صفحه 3 از 19 نخستنخست 123456713 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 187

موضوع: ۩۞۩ حكايتها و داستانهاي عبرت اموز ۩۞۩

  1. Top | #21

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,202
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,449
    مورد تشکر
    204,181 در 63,569
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض پاسخ : ۩۞۩ حكايات عبرت اموز ۩۞۩


    بنام تو اي ارام جان








    جوان ثروتمندی نزد یک روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. روحانی اورا کنار پنجره وپرسید:
    - (( پشت پنجره چه می بینی؟))

    - (( آدم هایی که می آیند و می روند وگدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد.))
    بعد آیینه ی بزرگی به او نشان داد و بازپرسید:
    -((حال چه می بینی؟))
    -((فقط خودم را می بینم))
    -((دیگر دیگران را نمی بینی! آیینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند، شیشه .
    اما در آیینه، لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز خودت را نمی بینی . این دو شی را با هم مقایسه کن وقتی شیشه فقیر باشد دیگران را می بیند و به آنها محبت می کند اما وقتی از نقره پو شیده شدتنها خودش را می بیند.
    تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقره ای را از جلوی چشمهایت برداری ، تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری))

    از : داستان هایی برای پدران ، فرزندان ، نوه ها


    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  2. تشكر



  3. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  4. Top | #22

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,202
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,449
    مورد تشکر
    204,181 در 63,569
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض پاسخ : ۩۞۩ حكايات عبرت اموز ۩۞۩

    بنام تو اي ارام جان





    همه كَس و هيچ كَس

    چهار نفر بودند بنام هاي همه كس-يك كس-هر كس و هيچ كس
    يك كارمهم وجود داشت كه مي بايست انجام مي شد و از همه كس خواسته شد آن را انجام دهد.
    همه كس مي دونست كه يك كسي آن را انجام خواهد داد
    هر كسي مي توانست آن راانجام دهد اما هيچ كس آن را انجام نداد
    يك كسي از اين موضوع عصباني شد به خاطراينكه اين وظيفه همه كس بود.
    همه كس فكر مي كرد هر كسي نميتواند آن را انجام دهداما هيچ كس نفهميد كه هر كسي آن را انجام نخواهد داد.
    سرانجام اين شد كه همه كس يك كسي را براي كاري كه هر كسي نمي توانست انجام دهد و هيچ كس انجام نداد سرزنش كرد.


    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  5. Top | #23

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,202
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,449
    مورد تشکر
    204,181 در 63,569
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض پاسخ : ۩۞۩ حكايات عبرت اموز ۩۞۩

    بنام تو اي ارام جان





    بهترین عمل
    مريدي از استادش پرسيد: چطور مي توانم در زندگيم بهترين شيوه عمل را بشناسم ؟
    استاد از مريدش خواست ميزي بسازد . وقتي ساخت ميز رو به پايان بود و تنها لازم بود ميخ هاي رويه ی ميز را بکوبد، استاد به مريد نزديک شد.
    مريدداشت با سه ضربه دقيق ، ميخ ها را در جاي خود مي کوبيد . اما با يکي از ميخها مشکل داشت، ومجبور شد يکبار ديگر بر آن بکوبد.چهارمين ضربه ميخ را در چوب فرو برد و چوب زخمي شد.
    استاد گفت : دست تو با کوبيدن سه ضربه آشناست. هنگامي که عملي به عادت تبديل شود ، معناي خود را از دست مي دهد؛ و ممکن است به آسيبي منجر شود.
    هر عملي عمل توست ، و تنها يک راز وجود دارد : هرگز مگذار عادتي بر حرکتهاي تو حاکم شود.



    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  6. Top | #24

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,202
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,449
    مورد تشکر
    204,181 در 63,569
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض پاسخ : ۩۞۩ حكايات عبرت اموز ۩۞۩

    بنام تو اي محبوب جان





    حكايت پدر و پسر

    پدر و پسری داشتند در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد. به زمین افتاد و داد کشید: آآی ی ی ی!
    صدایی از دور دست آمد: آآی ی ی ی!
    پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟
    پاسخ شنید: کی هستی؟
    پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو!
    باز پاسخ شنید: ترسو!
    پسرک با تعجب ازپدرش پرسید: چه خبر است؟
    پدر لبخندی زد و گفت: پسرم خوب توجه کن....
    و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی!
    صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی!
    پسرک باز بیشتر تعجب کرد.پدرش توضیح داد: مردم میگویند که این انعکاس کوه است ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است. هر چیزی که بگویی یا انجام دهی،زندگی عینا" به تو جواب میدهد؛ اگر عشق را بخواهی، عشق بیشتری در قلب بوجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی، آن را حتما بدست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی، زندگی همان را به تو خواهد داد.



    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  7. Top | #25

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,202
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,449
    مورد تشکر
    204,181 در 63,569
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض پاسخ : ۩۞۩ حكايات عبرت اموز ۩۞۩

    بنام تو اي ارام جان





    قضاوت عجولانه ممنوع!

    امام صادق عليه السلام براى مهمان خود خرماى مرغوبى آورد. مهمان آيه‏اى از قرآن خواند. تکاثر/8 كه مفهومش اين بود: از اين نعمت‏ها در قيامت، مورد بازخواست قرار خواهيد گرفت.
    گويا به نظرش آمد كه خرماى به اين خوبى، چرا در منزل امام است. امام فرمود: مراد از نعمتى كه در قيامت مورد بازخواست قرار گرفته مى‏شود، نعمت رهبرى و ولايت است و نه خرما.

    اين مهمان به خيال خود، خرماى عالى را خلاف زهد و مقام امامت دانست و خواست به امام تذكرى بدهد. غافل از آنكه، امر و نهى و تذكر نياز به شناخت معروف و منكر دارد و با قضاوت عجولانه نمى‏توان هر كلامى را گفت. در حديث مى‏خوانيم: خداوند منزه است از آنكه از نعمتهاى مادى سوال كند زيرا انسان‏هاى معمولى از آب و نانى كه به شخصى مى‏دهند، بازخواست نمى‏كنند؛ تا چه رسد به خداى رحمان.





    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  8. Top | #26

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,202
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,449
    مورد تشکر
    204,181 در 63,569
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض پاسخ : ۩۞۩ حكايات عبرت اموز ۩۞۩

    بنام تو اي ارام جان





    عجولانه قضاوت نکنیم!!
    قضاوت امر بسيار مهمي است . ما در بيشتر مواقع در حال قضاوت در مورد مسائل جاري و گذشته و افراد هستيم . گاهي اوقات اين روحيه قضاوت كردن آنقدر افراطي مي شود كه مانع ارتباط درست و صميمانه ما با ديگران مي شود . لزومي ندارد تا در مورد همه چيز و همه كس قضاوت كنيم . وقتي قضاوت كرديم موضع داريم و با موضع و ديد پيشداورانه به استقبال افراد و مسائل مي رويم . وقتي بدون هيچ دليل و مدركي يا با حداقل ها و عدم بررسي همه جانبه دست به قضاوت در مورد يك فرد مي زنيم و مي گوييم كه او آدم فلاني است راه ارتباطي خود را با او مسدود كرده ايم در مورد او با ديگران صحبت مي كنيم و قضاوت خود را نشر مي دهيم و ناگهان بواسطه يك اتفاق و با تكميل اطلاعاتمان متوجه مي شويم كه اشتباه كرده ايم . راحترين راه اين است كه مي رويم و عذر خواهي مي كنيم ولي با اذهاني كه خراب كرده ايم چه مي كنيم؟ در مديريت قضاوت عجولانه در مورد امور و افراد بزرگترين آفت براي يك مدير و سازمان متبوعه اش مي باشد .قدري صبوري و بررسي بيشتر هر ماجرا از بوز بسياري از مشكلات ناشي از قضاوت غلط جلوگيري مي كند . با يك منبع اطلاعاتي قضاوت كردن ما را دچار مشكلات عديده اي مي كند . وقايع و رفتار افراد از فيلترهاي ذهني ديگران كه عبور مي كند شكلي متناسب با ديدگاهها و غرض ها و اهداف آنها پيدا مي كند كه الزاما ديدگاههاي سازمان و ماي مدير نيست . در نقل قولها نسبت به ديگران مخصوصا خيلي بايد مراقب بود . حتي اگر نيت منفي نيز در كار نباشد انتقال كلمات بخودي خود از شخصي به شخص ديگر دچار تغيير مي شود . يا حالت بيان يك جمله كه عوض شود معناي ان متفاوت خواهد شد . پس عجولانه قضاوت نكنيم . هر كاري هم كه مي كنيم فرصت اخرين دفاع را هم بدهيم و بگذاريم كسي كه مي خواهيم در موردش قضاوت كنيم نيز حرف بزند . خيلي به نقل قولها اعتماد نكنيم .در برخي موارد سازمانها زمينه هاي مناسبي براي نقل قولهاي نامناسب در مورد افراد پيدا مي كنند . وقتي فرد جديدي وارد سازمان مي شود وقتي كسي حكم جديدي مي گيرد وقتي كسي وام مي گيرد وقتي قرار است تغيير و تحولاتي صورت پذيرد وقتي سازماني در مرحله گذار از نصب به راه اندازي است و…..



    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  9. Top | #27

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,202
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,449
    مورد تشکر
    204,181 در 63,569
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض پاسخ : ۩۞۩ حكايات عبرت اموز ۩۞۩

    هــوالبصيــــر






    مرحوم آيت الله كشميري قدس‌سره تا هنگامي كه در قم در كوچه « آبشار» سكونت داشتند، در نهايت طراوت روحي به سر مي‌بردند و به هيچ عارضه جسمي مبتلا نبودند و از وقتي كه به خانه جديد منتقل شدند، غالباً با ناملايمات روحي و جسمي مواجه بودند.

    روزي كه در همين خانه جديد به محضرشان شرفياب شدم، با قبض روحي عجيبي دست و پنجه نرم مي‌كردند.
    به ايشان عرض كردم:
    از هنگامي كه به اين خانه آمديد گرفتاري‌ها هم با شما آمد!
    ايشان ضمن اينكه مطلب مرا تصديق كردند، پرسيدند:
    شما علت اين گرفتاري را از چه مي‌دانيد؟
    گفتم: مخلص را امتحان مي‌فرماييد؟
    گفتند: نه به جدم! مي‌خواستم نظر شما را در اين باره بدانم. البته خودم به علت اين امر پي برده‌ام، و مي‌خواهم ببينم كه شما هم در اين قضيه به همان مطلب رسيده‌ايد يا نه؟!
    عرض كردم:
    اين جسارت را بر من خواهيد بخشيد اگر بگويم تمامي اين مشكلات شما ناشي از سكونت در اين خانه است!
    از در و ديوار اين خانه قبض و گرفتگي مي‌بارد! خانه قبلي شما اگر چه استيجاري بود ولي صفا و صميميت و انبساط و يكرنگي در آن موج مي‌زد.

    حضرت عالي تا هنگامي كه در آن خانه بوديد، يكي از اين حالات قبض در شما ديده نمي‌شد، چهره نوراني شما هميشه باز و خندان و حالات روحي شما با روح و فتوح همراه بود ولي از وقتي كه به اين خانه آمده‌ايد غالب اوقات از مرارت‌ها و ملالت‌ها رنج مي‌كشيد!

    فرمودند:
    همين طور است كه گفتيد، ولي به اصل مطلب اشاره نكرديد!
    عرض كردم:
    اگر خاطر شريف ‌تان باشد قسمتي از بهاي خانه فعلي را انسان پرهيزگار و بزرگواري تهيه كرد كه به خاطر اقتضائات شغلي با اموال مصادره‌آي و مجهول المالك و رد مظالم سر و كار داشت.
    او اگر چه شرعاً مأذون در تصرف اين گونه اموال بود ولي طبيعت شما بزرگواران به اندازه‌اي لطيف و نوراني است كه كوچكترين كدورت‌ها را تحمل نمي‌كند اگر چه شرعاً محظوري در ميان نباشد!

    من ترديدي ندارم كه آن مرد بزگوار مبلغ مذكور را از محلي پرداخته كه هيچ شبهه شرعي در آن نبوده و جوانب كار را از هر جهت رعايت كرده است، ولي نفس سر و كار داشتن با اين اموال طبعاً « قبض آفرين» است و موجبات ملالت و كدورت خاطر را فراهم مي‌سازد.

    اگر به خاطر داشته باشيد بارها خودتان به من فرموده‌ايد:
    وقتي كه طبق دعوت براي صرف ناهار و يا شام به منزل كسي مي‌رويد، اگر غذا را از روي محبت و صميميت پخته باشند اشتهاي شما را بر مي‌انگيزد و براي شما هيچ جرم و سنگيني ندارد، ولي اگر با بي‌ميلي و يا از روي كراهت آماده شده باشد اگر بسيار هم گرسنه باشيد رغبتي در خود به خوردن آن غذا نمي‌بينيد! و اگر دچار شرم حضور شويد و از آن غذا تناول كنيد، فوراً آثار سوء آن را در روح و بدن خود احساس مي‌نماييد!
    در حليت و مشروعيت اين دو نوع غذا هيچ مشكلي وجود ندارد ولي يكي بهجت افزا و ديگري ملالت زاست!

    قضيه قبض خانه فعلي حضرت عالي شايد به همين امر مربوط باشد! و يا شايد حكمت آن، در رياضتي باشد كه حضرت عالي ناخواسته ولي دانسته با اقامت در این خانه بر خود روا داشته‌ايد!
    مرحوم شيخ حسنعلي نخودكي اصفهاني قدس‌سره بر اين عقيده است كه: هر چه ايام «قبض» به درازا بكشد، ايام «بسط» و گشايش روحي نيز براي سالك به همان اندازه طولاني خواهدبود، كسي چه مي‌داند شايد حضرت عالي براي نايل آمدن به يك «انبساط» دامنه‌دار روحي، قبض مستمر اين خانه را آگاهانه پذيرفته باشيد!

    مرحوم آيت الله كشميري پس از شنيدن عرايض من، نگاه سرشار از محبت خود را به من دوخت و فرمود:
    فلاني! چه بيان شيريني داريد!
    شما «صغري» و «كبراي» اين قضيه را چنان منطقي و در عين حال با ذوق و سليقه در كنار هم چيديد كه من از شنيدن آن لذت بردم!
    توجيهاتتان عاقلانه بود و تأويلات ‌تان عارفانه! من هم با شما در اين قضيه هم عقيده‌ام كه در پذيرفتن آن كمك به جهات مالي و اخلاقي ناگزير شدم ولي در مورد اين كه اين « قبض طولاني» يك « بسط طولاني» به دنبال داشته باشد چه عرض كنم؟
    دعا مي‌كنم كه انشاالله همين طور باشد كه گفتيد! بله آقاي مجاهدي! اوقات خوش آن بود كه در « كوچه آبشار» به سر رفت ...!


    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  10. Top | #28

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,202
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,449
    مورد تشکر
    204,181 در 63,569
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض پاسخ : ۩۞۩ حكايات عبرت اموز ۩۞۩

    هـــــــوالشفيــــــع







    آزادمردي

    هواي مدينه گرم و سوزان بود. عبدالله بن جعفر با خود انديشيد چه بهتر كه امروز به باغ خارج شهر بروم. هم روز را در سايه درختان، آسوده تر، مي گذرانم و هم به كارگران سركشي مي كنم. پس راه نخلستان ها را در پيش گرفت و از كوچه هاي پرپيچ و خم مدينه گذشت . عرق ريزان، خود را به سايه درختان رسانيد. زير نخستين درخت خرما نشست، گرمي هوا، سخت او را ناراحت كرده بود.
    نخلستان كاملاً خلوت بود و رفت و آمدي به چشم نمي خورد. تنها گاهي كشاورزي بيل به دوش ديده مي شد كه براي آبياري درختان، به تكاپو مشغول است. عبدالله غرق تفكر و از خود بي خود شده بود. ساعت مي گذشت و او همچنان زير درخت لميده بود. ناگهان به خود آمد، ديد كه ظهر است و خورشيد به ميان آسمان رسيده است . بهتر آن ديد كه برخيزد و به سوي باغ خود برود.
    چند گامي پيش نرفته بود كه چشمش به غلام جوان سياه چرده اي افتاد كه زيرسايه درختي، سفره غذا گسترده بود. صفا و سادگي سفره، عبدالله را بر آن داشت تا در كنار درختي بايستد و غذا خوردن وي را تماشا كند. عبدالله چونان ايستاد كه غلام جوان او را نبيند، ولي او غلام و سفره اش را به خوبي مي ديد.
    غلام روي خاك نشست و سفره را پهن كرد. سه گرده نان در سفره بود يك قرص نان را ميان سفره گذاشت، دو قرص ديگر را براي آن كه خشك نشود، گوشه سفره پيچيد هنوز دست به غذا نرسانده بود، كه سگي دوان دوان، خود را به او رسانيد. عبدالله مي ديد كه شكم سگ از گرسنگي به پشت چسبيده است، دنده هايش را از روي پوست مي توانست شمرد. او نگاهي به سگ كرد، حيوان زبان بسته با چشماني از حدقه برون آمده، نان ميان سفره را مي پاييد.
    جوان سياه چرده، بي درنگ گرده نان را پيش سگ انداخت و به تماشايش نشست. سگ را ديد كه با اشتهاي زياد، بي درنگ گرده نان را بلعيد و همچنان با چشمان ذوق زده به سفره نگريست.
    غلام، گرده دوم را نيز از گوشه سفره بيرون آورد و پيش حيوان انداخت. طولي نكشيد كه سگ گرده دوم را نيز بلعيد و همچنان ايستاد. گويي چند روز است كه هيچ نخورده، نگاهش همچنان به سفره بود وبا تكان دادن سر و دم، از غلام تشكر مي كرد، جوان، گرده سوم را پيش سگ انداخت. سگ نان سوم را نيز خورد.
    عبدالله ديد كه غلام چيزي نخورد و از جا برخاست. سفره را پيش سگ تكان داد تا خرده هاي نان را نيز بخورد و در ضمن به او فهماند كه ديگر ناني در بساط ندارد. سپس دست به آسمان دراز كرد و خدا را سپاس گفت. سگ نيز دمي تكان داد و از آن جا دور شد.
    عبدالله كه تا آن هنگام پشت سر غلام ايستاده بود، جلو رفت و به او سلام كرد و گفت:" مگر جيره تو در روز چند قرص نان است؟"
    - روزي سه گرده ، كه هر روز ظهر تحويل مي گيرم و تا روز ديگر با آن به سر مي برم؟
    - شگفتا! پس تو غذاي يك شبانه روز خود را به سگ دادي؟ خودت چه خواهي كرد؟! آيا بهتر نبود يك نان به سگ مي دادي و دو قرص ديگر را براي خود مي گذاشتي؟!
    - من هر روز، همين جا غذا مي خورم. اصولاً در اين نخلستان سگ نيست. پيدا بود كه اين سگ از راهي دور به اين جا آمده و گرسنگي زيادي كشيده است. دور از جوانمردي بود كه سيرنشده باز گردد. درست است كه او حيوان است، ولي روانيست حيواني گرسنه كه روزها چيزي نخورده و به انساني پناه آورده، با شكم خالي باز گردد!
    - دراين صورت خودت امروز چه خواهي خورد؟
    - تحمل يك روز گرسنگي چندان مشكل نيست، ولي نااميد كردن مخلوقي كه به اميد لقمه ناني آمده، برمن بسي دشوار است!
    چطور من ادعاي انسانيت كنم، ولي حاضر نشوم يك وعده غذايم را به موجودي ديگر بدهم كه او نيز شكم دارد و احساس گرسنگي مي كند، ناراحت مي شود و زجر مي كشد؟! به نظر شما دور از انصاف نبود اگر او گرسنه باز مي گشت؟! من با اين كه از مال دنيا بي بهره ام و نمي توانم از گرسنه ها پذيرايي كنم، ولي همين اندازه مي توانم يك روز گرسنه بمانم تا حيوان ضعيفي به بهاي گرسنگي من، سير گردد!
    عبدالله برهمت بلند و جوانمردي غلام آفرين گفت و سپس با خود انديشيد: " با آن كه من به سخاوت شهره ام، ولي به خدا اين جوان ازمن سخاوتمندتراست. چه، دستگيري ثروتمندان از بينوايان- با اين كه پسنديده است- چندان مهم نيست. اما كار اين جوان مهم است كه گرسنگي مي كشد و ديگران را سير مي كند، مردانگي او بسيار بيشتر است."
    پس عبدالله، غلام را با آن نخلستان از صاحبش خريد و آزادش كرد و نخلستان را نيز به وي بخشيد. آري، حيف بود جواني كه از بندگي شكم آزاد است، در قيد بندگي ديگران بماند. آزادي، حق آزادمردان است و بس!


    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  11. Top | #29

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,202
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,449
    مورد تشکر
    204,181 در 63,569
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض پاسخ : ۩۞۩ حكايات عبرت اموز ۩۞۩

    هــو الكـــريــــــم





    حکایت زن و خدا .........

    روزی روزگاری زنی در کلبه­ای کوچک زندگی می­کرد. این زن همیشه با خداوند صحبت می­کرد و با او به راز و نیاز می­پرداخت.. روزی خداوند پس از سال­ها با زن صحبت کرد و به زن قول داد که آن روز به دیدار او بیاید. زن از شادمانی فریاد کشید، کلبه­اش را آماده کرد و خود را آراست و در انتظار آمدن خداوند نشست! چند ساعت بعد در کلبه او به صدا درآمد! زن با شادمانی به استقبال رفت اما به جز گدایی مفلوک که با لباس­های مندرس و پاره­اش پشت در ایستاده بود، کسی آنجا نبود! زن نگاهی غضب­آلود به مرد گدا انداخت و با عصبانیت در را به روی او بست. دوباره به خانه رفت و دوباره به انتظار نشست!
    ساعتی بعد باز هم کسی به دیدار زن آمد. زن با امیدواری بیشتری در را باز کرد. اما این بار هم فقط پسر بچه­ای پشت در بود. پسرک لباس کهنه­ای به تن داشت، بدن نحیفش از سرما می­لرزید و رنگش از گرسنگی و خستگی سفید شده بود. صورتش سیاه و زخمی بود و امیدوارانه به زن نگاه می­کرد! زن با دیدن او بیشتر از پیش عصبانی شد و در را محکم به چهار چوبش کوبید. و دوباره منتظر خداوند شد.
    خورشید غروب کرده بود که بار دیگر در خانه زن به صدا درآمد. زن پیش رفت و در را باز کرد...
    پیرزنی گوژپشت و خمیده که به کمک تکه چوبی روی پاهایش ایستاده بود، پشت در بود. پاهای پیرزن تحمل نگه­داشتن بدن نحیفش را نداشت. و دستانش از فرط پیری به لرزش درآمده بود. زن که از این همه انتظار خسته شده بود، این بار نیز در را به روی پیرزن بست!
    شب هنگام زن دوباره با خداوند صحبت کرد و از او گلایه کرد که چرا به وعده­اش عمل نکرده است!؟
    آنگاه خداوند پاسخ گفت:
    ـ من سه بار به در خانه تو آمدم، اما تو مرا به خانه­ات راه ندادی!
    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  12. Top | #30

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,202
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,449
    مورد تشکر
    204,181 در 63,569
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض پاسخ : ۩۞۩ حكايات عبرت اموز ۩۞۩

    هــو الكـــريــــــم





    طناب
    كوهنوردی می خواست به قله ی بلندی صعودكند.پس ازسالهای سال تمرین وآمادگی هنگامی كه قصدداشت سفرخودراآغازكندشكوه وعظمت پیروزی راپیش روی خودآورد وتصمیم گرفت صعودرابه تنهائی انجام دهد اوسفرش رازمانی آغازكردكه هوارفته رفته روبه تاریكی می رفت ولی قهرمان ما به جای آنكه چادربزندوشب رازیرچادربه صبح برساند به صعودش ادامه داد تااینكه هواكاملا" تاریك شد به جزتاریكی هیچ چیزدیده نمی شد سیاهی شب همه جاراپوشانده بودومردنمی تواست چیزی ببیندحتی ماه وستاره ها پشت انبوهی ازابرپنهان شده بودندكوهنوردهمانطوركه داشت بالامی رفت درحالی كه چیزی به فتح قله نمانده بود پایش لیزخورد وباسرعت هرچه تمامتر سقوط كرد سقوط همچنان ادامه داشت واودرآن لحظات سرشار ازهراس تمامی خاطرات خوب وبدزندگی اش رابه یادمی آورد داشت فكرمی كردچقدربه مرگ نزدیك شده است كه ناگهان دنباله طنابی كه به دور كمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی درشیب كوه گیر كردومانع ازسقوط كاملش شد درآن لحظات سنگین سكوت كه هیچ امیدی نداشت از ته دل فریادزد خدایاكمكم كن !
    ناگهان ندائی ازآسمان پاسخ داد ازمن چه می خواهی؟
    - نجاتم بده خدای من!
    - واقعا"فكرمی كنی می توانم نجاتت دهم؟
    - البته! توتنهاكسی بودی که تا ایجا توانستی من را نجات دهی و می توانی مرانجات دهی.
    - پس آن طناب دوركمرت راببر!
    وبعدسكوت عمیقی همه جارافراگرفت.
    اما مردتصمیم گرفت باتمام توان مانع ازپاره شدن طناب حلقه شده به دور كمرش شود. روزبعد گروه نجات گزارش داد كه جسد منجمد شده یك كوهنورد درحالی پیدا شدكه طنابی به دوركمرش حلقه شده بودوتنها یک متربازمین فاصله داشت.........
    من وشماچی؟چقدر تاحالا به طنابی درتاریكی چسبیدیم به خیال نجات؟
    تاحالا چقدرحس كردیم كه خداوند فراموشمان كرده؟یكبار امتحان كنیم .
    "بیاید طناب رو رها كنیم"




    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




صفحه 3 از 19 نخستنخست 123456713 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

فرشته, قضاوت, لباس ژنده, لطف پروردگار, ملتفت مطلب, ميزان فاصله ي قلب آدم ها و تٌن صدا, ماجرايي تامل برانگيز, متواضعانه, مرد و فرشته, مرد روستایی, مشکل زندگی, معامله با اهل بيت (عليهم السلام), نیمه پر لیوان, چاله اي در شعبه رود زندگي, نجوا, نخواه گناه کنی.. نمیکنی, همدردی بین حیوانات, و خدائي كه در اين نزديكي ست, یک آیه و یک داشتان بسیار خواندنی, یک جرعه, کمال ناباوری, کوتاه, کاسه های نفیس و قدیمی, کاسه آب, کرامت خداوند, گشاینده گره ها, پاسخ فرشته, پرواز پروانه, آوارگی, آدم کش فراری, آرامش, آرامش و خونسردی, الطاف و رحمات خداوند, اموز, انتظار همدردی, ایثارگر, اتفاق, اتحاد, اخلاق نیک, بهترین اره حل, بخشش و کرامت خدا وند, بخشش خدا, تقلای پروانه, تماشای پروانه, تکبر و غرور, تحمل, تصدیق دعا, ثروتمندان مشهور اصفهان, حفظ حرمت, حكيمانه, حكايات, حكايت, حكايت شمع, حكايتها, حكايتها و داستانهاي عبرت آموز, حكايتها و داستانهاي عبرت اموز, حکایات آموزنده, حکایت گواهي كبك, حکایت ارزش تجربه, حکایت تاوان عشق, حرمت, خوش رویی, خدایی مهربانتر از مادر, خدایا متشکرم, خروج از پیله, خشمگین, دیوار شیشه ای, داستان, داستان مرد میوه فروش, داستان مرد جنایتکار, داستان همدردی حیوانات, داستان کوتاه, داستان پل زندگی, داستان پند آموز, داستان تله موش, داستان عتیقه فروش, داستان عتیقه فروش و مردروستایی, داستانها, داستانهای عبرت آموز, داستانی بسیار جالب و خواندنی, داستانی بسیار خواندنی, داستانی تامل برانگیز, داستانک, درنهایت فقر و تنگدستی, درس, درس راهب هندو به شاگردش, دعای مستجاب شده, رنج و اندوه, روح وقدرت, رحمتهای خدا, رعیت, زندگی, زود, سفرعجیب, ساختن پل در زندگی, سجده, سختیها, شوهر حضرت زينب كبرى, صدای ملایم, طلب بخشش, طول زندگی, عكس پروانه, عیادت بیمار, عبدالله بن جعفر, عبرت, عبرت اموز, عشق بین دو نفر, غلام

نمایش برچسب‌ها

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi