1. امید به رحمت الهی
همه از او به نیكی نام میبردند و به او احترام بسیار میگذاشتند.
امّا مدتی بود كه رفتار و خُلق و خوی او نسبت به گذشته تغییر كرده بود و خوشنامیاش به بدنامی تبدیل شده در بین مردم به فردی شرور شهرت پیدا كرده بود. همه از او فرار میكردند.
او دیگر عمرش را به عیاشی و خوشگذرانی سپری میكرد و از كارهای نیك گذشته خبری نبود.
روزی از روزها، پیرمرد غریبه ای سوار بر اسب از جلوی او میگذشت.
خود را به پیرمرد رساند و او را از اسب به پایین كشید و خورجین او را خالی كرد.
میخواست تمام اموال او را با خود ببرد كه پیرمرد از او خواست كمی بنشیند تا با او صحبت كند.
آن جوان، ابتدا نپذیرفت، امّا وقتی اصرار پیرمرد را دید، قبول كرد.
پیرمرد به او گفت: «ای جوان! این چه راهی است كه در پیش گرفتهای؟
آیا میدانی خدا بر تمام اعمال تو ناظر است و تو در قیامت در برابر اعمالت بازخواست میشوی و جزای كارهای ناپسندت را باید بدهی؟»
او از پاسخ به سؤالهای پیرمرد عاجز ماند، امّا حرفهای او در دلش اثر كرد. سپس رو به پیرمرد كرد و گفت:
«تا چند سال پیش تلاش میكردم انسان خوب و با ایمانی باشم و گناهی انجام ندهم، امّا روزی مرتكب گناه شدم.
گمان میكردم خداوند مرا نمیبخشد!
با خود گفتم: بیتردید، پس از مرگ به جهنم میروم.
پس خوب است در دنیا به خوشگذرانی مشغول شوم و هر كاری كه دلم میخواهد انجام دهم.»
پیرمرد گفت: «مگر تو چه گناهی مرتكب شدهای كه تا این اندازه به خدا بدگمانی؟!»
ـ گناهی كه اگر تو از آن باخبر شوی، از من فرار میكنی و لعن و نفرین خود را نثارم میكنی.
در این هنگام، اشك از چشمانش سرازیر شد و گفت:
«من میدانم خداوند مرا نمیبخشد و مرا در قعر جهنم جای میدهد.»
پیرمرد دستی بر محاسن خود كشید و گفت: «آیا میدانی كه بالاترین گناهی كه خداوند آن را نمیبخشد، چیست؟»
ـ نمیدانم! امّا بیشك، گناه من از آن هم بالاتر است.
ـ خیر! آن گناه، ناامیدی از رحمت و بخشش خداوند است.
به من بگو آیا تو از رحمت خداوند مأیوس شدهای؟
دوباره جوان شروع به گریه كرد، امّا اینبار اشك شوق از دیدگانش جاری شد و به پیرمرد گفت: «آیا تو راست میگویی؟ نكند این سخن را برای خشنودی من بر زبان آوردی؟» پیرمرد گفت:
«به خدا سوگند كه راست میگویم.
روزی، نزد فرزند رسول خدا صلیاللهعلیهوآله، جعفربن محمد امام صادق علیهالسلام بودم كه آن حضرت سخنی از جدّ مكرم خود رسولاللّه صلیاللهعلیهوآله نقل كرد كه چراغ راهی برای من و تمام كسانی كه در آن مجلس بودند، شد.
امام علیه السلام فرمود:
آخرین كسی كه به جهنم روانه میشود، به اطراف خود مینگرد. خداوند میفرماید: او را بازگردانید.
سپس از او میپرسد: چرا به اطراف خود مینگری؟ او میگوید: «پروردگارا! من درباره تو چنین گمان نمیكردم كه مرا به جهنم بفرستی!
خداوند میفرماید: چه گمانی میكردی؟
ـ نزد خود میاندیشیدم گناهانم را میبخشی، و مرا به بهشت میفرستی!
خداوند میفرماید: ای فرشتگان من!
به عزت و جلالم سوگند كه این بنده، هرگز گمان خیر درباره من نمیكرد و اگر لحظهای گمان خیر به من داشت، او را به سوی جهنم نمیفرستادم.
اگر چه او دروغ میگوید، سخن او را بپذیرید و او را در بهشت جای دهید.
سپس پیامبر صلی الله علیه وآله فرمود:
هیچ بندهای نیست كه نسبت به خداوند متعال گمان خیر ببرد، مگر اینكه به گمان خود برسد.
این معنای آیهای از قرآن كریم است كه خداوند میفرماید:
آری! این گمان بدی بود كه درباره پروردگارتان داشتید و همان موجب هلاك شدنتان شد و سرانجام از زیانكاران گشتید.»1
پیرمرد سخنانش را ادامه داد و چنین گفت:
«من از تو میخواهم كه توبه كنی و به درگاه الهی روی بیاوری و عفو و بخشش پروردگار را طلب كنی.»
جوان نور امید بر دلش تابید، همانجا توبه كرد و از رفتار ناپسند گذشته، دست برداشت.
--------------------------------------------------------------------------------
1. تفسیر نورالثقلین، ج 6 ، ص 365.
برگرفته از کتاب نوجوان و معاد، مرتضی بذرافشان، مرکز پژوهش های اسلامی صدا و سیما.
وبلاگ:گنجه معرفت