخ و بلند. يعنى مثل ملك الشعراء بهار از در بيرون رفت كه از آنجا بطرف راست پيچيده و از در تماشاچيان وارد شود.
    حضرات در زير درختها و پشت ديوار دو طرف در، به كمين نشسته بودند.
    استاد آنها هم مترصد ايستاده بود كه ديدند بهار از در بيرون آمد، اينجا بود كه شروع به شليك كردند و گلوله اى به گردن واعظ مى خورد، واعظ به طرف مسجد سپهسالار مى دود. خونيان از پيش دويده در جلو خان مسجد به او مى رسند. واعظ آنجا به زمين مى خورد، پهلوانان ملى بر سرش ‍ مى ريزند و چند چاقو به قلب واعظ مى زنند و سرش را با كارد مى برند...!!
    در اين حين يك نفر به رفيق آن جاسوس خبر مى دهد كه يارو اينجاست و نرفته است . آن شخص به عجله بيرون مى رود و دوان دوان خود را به حضرات مى رساند و به آواز بلند مى گويد (بوده يير)!! يعنى (او نيست )...! (31)
    امضاء
    خدایا...
    خسته ام از همه چیز...
    ...از فصول عاشقانه ام که بهاری ندارد
    خسته اماز اینکه دیگر دعاهایم اجابت نمی شوند
    نمی دانم در چنین راهی کجا می توانم آرامشم را بیابم
    خدایا...شنیده ام که مومنانت نمازشان را به درگاهت می آورند
    من ناتوانی ام را به درگاهت آورده ام .می پذیری؟

  8. Top | #27

    عنوان کاربر
    كاربر ويژه
    تاریخ عضویت
    September 2009
    شماره عضویت
    55
    نوشته
    7,121
    صلوات
    14
    دلنوشته
    1
    اللهم عجل لولیک الفرج
    تشکر
    1,515
    مورد تشکر
    4,040 در 2,087
    دریافت
    6
    آپلود
    8

    پیش فرض پاسخ : گفتنيهاى تاريخ (شامل داستانهاى جالب و خواندنى از تاريخ ايران و جهان )

    الاغ سوارى احمد شاه

    مشروطه خواهان پس از آنكه بر تهران مسلط شدند و محمد على شاه و خانواده اش به سفارت روس پناهنده شدند در تاريخ (27 جمادى الثانى سال 1327 هجرى . قمرى ) احمد شاه دوازده ساله را به سلطنت برگزيد و نامه اى به سفارتخانه هاى روس و انگليس نوشتند مبنى بر اينكه چون ملت سلطان احمد ميرزاى وليعهد را به شاهنشاهى ايران انتخاب نموده سفراى روس و انگليس بايد ايشان را تسليم دارند.
    محمد على شاه به علت علاقه مفرطى كه به پسر دوازده ساله خود داشت راضى به تسليم او نبود و مى گفت كه او را به پادشاهى انتخاب كرده اجازه دهند تا حد بلوغ با من باشد و اگر اين كار ممكن نيست پسر ديگرم محمد حسن ميرزا را انتخاب نمايند. اما آزاديخواهان حاضر نبودند پادشهشان در خارج تربيت شود. احمد شاه نيز متقابلا به پدر و مادر علاقه داشت و حاضر به جدايى از آن دو نبود بنابراين طرفين در حالى كه به شدت مى گريستند يكديگر را وداع گفتند. شاه در كالسكه مخصوص نشست و به دستور نماينده سفارت روس اشك از چشمان خود پاك كرده به راه افتاد.
    قشون ملى در اطراف كالسكه حلقه زدند و رهسپار سلطنت آباد شدند.
    چند تن از سفارت روس و انگليس شاه را تا سلطنت آباد بدرقه كردند. روز
    دوم رجب 1327 در حاليكه شهر را آذين بسته بودند شاه را با شكوه فراوان از سلطنت آباد به كاخ گلستان منتقل ساختند.
    تقى زاده مى گويد: احمد شاه حتى پس از آنكه به شهر آمده و جلوس كرد آرام نداشت و مى خواست در برود...
    يك روز سوار الاغى شده و به راه افتاد كه پيش پدر و مادرش (كه در سفارت روس بودند ) برود مراقبين او مطلع شده (شاه الاغ سوار فرارى را گرفتند و به تخت و تاج شاهى ) بر گرداندند!!(32)
    امضاء
    خدایا...
    خسته ام از همه چیز...
    ...از فصول عاشقانه ام که بهاری ندارد
    خسته اماز اینکه دیگر دعاهایم اجابت نمی شوند
    نمی دانم در چنین راهی کجا می توانم آرامشم را بیابم
    خدایا...شنیده ام که مومنانت نمازشان را به درگاهت می آورند
    من ناتوانی ام را به درگاهت آورده ام .می پذیری؟

  9. Top | #28

    عنوان کاربر
    كاربر ويژه
    تاریخ عضویت
    September 2009
    شماره عضویت
    55
    نوشته
    7,121
    صلوات
    14
    دلنوشته
    1
    اللهم عجل لولیک الفرج
    تشکر
    1,515
    مورد تشکر
    4,040 در 2,087
    دریافت
    6
    آپلود
    8

    پیش فرض پاسخ : گفتنيهاى تاريخ (شامل داستانهاى جالب و خواندنى از تاريخ ايران و جهان )

    تاجگذارى وارونه

    روز چهارم ذى حجه سال 1324 ه .ق جشن تاجگذارى محمد على شاه بر پا شد. در اين شاه بزرگان داخلى و نمايندگان خارجى دعوت شدند. اما از نمايندگان مجلس دعوت نشد. يكى از نمايندگان در مجلس گفت : سلطان ملت است و بايد از طرف ملت تاج بر سرش گذاشت و اين صحيح ترين سخنى است كه آن روزها بر زبان رانده شد. اما انديشه محمد على شاه با اين سخن خيلى فاصله داشت او ملت را بنده و برده خود مى پنداشت و آنها را لايق براى مداخله در كشور و مشورت در سياست نمى دانست جالب اينكه مشيرالدوله صدر اعظم تاج شاهى را وارونه بر سر محمد على شاه گذاشت ، يعنى قسمتى كه بايد در جلو باشد عقب قرار داد.
    آنگاه با دست آن را راست كرد. تاج يا گشادتر از سر شاه بود و يا سنگينى مى كرد، بنابراين مجبور شد كه آن را چند دقيقه اى با دست نگاه دارد و سپس آنرا برداشته كنار نهاد. حضار مجلس اين امر را به فال بد گرفتند؟ (33)
    امضاء
    خدایا...
    خسته ام از همه چیز...
    ...از فصول عاشقانه ام که بهاری ندارد
    خسته اماز اینکه دیگر دعاهایم اجابت نمی شوند
    نمی دانم در چنین راهی کجا می توانم آرامشم را بیابم
    خدایا...شنیده ام که مومنانت نمازشان را به درگاهت می آورند
    من ناتوانی ام را به درگاهت آورده ام .می پذیری؟

صفحه 3 از 3 نخستنخست 123

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi