نمونه اى از سخاوت فضل بن يحيى
پس از اينكه هارون الرشيد، برمكى ها را برانداخت ، قدغن كرد كه كسى نام برمكى ها را ببرد، و از فضيلت آنها سخن بگويد، و اين موضوع در سراسر كشور رعايت مى شد، تا اينكه بوى گفتند:
پيرمردى هر شب در كاخهاى خراب شده برمكيان مى نشيند و به مدح و تمجيد آنها مى پردازد و ورد و ذكرش ، ذكر فضائل براى برمكيان است .
هارون در خشم شد و دستور احضار او را داد، وقتى كه پيرمرد نزد هارون آمد، آثار خشم را از سيماى هارون مشاهده كرد.
گفت : پيش از آنكه بر من آسيب برسانى به من مهلت بده كه علت مديحه سرائيم از برمكيان را معروض دارم .
هارون اجازه داد. پيرمرد گفت :
نام من ((منذر)) پسر مغيره شعبى است ، پدران من از بزرگان شام بوده اند، از حوادث روزگار، مستمند و بيچاره شدم ، از روى اضطرار و ناچارى با اهل و عيالم به بغداد آمدم ، آنها را در مسجد گذاشتم و خودم از مسجد بيرون آمده و در جستجوى كسى بودم تا مرا پناه دهد.
در اين لحظه ديدم ، عده اى از بزرگان با لباسهاى فاخر بجائى مى روند، از پشت سر آنها راه افتادم ، ناگاه آنها نزديك درب بسيار باشكوه رسيدند و از آنجا وارد خانه اى شدند، من به طفيل آن جماعت وارد آن خانه شدم مجلس بسيار اشرافى بود، در گوشه مجلس نشستم و از بغل دستى خود پرسيدم اين منزل كيست ؟
جواب داد اين منزل فضل بن يحيى برمكى است كه به عنوان مجلس عقد برپا شده است .
پس از فراغ از عقد، طبقهاى طلا آوردند و نزد هر نفر يك طبق گذاردند، يك طبق طلا نيز به من دادند.
سپس اسناد و قباله هاى باغها و مزرعه هائى نثار كردند كه هر كسى به هر اندازه از آنها بردارد، به همان اندازه صاحب باغها و مزرعه ها خواهد شد، در اين ميان سه قباله به دست من افتاد.
من طبق طلا را با آن قباله ها برداشتم و خواستم كه از منزل خارج گردم ، غلام فضل دستم را گرفت و به حضور فضل برد.
فضل به من رو كرد و گفت :
من ترا در مجلس ، غريب ديدم خواستم حالت را بپرسم .
من داستان خود را گفتم ، حتى سكونت اهل و عيالم در گوشه مسجد را نيز تذكر دادم .
گفت : ناراحت مباش ، آنچه را بخواهى به تو خواهيم داد، آن شب مرا نگهداشتند و لباس فاخر به تنم كردند، فرداى آن شب ، غلام فضل مرا به خانه باشكوه و دلگشائى برد، اهل و عيال خودم را در آنجا ديدم بسيار مسرور شدم .
از اينرو همواره ملازم برمكيان هستم و مدح آنها را مى گويم .
هارون از شنيدن اين جريان خوشش آمد، و پيرمرد را آزاد ساخت . (73)