صفحه 16 از 19 نخستنخست ... 61213141516171819 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 151 تا 160 , از مجموع 187

موضوع: ۩۞۩ حكايتها و داستانهاي عبرت اموز ۩۞۩

  1. Top | #151

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8502
    نوشته
    3,310
    صلوات
    1000
    دلنوشته
    10
    هدیه ی به صدیقه ی شهیده
    تشکر
    5,084
    مورد تشکر
    4,343 در 2,043
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    تولد دوباره عقاب!



    سرخ پوست ها داستان عقابی را میگویند که وقتی عمرش به آخر نزدیک شد، چنگال هایش بلند شده و انعطافِ گرفتن طعمه را دیگر ندارد ! نوک تیزش کند و بلند و خمیده میشود و شهبال های کهنسال بر اثر کلفتی پَر به سینه میچسبد و دیگر پرواز برایش دشوار است.

    آنگاه عقاب است و دوراهی: بمـیرد یا دوباره متولد شود ولی چگونه ؟عقاب به قله ای بلند میرود نوک خود را آنقدر بر صخره ها میکوبد تا کنده شود و منتظر میماند تا نوکی جدید بروید . با نوک جدید تک تک چنگال هایش را از جای میکَند تا چنگال نو درآید!

    و بعد شروع به کندن پَرهای کهنه میکند. این روند دردناک ۱۵۰ روز طول میکشد ولی پس از ۵ ماه عقاب تازه ای متولد میشود که میتواند ۳۰ سال دیگر زندگی کند.

    برای زیستن باید تغییر کرد،از آنچه دوست داشت گذشت. عادات و خاطرات بد را از یاد برد و دوباره متولد شد.یا باید مُرد،انتخاب با خودِ توست...


    امضاء





  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #152

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8502
    نوشته
    3,310
    صلوات
    1000
    دلنوشته
    10
    هدیه ی به صدیقه ی شهیده
    تشکر
    5,084
    مورد تشکر
    4,343 در 2,043
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    ماجرای چهار شمع


    روزی چهار شمع درخانه‌ای تاریک روشن بودند اولین آنها که ایمان بود گفت:

    دراین دور و زمـــانه مردم دیگر چندان ایمان ندارند و با گفتن این جمله خاموش شد.

    شمع دومی که بخشش بود،گفت:دراین زمانه مردم دیگر به هم کمک نمی کنند و بخشش از یاد مردم رفته است.و او هم خاموش شد.

    شمع سوم که زندگی بود،گفت: مردم ،دیگر به زندگی هم ایمان ندارند و با گفتن آن خاموش شد.

    درهمین هنگام پسرکی وارد اتاق شد و شمع چهارم رابرداشت و سه شمع دیگر را روشن کرد.

    سه شمع دیگر از چهارمین شمع پرسیدند تو چه هستی؟گفت:

    من امیدم.وقتی انسانها همه درهارابه روی خود بسته می بینند من تمام چراغهای راهشان را روشن می کنم تا به راه زندگی خود ادامه دهند...


    امضاء




  4. Top | #153

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8502
    نوشته
    3,310
    صلوات
    1000
    دلنوشته
    10
    هدیه ی به صدیقه ی شهیده
    تشکر
    5,084
    مورد تشکر
    4,343 در 2,043
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    جعبه طلایی



    مردی دختر شش ساله خود را به خاطر هدر دادن یک رول کاغذ کادوی طلایی تنبیه کرد. اوضاع مالی مرد خوب نبود و وقتی دید که دختر سعی دارد یک جعبه را برای مراسم کریسمس تزیین کند عصبانی شد. با این حال، صبح روز بعد دختر جعبه را به عنوان هدیه به پدرش داد و گفت: «این برای شماست پدر.»

    مرد از رفتار دیروزش شرمنده شد اما خشمش دوباره بالا گرفت وقتی دید که جعبه خالی است. او بر سر دخترک فریاد زد: «نمی‌دونی وقتی به کسی کادویی میدی، باید چیزی توش باشه؟»
    دختر کوچولو با چشمان اشک آلود به پدرش نگاه کرد و گفت: «نه پدر، اون خالی نیست. من کلی بوس فرستادم تو این جعبه. اونا برای تو هستن، پدر.»

    پدر خرد شد. دستهایش را به دور دخترش حلقه زد و از او معذرت خواهی کرد.
    مدت کوتاهی بعد، حادثه ای جان دختر را گرفت. پدرش جعبه طلایی دختر را برای سال‌ها زیر تختش نگه داشت و هر موقع که غمگین می شد یک بوسه خیالی از تو جعبه بر می داشت و عشق دخترک که بوسه ها را در آن گذاشته بود برای خود یادآوری می‌کرد.

    به هر یک از ما انسان‌ها نیز جعبه‌ای طلایی پر از عشق بی قید و شرط و بوسه داده شده است، از طرف فرزندانمان، اعضای خانواده، دوستان و خدا. هیچ کس نمی تواند چیزی ارزشمندتر از این را برای خود نگاه دارد.


    امضاء




  5. Top | #154

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8502
    نوشته
    3,310
    صلوات
    1000
    دلنوشته
    10
    هدیه ی به صدیقه ی شهیده
    تشکر
    5,084
    مورد تشکر
    4,343 در 2,043
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    مهمانان سمج و کتک میزبان


    در زمان‌های قدیم مردی جل و پلاسش را برداشت و دست زنش را گرفت و به ده همسایه رفت تا مهمان دوستش شوند. نه یک روز، نه دو روز... چند هفته‌ای آن‌جا ماندند. یک روز زن صاحبخانه که از پذیرایی خسته شده بود به شوهرش گفت: «بیا یک فکری کنیم، شاید بتوانیم این مهمانان سمج را از این‌جا بیرون کنیم.»

    با همدیگر مشورت کردند و دست آخر به نتیجه رسیدند که شوهر وقتی از بیرون آمد بنا کند به دعواکردن زن و بگوید چرا به کارهای خانه نمی‌رسی تا زن با گریه و زاری پیش مهمان‌ها برود، شاید این‌گونه خجالت بکشند و بروند.

    مرد قبول کرد و روز بعد که از سر کار به خانه آمد، بنا کرد با زنش اوقات تلخی کردن، دست به چوب برد برای تهدید کردن زن به کتک زدن. زن گفت: «چرا مرا می‌زنی؟» شوهر گفت: «چون نافرمانی می‌کنی.» زن گریه‌کنان به مهمانان پناه برد و گفت: «ای دوستان، شما که چند هفته است منزل ما هستید، آیا از من نافرمانی دیده‌اید؟ به شوهرم بگویید من زن نافرمانی نیستم تا مبادا شما را ناراحت کند و از این‌جا بروید.» مهمانان با خونسردی گفتند: «ما از چشم‌مان بدی دیدیم ولی از شما ندیدیم، برای همین فعلا این‌جا می‌مانیم»!


    امضاء




  6. Top | #155

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,900
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,477
    مورد تشکر
    204,218 در 63,589
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض





    (تله موش)


    موش ازشكاف دیوار سرك كشید تا ببیند این همه سر و صدا برای چیست. مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته‌ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز كردن بسته بود .
    موش لب‌هایش را لیسید و با خود گفت :«كاش یك غذای حسابی باشد. اما همین كه بسته را باز كردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد چون صاحب مزرعه یك تله موش خریده بود.
    موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه حیوانات بدهد. او به هركسی كه می‌رسید، می گفت: «توی مزرعه یك تله موش آورد‌ه‌اند، صاحب مزرعه یك تله موش خریده است . . .». مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تكان داد و گفت: « آقای موش، برایت متأسفم.
    از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی، به هر حال من كاری به تله موش ندارم، تله موش هم ربطی به من ندارد».
    میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای بلند سر داد و گفت: «آقای موش من فقط می‌توانم دعایت كنم كه توی تله نیفتی، چون خودت خوب می‌دانی كه تله موش به من ربطی ندارد.
    مطمئن باش كه دعای من پشت و پناه تو خواهد بود.
    موش كه از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر، سری تكان داد و گفت: « من كه تا حالا ندیده‌ام یك گاوی توی تله موش بیفتد!» او این را گفت و زیر لب خنده‌ای كرد و دوباره مشغول چریدن شد.
    سرانجام، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فكر بود كه اگر روزی در تله موش بیفتد، چه می شود؟
    در نیمه‌های همان شب، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را كه در تله افتاده بود، ببیند.
    او در تاریكی متوجه نشد كه آنچه در تله موش تقلا می كرده، موش نبود بلكه مار خطرناكی بود كه دمش در تله گیر كرده بود.
    همین كه زن به تله موش نزدیك شد، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت. وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز، حال وی بهتر شد. اما روزی كه به خانه برگشت، هنوز تب داشت. زن همسایه كه به عیادت بیمار آمده بود، گفت: برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست.
    مرد مزرعه دار كه زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید. اما هرچه صبر كردند، تب بیمار قطع نشد.
    بستگان او شب و روز به خانه آنها رفت و آمد می‌كردند تا جویای سلامتی او شوند.
    برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد، میش را هم قربانی كند تا با گوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد .
    روزها می‌گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد تا این كه یك روز صبح، در حالی كه از درد به خود می پیچید از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید.
    افراد زیادی در مراسم خاكسپاری او شركت كردند.
    بنابراین، مرد مزرعه دار مجبور شد از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیك تدارك ببیند .حالا، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بسته‌ای فكر می كرد كه كاری به كار تله موش نداشتند!
    نتیجه : به مسائل سطحی نگاه نكنیم.
    شاید مسائلی كه در نگاه اول، بی ارتباط با یكدیگر به نظر می رسند ، به هم مربوط باشند.
    نگاه عمیق و سیستماتیك به مسائل و تفكر دقیق در مورد آنها ، می‌تواند به ما كمك كند تا ریشه مسائل و مشكلات را بهتر و درست تر شناسایی و بتوانیم راه حل های مناسبی برای حل آنها بیابیم.






    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************





  7. Top | #156

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,900
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,477
    مورد تشکر
    204,218 در 63,589
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض





    آدمکش فراری

    جنایتکاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پر گرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.
    چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود.
    او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود.
    بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.
    دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید.
    بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و.... پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت.
    میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواهم
    سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد.
    این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت، فراری دهان خود را باز کرده گوئی می خواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت.
    آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه در مقابل مغازه به چشمش خورد.
    میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت.
    عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت.
    زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.


    عکس العمل مرد پرتقال فروش
    میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت.
    پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند.
    سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد، با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود.
    او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود.
    دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند.
    او ناگهان ایستاد و با کمال تعجب چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.
    موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت : "آن روزنامه را من پیش تو گذاشته بودم، حالا برو پشتش را بخوان".
    سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد.
    میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود : من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم . هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم، نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت.
    بگذار جایزه پیدا کردن من ،جبران زحمات تو باشد !!!!





    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************





  8. Top | #157

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,900
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,477
    مورد تشکر
    204,218 در 63,589
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض





    سفرعجیب

    و هرگز در زمین با تکبر و ناز راه نرو که به نیرو، زمین را نتوانی شکافت و به کوه در سربلندی؛ نتوانی رسید. که این قبیل کارها و اندیشه های بد، همه نزد خدا ناپسند خواهد بود.

    سوره ی اسری - آیات 38 -37



    خواجه رشید از ثروتمندان مشهور اصفهان بود. او با غرور فراوان به حمام رفت و هیچ کس را از تیر کنایه ها و دستور های پر از غرور خود بی نصیب نگذاشت و بعد از مدتی پلک هایش سنگین شد و به خواب رفت. هنوز خوابش سنگین نشده بود که ناگهان مرد حمامی را دید که با لگد او را بیدار می کند که دنبال کار خودش برود. خواجه ، هر چه می گوید که خواجه رشید است و از ثروتمندان بزرگ اصفهان، کسی به حرفش توجه نمی کند. او را کتک مفصلی می زنند و از حمام بیرون می اندازند.

    و حالا ادامه داستان...


    وقتی مطمئن شد که کسی او را نمی بیند، زود سکه را برداشت و به طرف بازار رفت و یک نان نیم سوخته خرید. وقتی آخرین لقمه ی نان را خورد، دست هایش را به طرف آسمان بلند کرد و گفت: « خدایا شکرت!» یکدفعه تکان خورد! سال ها بود که خدا را شکر نکرده بود. با خودش فکر کرد: « آخرین بار سر سفره پدر مرحومم خدا را شکر کردم. همیشه بعد از هر غذا، خدا را شکر می کرد. مرد مهربان و بزرگواری بود. همه هم او را دوست داشتند. اما عادت بدی داشت. شأن خودش را رعایت نمی کرد و با هر کسی نشست و برخاست می کرد. حتی مردم کوچه و بازار!» خواجه مالک آهی کشید و نگاهی به سر وضع خود انداخت و گفت: « فعلاً که من از مردم کوچه و بازار هم پایین ترم. مثل گداها برایم پول می اندازند و من هم مثل گداها ذوق می کنم. » بعد اشک هایش را با آستین لباس پاره اش پاک کرد و گفت: « شاید از اول خواجه رشید نبوده ام و همه اش خواب و رویا بوده! اما اگر خواجه رشید نبوده ام؛ کی هستم؟»

    خواجه رشید تصمیم گرفت که دیگر به خواجه رشید ثروتمند فکر نکند و دنبال کاری برود. آن شب در پناه دیواری خوابید و صبح زود به بازار رفت. اما کسی به او که هم غریب بود و هم ژنده پوش، کار نمی داد. بالاخره گذرش به یک حمام افتاد. سراغ صاحب حمام را گرفت. پیرمردی را به او نشان دادند که ایستاده بود و به کارها نظارت می کرد. مودبانه سلام کرد و گفت: « قربان! دنبال کار می گردم. خواهش می کنم اگر ممکن است کاری به من بدهید.»

    پیرمرد نگاهی به خواجه کرد و گفت:« کار دلاکی بلدی؟»

    خواجه مراد آهی کشید و گفت: « بلد نیستم ولی قول می دهم که زود یاد بگیرم. »

    پیرمرد گفت: « پس برو مشغول به کار شو! ولی حواست باشد! اگر پول و لباسی از مشتری ها گم شود، اول از همه؛ یقه تو را می گیرم.»

    به این ترتیب خواجه رشید دلاک حمام شد. هر وقت یاد زندگی خواجه رشید اصفهانی می افتاد، به خودش نهیب می زد و می گفت: « به این رویاهای عجیب فکر نکن وگرنه خیالاتی می شوی! بالاخره هم می فهمی که کی بودی؟ با لباس هایی که تنم بوده مطمئنم که مرد فقیری بوده ام و خانواده ای هم ندارم که دنبالم بگردند. »

    ماه ها گذشت تا اینکه یک روز در حمام، چشمش به میرزا شفیع بازرگان افتاد. برای لحظه ای بهتش زد. در حالیکه تمام تنش می لرزید، جلو رفت و با لکنت پرسید: « ببخشید شما از بازرگانان اصفهان هستید؟»
    میرزا شفیع گفت: « بله! دیروز رسیدیم و حالا با همراهانم آمده ایم که گرد و غبار راه را بشوییم. »

    خواجه رشید آب دهانش را قورت داد و گفت: « شما خواجه رشید از اهالی اصفهان را می شناسید؟»

    میرزا شفیع با تعجب به او نگاه کرد و گفت: « معلوم است که می شناسم! چطور مگر؟»
    خواجه رشید هیجان زده پرسید: « همان خواجه رشیدی که خانه اش کنار باغ گلستان است و همسرش عالیه خاتون، دختر علاءالدین خان است؟»

    میرزا شفیع گفت: « بله همان است. فکر کنم که تو از اقوام او می باشی چون خیلی به او شبیه هستی. فقط لاغرتری!»

    خواجه رشید خواست بگوید که خودم خواجه رشید هستم ولی پشیمان شد. مطمئن بود که میرزا شفیع حرف او را باور نمی کند. چند ماه پیش که کاروان میرزا از اصفهان خارج شده بود، خودش بدرقه اش کرده بود. پس با ناراحتی گفت: « بله از اقوام ایشان هستم و می خواستم حالشان را بپرسم.»

    میرزا شفیع با تاسف سرش را تکان داد وگفت: « عجب! نمی دانستم خواجه رشید، قوم و خویشی چنین فقیر دارد! » بعد وقتی کارش تمام شد؛ خواجه رشید را صدا کرد و با کارد، یکی از سکه هایی را که از ترس راهزن ها به لباسش دوخته بود، برید و به او داد و گفت: « بیا جانم! بیا این سکه را بگیر و خرج زندگی ات کن. »

    خواجه رشید به زحمت جلوی اشک هایش گرفت و به داخل حمام دوید. آن شب خواب به چشمانش نیامد. نمی توانست بفهمد که چه اتفاقی افتاده است. او واقعاً خواجه رشید بود ولی در آن حمام چکار می کرد؟ آنقدر گریه کرد و با خدا راز و نیاز کرد که صبح شد. خواجه رشید سکه را با ریسمانی به گردنش انداخت و بعد جارو را برداشت و گفت: « فعلاً که کارگر و دلاک حمام هستم و اگر کار نکنم، از غذا خبری نیست.»

    نزدیک ظهر، صاحب حمامی صدایش کرد و گفت: « چند نفر از اشراف آمده اند. سعی کن خوب به آنها خدمت کنی!»

    خواجه رشید با عجله وسایل شستشو را آماده کرد و کاسه آبی بر سر یکی از آنها ریخت. یکدفعه فریاد مرد بلند شد و داد زد: « چکار می کنی مردک؟ آبش سرد بود. »
    حمامی با شتاب جلو آمد و با عصبانیت به خواجه رشید گفت: « زود از جلوی چشمم دور شو تا بیایم تکلیف را مشخص کنم. آبروی مرا بردی!»
    خواجه رشید با دلی شکسته و نگران روی سکویی به انتظار نشست تا حمامی بیاید. ولی چون شب قبل نخوابیده بود. خوابش برد. یکدفعه صدایی شنید هراسان از خواب بیدار شد و گفت: « ای وای! خوابم برده بود.»
    خدمتکارش جلو دوید و گفت: « چی شده قربان؟ خواب بد دیده اید؟»
    خواجه رشید با حیرت به اطرافش نگاه کرد و گفت: « یعنی همه اش خواب بود؟»
    غلامش لبخندی زد و گفت: « خواب عمیقی کردید قربان! مدام ناله می کردید ولی من جرات نکردم بیدارتان کنم. ترسیدم عصبانی شوید. »
    خواجه رشید نفس راحتی کشید و گفت: « خدا را شکر! عجب خواب بدی بود. پس من هنوز خواجه رشید هستم.»
    یکدفعه غلام گفت: « قربان این سکه چیست که به گردنتان انداخته اید؟ تا حالا متوجه آن نشده بودم.» خواجه نگاهی به سکه انداخت و از هوش رفت. وقتی به هوش آمد، خدمتکارها و حمامی را دید که با شربت و نبات، بالای سر او ایستاده اند، خواجه رشید با ناراحتی از حمامی پرسید: « آن دلاک پیر کجاست؟»

    حمامی سرش را پایین انداخت و گفت:« هنوز اینجاست. گفتم بیاید دستتان را ببوسد تا شاید شما او را ببخشید.»

    خواجه رشید گفت: « زود او را صدا کن!»

    دلاک پیر با ترس و لرز جلوی او ایستاد و گفت: « قربان مرا ببخشید. پسر جوانم مرده و بچه های یتیمش را هم من سرپرستی می کنم.»

    خواجه رشید با مهربانی دست او را گرفت و گفت: « من کی باشم که بخواهم زندگی تو را نابود کنم؟! تو باید مرا ببخشی که سرت داد زدم و دلت را شکستم.» بعد رو به حمامی که از تعجب دهانش باز مانده بود کرد و گفت: « برو در حمام را باز کن تا هر کسی خواست بتواند داخل شود. من کی هستم که معاشرت با مردم کوچه و بازار را کسر شأن بدانم؟!»

    اما هیچکس از جایش تکان نخورد. خواجه رشید برای اولین بار به آنها لبخند زد و گفت: « فکر می کنید که دیوانه شد ه ام!؟ نه! خیالتان راحت باشد. تا حالا به این عاقلی نبوده ام.»


    کسی نفهمید که چطور شد وقتی خواجه رشید از خواب بیدار شد، آدم دیگری شده بود. ولی خدمتکارهایی که آن روز در حمام بودند، می گفتند که راز این اتفاقات هر چی هست، به همان سکه طلایی مربوط است که همیشه در گردن خواجه رشید است.



    منبع : شاهد نوجوان شماره 60
    کلوب امام رضا (علیه السلام)






    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************





  9. Top | #158

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,900
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,477
    مورد تشکر
    204,218 در 63,589
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض





    صوفی و گدا...


    روزی گدایی به دیدن صوفی درویشی رفت و دید که او برروی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طناب هایش به گل میخ های طلایی گره خورده اند،نشسته است.گدا وقتی اینها را دید فریاد کشید: این چه وضعی است درویش جان؟!

    من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده بودم،ولی با دیدن این همه تجملات در اطراف شما،کاملا متعجب و سرخورده شدم.

    درویش خنده ای کرد و گفت:من آماده ام تا تمامی اینها را ترک کنم و با تو بیایم.با گفتن این حرف،درویش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد.

    او حتی درنگ هم نکرد تا دمپایی هایش را به پا کند.بعد از مدت کوتاهی،گدا یادش آمد و گفت:من کاسه ی گدایی ام را در چادر تو جا گذاشته ام. من بدون کاسه ی گدایی چه کنم ابزار کار من است.

    لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم.صوفی خندید و گفت:دوست من،گل میخ های طلایی چادر من در زمین فرو رفته اند، نه در دل من،اما کاسه ی گدایی تو،هنوز تو را تعقیب میکند! "در دنیا بودن،وابستگی نیست.

    وابستگی،حضور دنیا در ذهن است و وقتی دنیا در ذهن ناپدید میشود،این را وارستگی میگویند"






    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************





  10. Top | #159

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,900
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,477
    مورد تشکر
    204,218 در 63,589
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض




    عتیقه فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد. دید كاسهای نفیس و قدیمی دارد كه در گوشهای افتاده و گربه در آن آب میخورد. دید اگر قیمت كاسه را بپرسد رعیت ملتفت مطلب میشود و قیمت گرانی بر آن مینهد.

    لذا گفت: عموجان چه گربه قشنگی داری! آیا حاضری آن را به من بفروشی؟ رعیت گفت: چند میخری؟ گفت: یك درهم.
    رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقهفروش داد و گفت: خیرش را ببینی.
    عتیقهفروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت: عموجان این گربه ممكن است در راه تشنهاش شود بهتر است كاسه آب را هم به من بفروشی.
    رعیت گفت: امکان ندارد! من با این کاسه تا به حال پنج گربه فروختهام. كاسه ام فروشی نیست!

    "همیشه نباید راه حل خود را بهترین راه حل دانست."






    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************





  11. Top | #160

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,900
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,477
    مورد تشکر
    204,218 در 63,589
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض






    مكافات عمل ، و لطف يوسف عليه السلام


    بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
    زليخا همسر شاه مصر بود، به حضرت يوسف عليه السلام تهمت زنا زد، سالها غرق در ناز و نعمت بود، ولى اينك ببينيد فرجام او چه شد؟
    سالهاى قحطى ، شوهرش عزيز از دنيا رفت ، و وضع او نيز به فلاكت عجيبى رسيد. او كه همواره در كاخ با انواع نعمتها و زرق و برقها روبرو بود، اكنون پيرزنى فرتوت و نابينا شده و بقدرى تهيدست گشته است كه به صورت گدايانى در آمده و سركوچه و بازارها دست گدايى به اين و آن دراز مى كند. چنان سنگى بزرگ به پايش خورده كه جهان با آن وسعتش ‍ چون سوراخ سوزن برايش تنگ گشته است .به او پيشنهاد كردند كه خوب است به حضور يوسف عليه السلام سرور مصر بروى و از او تقاضا كنى تا به تو عنايتى كند. بعضى مى گفتند: نه ، چنين مكن ، زيرا ممكن است يوسف به خاطر سوابق تو، از تو انتقام بگيرد. او در جواب گفت : يوسفى كه من مى شناسم ، معدن كرم و اخلاق است ، هرگز مرا كيفر نخواهد كرد. تا آنكه روزى زليخا بر سر راه ، روى مكان بلندى نشست . وقتى كه يوسف با جمعيت كثير و شكوه خاصى از آنجا مى گذشت ، زليخا گفت :
    ((سبحان الذى جعل الملوك عبيدا بمعصيتهم و العبيد ملوكابطاعتهم ؛
    پاك و منزه است خداوندى كه پادشاهان را به خاطر معصيت و گناه ، بنده كرد و بنده ها را به خاطر اطاعت ، پادشاه نمود.))
    حضرت يوسف عليه السلام كه اين صدا را از اين پيرزن نابينا شنيد، فرمود: تو كيستى ؟ او جواب داد:
    من همان كسى هستم كه لحظه اى تو را از ياد نبردم و همواره تو را خدمت مى كردم ، اينك به كيفر هواپرستى خود رسيده ام به طورى كه گدايى مى كنم . نخستين زن مصر در شكوه و جلال بودم ، اينك به صورت خوارترين زنان مصر در آمده ام .
    سوز دل زليخا، يوسف عليه السلام را به گريه در آورد، در حال گريه پرسيد: آيا هنوز چيزى از محبت من در قلبت هست ؟
    زليخا گفت :
    آرى ، به خداى ابراهيم سوگند، يك نگاه كردن به صورتت از براى من بهتر از تمام دنيا است كه پر از طلا و نقره باشد.
    يوسف از كنار او رد شد. بعد براى او پيام فرستاد كه ناراحت نباش ، اگر شوهر دارى ، تو را از مال دنيا بى نياز مى كنم ، و اگر ندارى تو را همسر خود قرار مى دهم .
    زليخا وقتى اين پيام را شنيد گفت : پادشاه مرا مسخره مى كند، آن وقت كه جوان بودم و زيبايى داشتم به من اعتنا نكرد، اينك كه پير و نابيناى درمانده شده ام با من ازدواج مى كند؟!!
    ولى حضرت يوسف عليه السلام به عهد خود وفا كرد. دستور تشكيل ازدواج و عروسى داد. در شب عروسى ، دو ركعت نماز خواند و خدا را به اسم اعظمش ياد كرد. جوانى و زيبايى و بينايى زليخا را به او باز گرداند. شب زفاف ، يوسف زليخا را دوشيزه يافت . خداوند دو پسر به نامهاى ((افرائيم )) و ((منشاء)) از زليخا به او داد. با هم مدتى (به قول بعضى سى و هفت سال ) زندگى كردند تا مرگ بين آنان جدايى افكند.(4)
    آرى ، چوب خدا، دوا هم دارد. نبايد گفت : ما كه غرق شده ايم ، چه يك نى چه صد نى !
    سايه حق بر سر بنده بود

    عاقبت جوينده يابنده بود





    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




صفحه 16 از 19 نخستنخست ... 61213141516171819 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

فرشته, قضاوت, لباس ژنده, لطف پروردگار, ملتفت مطلب, ميزان فاصله ي قلب آدم ها و تٌن صدا, ماجرايي تامل برانگيز, متواضعانه, مرد و فرشته, مرد روستایی, مشکل زندگی, معامله با اهل بيت (عليهم السلام), نیمه پر لیوان, چاله اي در شعبه رود زندگي, نجوا, نخواه گناه کنی.. نمیکنی, همدردی بین حیوانات, و خدائي كه در اين نزديكي ست, یک آیه و یک داشتان بسیار خواندنی, یک جرعه, کمال ناباوری, کوتاه, کاسه های نفیس و قدیمی, کاسه آب, کرامت خداوند, گشاینده گره ها, پاسخ فرشته, پرواز پروانه, آوارگی, آدم کش فراری, آرامش, آرامش و خونسردی, الطاف و رحمات خداوند, اموز, انتظار همدردی, ایثارگر, اتفاق, اتحاد, اخلاق نیک, بهترین اره حل, بخشش و کرامت خدا وند, بخشش خدا, تقلای پروانه, تماشای پروانه, تکبر و غرور, تحمل, تصدیق دعا, ثروتمندان مشهور اصفهان, حفظ حرمت, حكيمانه, حكايات, حكايت, حكايت شمع, حكايتها, حكايتها و داستانهاي عبرت آموز, حكايتها و داستانهاي عبرت اموز, حکایات آموزنده, حکایت گواهي كبك, حکایت ارزش تجربه, حکایت تاوان عشق, حرمت, خوش رویی, خدایی مهربانتر از مادر, خدایا متشکرم, خروج از پیله, خشمگین, دیوار شیشه ای, داستان, داستان مرد میوه فروش, داستان مرد جنایتکار, داستان همدردی حیوانات, داستان کوتاه, داستان پل زندگی, داستان پند آموز, داستان تله موش, داستان عتیقه فروش, داستان عتیقه فروش و مردروستایی, داستانها, داستانهای عبرت آموز, داستانی بسیار جالب و خواندنی, داستانی بسیار خواندنی, داستانی تامل برانگیز, داستانک, درنهایت فقر و تنگدستی, درس, درس راهب هندو به شاگردش, دعای مستجاب شده, رنج و اندوه, روح وقدرت, رحمتهای خدا, رعیت, زندگی, زود, سفرعجیب, ساختن پل در زندگی, سجده, سختیها, شوهر حضرت زينب كبرى, صدای ملایم, طلب بخشش, طول زندگی, عكس پروانه, عیادت بیمار, عبدالله بن جعفر, عبرت, عبرت اموز, عشق بین دو نفر, غلام

نمایش برچسب‌ها

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi