صفحه 9 از 9 نخستنخست ... 56789
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 87 , از مجموع 87

موضوع: ╫►*♥*◄╫ ضرب المثلهای شیرین فارسی╫►*♥*◄╫

  1. Top | #81

    عنوان کاربر
    عضو كوشا
    تاریخ عضویت
    July 2010
    شماره عضویت
    555
    نوشته
    101
    تشکر
    1
    مورد تشکر
    83 در 50
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    خبر جديد پاسخ : هر 3 روز . یک ضرب المثل با ریشه اصلیش (گنج قارون)

    گنج قارون دارد

    قارون در ادبیات فارسی کنایه از کسی است که در اندوختن مال و ثروت افراط ورزد و در راه خدا دیناری صرف نکند .

    مقصود از گنج قارون در اصطلاح عامیانه به اموال بی قیاسی اطلاق می شود که از طریق ناصواب به دست آید و بالمال نسبت به صاحب مال و ثروت وفا نکند .

    این ضرب المثل در جای دیگر هم به کار می رود وآن موقعی است که از ممسک و بخیلی طلب مال و اعانت و امداد شود و او برای آن که متقاضی را از سر خویش باز کند جواب می دهد :" مگر گنج قارون دارم ؟"
    اکنون باید دید قارون کیست و گنج قارون تا چه میزان و مبلغ بوده و چه فرجامی برای صاحبش داشته است .

    قارون که به لغت عبری او را قاروج می گویند به روایتی عموزاده حضرت موسی بوده و صورتی زیبا داشت :" ان قارون کان من قوم موسی "
    در اوایل کار غاشیه اطاعتش را بر دوش می کشید به قسمی که در حفظ و قرائت تورات از بیشتر بنی اسرائیل مقدم بود . صنعت کیمیا را که تا آن زمان غیر از حضرت موسی هیچ کس ندانسته بود از حضرتش بیاموخت و بدان وسیله ثروتی عظیم جمع آوری کرد که به قولی چهل شتر کلیدهای خزائنش را می کشیدند .

    به قولی دیگر :" چندان زینت داشت که چهل مرد کلید در گنجها بر دوش می کشیدند ."

    به روایت دیگر :" وی را هفتاد هزار دیگ رویین بود پرزر کرده و در خانه ها نهاده ، وهر خانه ای را کلیدی بود زرین و قفل نیز زرین . هر کلیدی یک مثقال و چندانی کلید بود که نه مرد قوی به کار بایستی آن را از جای برداشتی ...چون وی را مال جمع شد در عوض شکر نعمت علم بی نیازی افراشت ."

    پیوسته ثروت خویش را به رخ بنی اسراییل می کشید و در جاه طلبی افراط می کرد و از بخل و حسد سهمی سرشار داشت . بارها می گفت :" در صورتی که پیغمبری برای موسی و سرپرستی قربانگاه و خیمه اجتماع با هارون باشد پس برای من چه خواهد ماند ؟"
    روشندلان بنی اسراییل از سر نصیحت با او گفتند :" ای قارون به مال دنیا دلشاد و مغرور مباش زیرا خداوند کسانی را که دلباخته مال شوند و تنها آن را مایه مسرت خود سازند دوست نمی دارد . این مال و ثروت را در راه کمک به قوم خود صرف و احسان کن " ولی قارون به سخنان ایشان گوش فرا نداده و در پاسخ گفت :" من مال فراوان و ثروت بیکران را درپرتو علم و دانش خود اندوخته ام و خداوند تنها مرا سزاوار این نعمت شناخته است و کسی را در مال من نصیبی و حق اظهار نظری نیست ."


    امضاء
    تمام لذت عمرم همین بس......که مولایم امیرالمومنین است...یا امام علی مددی کن

  2. تشكرها 4

    مليکه (04-02-2014), شهیده (10-11-2012), عهد آسمانى (21-01-2011)


  3. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  4. Top | #82

    عنوان کاربر
    عضو كوشا
    تاریخ عضویت
    July 2010
    شماره عضویت
    555
    نوشته
    101
    تشکر
    1
    مورد تشکر
    83 در 50
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    خبر جديد پاسخ : هر 3 روز . یک ضرب المثل با ریشه اصلیش (قوز بالا قوز)

    قارون روزی در زیباترین لباس و نفیسترین جواهر و در موکبی عظیم با کوکبه ای از جلال و جبروت به راه افتاد تا تجمل و حشمتش را به قوم بنی اسراییل نشان دهد . وقتی چشم مردم به او افتاد آنان که شیفته ظواهر و جواهر بودند بی اختیار گفتند :" ای کاش که ما نیز دستگاهی چون قارون داشتیم " ولی دانشمندان و روشندلان قوم که به حقایق حیات آگاه بودند در جواب آن دسته از مردم گفتند :" وای بر شما که جیفه دنیا چشم دلتان را کور کرده است . ثروت روحی که نزد خدا اندوخته گردد و با تقوی و صلاح توام باشد بر گنج و ثروت قارون که موحب ظلم و سرکشی شود برتری دارد ."

    یک روز موسی به قارون تکلیف کرد که زکوة مالش را بپردازد . قارون در ادای زکوة بخل ورزید ولی چون به قدرت و نفوذ موسی واقف بود حیله و تدبیری اندیشید تا موسی را به سلاح تهمت و افترا مورد حمله قرار دهد و آبرویش را بریزد .

    پس جمعی از اوباش و جهال بنی اسراییل را با خود متفق ساخت و زن روسپی بدکاره ای را نیز طبق زر و جواهر داده و با وی مقرر کرد که وقتی علما و اشراف بنی اسراییل مجتمع شوند و موسی به موعظه و نصیحت مشغول گردد او را به زنا متهم سازد .

    چون موعد مقرر فرا رسید قارون با تجمل و غرور به آن انجمن آمده در برابر موسی بنشست و آغاز تمسخر و استهزا کرد . آن گاه به موسی گفت :" آیا زانی را مطابق تورات نباید سنگسار کرد ؟"

    موسی جواب داد :" چرا " قارون گفت :" پس در این صورت تو باید سنگسار شوی زیرا اطلاع موثق دارم که با فلان زن بدکاره ای زنا کردی " موسی زن موصوفه را احضار کرد و سوگند داد که حقیقت را در حضور قوم بیان کند . حقانیت و بیان نافذ موسی به قدرت خداوندی چنان در روحیه آن زن اثر گذاشت که بدون اختیار گفت :" قارون مرا مبلغی رشوت داد تا بگویم موسی با من زنا کرده ، ولی اکنون گواهی می دهم که موسی پیغمبر بر حق است و از عمل خود بدین وسیله اظهار ندامت و پشیمانی می کنم ."
    امضاء
    تمام لذت عمرم همین بس......که مولایم امیرالمومنین است...یا امام علی مددی کن

  5. تشكرها 3

    شهیده (10-11-2012), عهد آسمانى (21-01-2011)

  6. Top | #83

    عنوان کاربر
    عضو كوشا
    تاریخ عضویت
    July 2010
    شماره عضویت
    555
    نوشته
    101
    تشکر
    1
    مورد تشکر
    83 در 50
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : هر 3 روز . یک ضرب المثل با ریشه اصلیش (قوز بالا قوز)

    کلیم الله از شنیدن این سخن بر کمال شقاوت قارون اطلاع یافته غضبناک شد و دست مناجات برآورده قارون را نفرین کرد . همان لحظه جبرییل امین نازل شد . فرمان الهی رسانید که :" ای موسی ، ما زمین را مطیع تو ساختیم تا هرچه خواهی درباره قارون عمل کنی ." موسی مسرور و مبتهج گشته به حاضران مجلس گفت :" حق سبحانه و تعالی مرا بر قارون مسلط ساخت . هرکه تابع و پیرو اوست با وی باشد و آنان که تبعیت نمی کنند از وی دوری جویند ."

    اسراییلیان متوهم گشته از قارون تبرا نمودند الا دوکس که یکی دائان و دیگری ایزان نام داشت . آنگاه موسی نزد قارون رفته گفت : یا ارض خذیه � آیه . یعنی : ای زمین او را بگیر . زمین زیر پای قارون دهان باز کرده تا کعبش را گرفت .
    قارون پوزخندی زد و گفت :" باز این چه سحر است که می کنی ؟" موسی دوباره فرمان داد : یا ارض خذیه . و تا زانوی قارون در زمین فرو رفته آغاز اضطراب کرد .

    نوبت دیگر فرمان داد تا کمر قارون در خاک فرو رفت . قارون تازه فهمید که سحرو جادو در میان نیست و شروع به تضرغ و زاری کرده گفت :" ای موسی ، مرا خلاص کن تا برای همیشه در امر و فرمان تو باشم و تمام اموال و ثروتم را در اختیار تو قرار دهم ."

    موسی مجدداً بر زبان آورد که : یا ارض خذیه و تا گردن قارون در زمین فرو رفته بیشتر از پیشتر لوازم نیاز و زاری به تقدیم رسانید اما فایده ای نداد و زمین به دستور کلیم الله او را به تمامی در کام کشید و خانه و گنجهایش نیز به موجب فرمان موسی در تحت الثری نابود گشت .

    اعتقاد علمای یهود بر آن است که در این قضیه از معاریف و روسای بنی اسراییل تعداد چهارده هزار و هفتصد نفر با قارون به قعر زمین فرو رفتند .
    باری ، آنان که تا دیروزبه جاه و مال قارون رشک می بردند پس از این واقعه متوجه شدند که ثروت وسیله عزت و تقرب به خداوندی نیست و چه بسا مال و خواسته که موجب هلاک و خسران خواهد بود . چون به این حقیقت واقف شدند گفتند :" آه ، که اگر لطف خدای متعال نبود ما نیز در پی قارون رفته بودیم .

    گنج قارون که فرومیرود ازقهرهنوز
    خوانده باشی که هم ازغیرت درویشانست
    ( حافظ )
    امضاء
    تمام لذت عمرم همین بس......که مولایم امیرالمومنین است...یا امام علی مددی کن

  7. تشكرها 3

    شهیده (10-11-2012), عهد آسمانى (21-01-2011)

  8. Top | #84

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن فرهنگی
    تاریخ عضویت
    May 2010
    شماره عضویت
    399
    نوشته
    8,168
    تشکر
    20,575
    مورد تشکر
    12,603 در 3,859
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : ضرب المثلهای شیرین فارسی

    ماست ها را کیسه کردن



    کنایه از ترس و جاخوردگی است

    کریمخان ملقب به مختارالسلطنه سردار منصوب شده در اواخر سلطنت ناصرالدین شاه قاجار مدتی رییس فوج فتحیۀ اصفهان بود و زیر نظر ظل السلطان حاکم ظالم اصفهان و فرزند ارشد ناصرالدین شاه انجام وظیفه می کرد. پارک مختارالسلطنه در اصفهان که اکنون گویا محل کنسولگری انگلیس است به او تعلق داشته است.

    مختارالسلطنه پس از چندی از اصفهان به تهران آمد و به علت ناامنی و گرانی که در تهران بروز کرده بود حسب الامر ناصرالدین شاه حکومت پایتخت را برعهده گرفت.در آن زمان که هنوز اصول دموکراسی در ایران برقرار نشده و شهرداری (بلدیه) وجود نداشته است حکام وقت با اختیارات تامه و کلیۀ امور و شئون قلمرو حکومتی من جمله امر خوار بار و تثبیت نرخها و قیمتها نظارت کامله داشته اند و محتکران و گرانفروشان را شدیداً مجازات می کردند.

    روزی به مختارالسلطنه اطلاع داده اند که نرخ ماست در تهران خیلی گران شده طبقات پایین را از این مادۀ غذایی که ارزانترین چاشنی و قاتق نان آنهاست نمی توانند استفاده کنند. مختارالسلطنه اوامر و دستورات غلاظ و شداد صادر کرد و ماست فروشان را از گرانفروشی برحذر داشت.

    چون چندی بدین منوال گذشت برای اطمینان خاطر شخصاً با قیافۀ ناشناخته و متنکر به یکی از دکانهای لبنیات فروشی رفت و مقداری ماست خواست.

    ماستفروش که مختارالسلطنه را نشناخته و فقط نامش را شنیده بود پرسید:«چه جور ماست می خواهی؟» مختارالسلطنه گفت:«مگر چند جور ماست داریم؟» ماست فروش جواب داد:«معلوم می شود تازه به تهران آمدی و نمی دانی که دو جور ماست داریم: یکی ماست معمولی، دیگری ماست مختارالسلطنه!»

    مختارالسلطنه با حیرت و شگفتی از ترکیب و خاصیت این دو نوع ماست پرسید. ماست فروش گفت:«ماست معمولی همان ماستی است که از شیر می گیرند و بدون آنکه آب داخلش کنیم تا قبل از حکومت مختارالسلطنه با هر قیمتی که دلمان می خواست به مشتری می فروختیم. الان هم در پستوی دکان از آن ماست موجود دارم که اگر مایل باشید می توانید ببینید و البته به قیمتی که برایم صرف می کند بخرید! اما ماست مختارالسلطنه همین طغار دوغ است که در جلوی دکان و مقابل چشم شما قرار دارد و از یک ثلث ماست و دو ثلث آب ترکیب شده است! از آنجایی که این ماست را به نرخ مختارالسلطنه می فروشیم به این جهت ما لبنیات فروشها این جور ماست را ماست مختارالسلطنه لقب داده ایم! حالا از کدام ماست می خواهی؟ این یا آن؟!»

    مختارالسلطنه که تا آن موقع خونسردیش را حفظ کرده بود بیش از این طاقت نیاورده به فراشان حکومتی که دورادور شاهد صحنه و گوش به فرمان خان حاکم بودند امر کرد ماست فروش را جلوی دکانش به طور وارونه آویزان کردند و بند تنبانش را محکم بستند. سپس طغار دوغ را از بالا داخل دو لنگۀ شلوارش سرازیر کردند و شلوار را از بالا به مچ پاهایش بستند. بعد از آنکه فرمانش اجرا شد آن گاه رو به ماست فروش کرد و گفت:«آنقدر باید به این شکل آویزان باشی تا تمام آبهایی که داخل این ماست کردی از خشتک تو خارج شود و لباسها و سر صورت ترا آلوده کند تا دیگر جرأت نکنی آب داخل ماست بکنی!»

    چون سایر لبنیات فروشها از مجازات شدید مختارالسلطنه نسبت به ماست فروش یاد شده آگاه گردیدند همه و همه ماستها را کیسه کردند تا آبهایی که داخلش کرده بودند خارج شود و مثل همکارشان گرفتار قهر و غضب مختارالسلطنه نشوند.

    آری، عبارت ماستها را کیسه کرد از آن تاریخ یعنی یک صد سال قبل ضرب المثل شد و در موارد مشابه که حاکی از ترس و تسلیم و جاخوردگی باشد مجازاً مورد استفاده قرار می گیرد.

    امضاء

  9. تشكرها 4

    مليکه (04-02-2014), شهیده (10-11-2012)

  10. Top | #85

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن فرهنگی
    تاریخ عضویت
    May 2010
    شماره عضویت
    399
    نوشته
    8,168
    تشکر
    20,575
    مورد تشکر
    12,603 در 3,859
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : ضرب المثلهای شیرین فارسی

    روی یخ گرد و خاك بلند نكن


    داستان:

    وقتی كسی بیخود و بی جهت بهانه بگیرد این مثل را می گویند.

    روزهای آخر زمستان بود و هنوز كوه ها برف داشت و یخبندان بود، چوپانی بز لاغر و لنگی را كه نمی توانست از كوره راه های یخ بسته كوه بگذرد در سر چفت (آغل) گذاشت تا حیوان در همان اطراف چفت و خانه بچرد.



    عصر كه می شد و چوپان گله را از صحرا و كوه می آورد این بز هم می رفت توی رمه و قاطی آنها می شد و شب را در چفت می خوابید. یك روز كه بز داشت دور و بر چفت می چرید و سگ ها هم آن طرف خوابیده بودند یك گرگ داشت از آنجا رد می شد و بز را دید اما جرات نكرد به او حمله كند چون می دانست كه سگ های ده امانش نمی دهند. ناچار فكری كرد و آرام آرام پیش بز آمد و خیلی یواش و آهسته بز را صدا كرد.

    بز گفت : «چیه؟ چه می خواهی؟» گرگ گفت : «اینجا نچر» بز گفت : «برای چه؟» گرگ گفت : «میدانی چون دیدم تو خیلی لاغری دلم به رحم آمد خواستم راهی به تو نشان بدهم كه زود چاق بشوی» بز با خودش گفت : «شاید هم گرگ راست بگوید بهتر است حرف گرگ را گوش بدهم بلكه از این لاغری و بیحالی بیرون بیایم» بعد از گرگ پرسید : «خب بگو ببینم چطور من می تونم چاق بشم؟» گرگ گفت : «این زمین، زمین وقف است و علفش تو را فربه و چاق نمی كند، راهش هم اینست كه بروی بالای آن كوه كه من الان از آنجا می آیم و از علف های سبز و تر و تازه آنجا بخوری من هم دارم می روم به سفر !»

    بز با خودش فكر كرد كه خب گرگ كه به سفر می رود و آن طرف كوه هم رمه گوسفندها و چوپان هست بهتر است كه كمی صبر كنم وقتی گرگ دور شد من هم بروم آنجا بچرم عصر هم با گوسفندها برگردم.
    گرگ كه بز را در فكر دید فهمید كه حیله اش گرفته، از بز خداحافظی كرد و به راه افتاد و رفت سر راه بز كمین كرد. بز هم كه دید گرگ راهش را گرفت و رفت خیالش راحت شد و شروع كرد از كوه بالا رفتن، اما توی راه یك مرتبه دید كه ای دل غافل گرگه دارد دنبالش می آید. بز فكری كرد و ایستاد تا گرگ به او رسید. بز گفت : «می دانم كه می خواهی مرا بخوری، من هم از دل و جان حاضرم چون كه از زندگیم سیر شده ام، فقط از تو می خواهم كه كمی صبر كنی تا بالای كوه برسیم و آنجا مرا بخوری، چون كه اگر بخواهی اینجا مرا بخوری نزدیك ده است و از سر و صدا و جیغ من سگ ها می آیند و نمی گذارند مرا بخوری آن وقت، هم تو چیزی گیرت نمی آید و هم من این وسط نفله می شوم اگر جیغ هم نكشم نمی شود آخر جان است بادمجان كه نیست !» گرگ دید نه بابا بز هم حرف ناحسابی نمی زند.
    خلاصه شرطش را قبول كرد و بز از جلو و گرگ از عقب بنا كردند از كوه بالا رفتن، گرگ كه دید نزدیك است بالای كوه برسند شروع كرد به بهانه گرفتن و سر بز داد زد كه «یخ سرگرد نده» بز كه فهمید گرگ دنبال بهانه است با مهربانی گفت: «ای گرگ من كه می دانم خوراك تو هستم، تو خودت هم كه می دانی هرچه به قله كوه برسیم امن تر است پس چرا عجله می كنی من كه گفتم از زنده بودن سیر شدم وگرنه همان پایین كوه جیغ می كشیدم و سگ ها به سرعت می ریختند.»
    گرگ گفت : «آخه كمی یواش برو، گرد و خاك نكن نزدیكه چشمای من كور بشه». بز گفت : «آی گرگ ! روی یخ راه رفتن كه گرد نداره، بیجا بهانه نگیر» خلاصه راهشان را ادامه دادند تا به سر كوه برسند.
    اما گرگ از پشت سرش ترس داشت كه مبادا سگ های ده از كار او خبردار شده باشند و دنبالش بیایند و هرچند قدمی كه می رفت نگاهی به پشت سرش می كرد بز هم كه می دانست چوپان و گوسفندها سر كوه هستند دنبال فرصتی بود تا فرار كند. تا اینكه وقتی باز هم گرگ برگشت تا به پشت سرش نگاه كند بزه تمام زورش را داد به پاهایش و فرار كرد و خودش را به گله رساند. سگ های گله هم افتادند دنبال گرگ و فراریش دادند. بز با خودش عهد كرد كه دیگر به حرف دیگران گوش نكند و اگر بتواند از گرگ هم انتقام بگیرد. فردای آن روز همان گرگ بز را دید كه باز در جای دیروزی می چرد.
    با خودش گفت : «اینجا گرگ زیاد است او كه مرا نمی شناسد می روم پیشش شاید امروز او را گول بزنم ولی دیگر به او مجال نمی دهم كه فرار كند.» با این فكر رفت پیش بز، بز هم كه از همان اول او را شناخت خودش را به نفهمی زد كه مثلا گرگ را نمی شناسد. گرگ گفت : «آهای بز ! اینجا ملك وقفه، بهتره اینجا نچری بری جای دیگه.» بز گفت : «من حرف تو را باور نمی كنم مگر به یك شرط، اگر شرط مرا قبول كنی آن وقت هر جا كه بگی میرم» گرگ گفت : «شرط تو چیه؟» بز گفت : «اگر حاضر بشی و بری روی آن تنور گرم و دو دستت را یك بار در لب آن به زمین بزنی و قسم بخوری كه این ملك وقفی است آن وقت من حرفت را باور می كنم.»
    گرگ گفت : «خب اینكه كاری نداره» و به سر تنور رفت تا قسم بخورد، زیر چشمی هم اطراف را می پایید كه نكند سگ ها یك مرتبه به او حمله كنند غافل از اینكه یك سگ قوی بزرگ داخل تنور خوابیده است همین كه رفت سر تنور و دست هایش را لبه تنور زد و مشغول قسم خوردن شد سگی كه توی تنور خوابیده بود از خواب بیدار شد و به گرگ حمله كرد. سگ های ده هم رسیدند و او را پاره پاره كردند.



    امضاء

  11. تشكرها 3

    شهیده (10-11-2012)

  12. Top | #86

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن فرهنگی
    تاریخ عضویت
    May 2010
    شماره عضویت
    399
    نوشته
    8,168
    تشکر
    20,575
    مورد تشکر
    12,603 در 3,859
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض ضرب المثل دودچراغ خورده

    عبارت مثلی بالا ناظر بر فقها و روحانیون و همچنین علما و دانشمندان معمری است که برای تحصیل علم و کسب کمال شب زنده داریها کرده رنج و تعب فراوان را پذیرا شده اند تا بدین مقام و منزلت عالی و متعالی نایل آمده اند.
    در رابطه با این زمره از عالمان رنج دیده و صاحب کمال و معرفت اگر فی المثل بخواهند تعریف و توصیفی کنند اصطلاحاً گفته می شود: فلانی دود چراغ خورده تا به این مقاوم و کمال رسیده است. و بعضاً: دود چراغ خوردۀ سینه به حصیر مالیده هم می گویند.
    در این عبارت بحث بر سر دود چراغ است که باید دید در این اصطلاح و عبارت مثلی چه نقشی دارد و ریشۀ تاریخی آن چیست.
    به طوری که می دانیم چراغ آلتی است که در عصر و زمان حاضر به وسیلۀ برق روشنی می بخشد و به صور و اشکال مختلفۀ لوله ای و گلوله ای و مسطح و مقعر و محدب و جز اینها در کوی و برزن و خانه و خیابان و کارخانه و هرگونه تأسیسات و کارگاههای دیگر خودنمایی می کند و با اشاره و اصابت انگشت به کلید برق می توان صدها و هزارها و حتی برق شهر عظیم و کشوری را خاموش یا روشن کرد ولی در قرون قدیمه و قبل از اختراع برق از طرف ادیسون مخترع نامدار آمریکایی چراغ در واقع ظرفی بود که درون آن را با چربی و روغن از قبیل پیه، روغن کرچک، روغن بزرک، روغن بیدانجیر که به طور مطلق روغن چراغ می گفته اند و همچنین نفت و امثال آن پر کرده فتیلۀ آلوده را روشن می کردند و به زندگی روشنی می بخشیدند.
    اگر به تاریخچۀ طرز تحصیل علما و دانشمندان در قدیم مراجعه کنیم ملاحظه می شود که: همه در کوره ده خود نه مدرس داشتند و نه محضر و نه کتابخانۀ مرکزی یک میلیون جلد کتابی و نه آرشیو و نه بایگانی و نه میکروفیلم نسخۀ خطی بلکه بالعکس هیچ چیز که نبود، به جای خود، حتی نان و قوت اولیه هم نبود. مجموع ذخیرۀ آنها لقمۀ نان بیات و خشکه ای بود که پر شال خود می بستند و به مکتب می رفتند.
    طلبۀ فقیر و بی بضاعت- که البته دنیایی استغنا داشت- برای آنکه روغن مختصر چراغش در طول شب تمام نشود و چراغ خاموش نگردد فتیله اش را پس از روشن کردن پایین نمی کشید تا حرارت فتیله، روغن یا نفت مخزن را زیاد بالا نکشد و مصرف نکند، بلکه فتیله را در همان بالا و وضع اولیه که اصطلاحاً تاجری می گفته اند نگاه می داشت و با آن نور ضعیف، شب را به صبح می رسانید.
    نور تاجری در چراغ اگرچه کم مصرف و متناسب با وضع مالی طلبه بود ولی این عیب بزرگ را داشت که چون روغن یا نفت به قدر کفایت از مخزن به فتیله نمی رسید لذا دود می زد و در و دیوار و سقف و فضای حجره را آلوده می کرد و طلبۀ بی چیز آن دود چراغ را می خورد و به تحصیل و مطالعه ادامه می داد تا به مقصد کمال رسد و شاهد مقصود را در آغوش گیرد.
    دود چراغ خوردن تا قبل از اختراع و نورافشانی برق، در حجرات طلبگی مبتلا به عمومی بود و همه در پرتو نور بی فروغ چراغهای کم سوز و کورسو که دودش تا اعماق سینه و ریه های آنها فرو می رفت به مطالعه می پرداختند تا رفته رفته پلکها سنگین شوند و چشمان دودآلودشان لحظاتی به خواب روند.

  13. تشكرها 3


  14. Top | #87

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,787
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,468
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض


    از دماغ فيل افتاد



    اين مثل در مورد افرادي به کار مي رود که از خود راضي باشند و عجب و تکبر بيش از حد و اندازه آنها ديگران را ناراحت کند. در چنين مواردي گفته مي شود: "مثل اينکه از دماغ فيل افتاده".
    اکنون ببينيم که چه موجود عجيب الخلقه اي از دماغ فيل افتاده که عنداللزوم مورد استشهاد و تمثيل قرار ميگيرد.
    نوح پيغمبر به هنگام وقوع طوفان به اتفاق پيروان و همراهان داخل کشتي شد و به فرمان الهي از هر نوع حيوان و جانور نيز جفتي نر و ماده به کشتي برد تا نسلشان در روي زمين از بين نرود.

    در خلال مدت شش ماه که کشتي نوح چون پر کاه بر روي امواج خروشان در حرکت بود از سرگين و پليدي مردم و فضولات حيواناتي که در کشتي بوده اند، سطح و هواي کشتي ملوث و متعفن شد و ساکنان کشتي به ستوه آمده نزد نوح رفتند و: "صورت واقعه را معروض گردانيدند.

    آن حضرت به درگاه کريم کارساز مناجات فرموده امر الهي صادر شد که دست به پشت پيل (فيل) فرود آورد. چون به موجب فرمان عمل نمود، خوک از پيل متولد گشته و پليديها را خوردن گرفت و سفينه پاک گشت. آورده اند که ابليس دست بر پشت خوک زده و موشي از بيني خوک بيرون آمد. در کشتي خرابي بسيار مي کرد و نزديک بود که کشتي را سوراخ نمايد. باري سبحانه و تعالي به برکت دست مبارک نوح که به فرمان خداوندي بر روي شير ماليد، شير عطسه اي زد و گربه از بيني شير بيرون آمد و زحمت موشان را مندفع ساخت."

    بايد دانست که در اين عبارت دماغ به معني بيني است که در اصطلاح عاميانه گفته مي شود: "از دماغ فيل افتاده"، يعني: "از بيني فيل افتاده" که علت و سببش در سطور بالا آمد.


    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




صفحه 9 از 9 نخستنخست ... 56789

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi