صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 36

موضوع: دیوان شاعره معروف ایران زمین ، پروین اعتصامی

  1. Top | #11

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,982
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,731
    مورد تشکر
    7,532 در 2,244
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    آتش دل


    به لاله نرگس مخمور گفت وقت سحر
    که هر که در صف باغ است صاحب هنریست
    بنفشه مژدهٔ نوروز میدهد ما را
    شکوفه را ز خزان وز مهرگان خبریست
    بجز رخ تو که زیب و فرش ز خون دل است
    بهر رخی که درین منظر است زیب و فریست
    جواب داد که من نیز صاحب هنرم
    درین صحیفه ز من نیز نقشی و اثریست
    میان آتشم و هیچگه نمیسوزم
    هماره بر سرم از جور آسمان شرریست
    علامت خطر است این قبای خون آلود
    هر آنکه در ره هستی است در ره خطریست
    بریخت خون من و نوبت تو نیز رسد
    بدست رهزن گیتی هماره نیشتریست
    خوش است اگر گل امروز خوش بود فردا
    ولی میان ز شب تا سحر گهان اگریست
    از آن، زمانه بما ایستادگی آموخت
    که تا ز پای نیفتیم، تا که پا و سریست
    یکی نظر به گل افکند و دیگری بگیاه
    ز خوب و ز شب چه منظور، هر که را نظریست
    نه هر نسیم که اینجاست بر تو میگذرد
    صبا صباست، به هر سبزه و گلش گذریست
    میان لاله و نرگس چه فرق، هر دو خوشند
    که گل بطرف چمن هر چه هست عشوه‌گریست
    تو غرق سیم و زر و من ز خون دل رنگین
    بفقر خلق چه خندی، تو را که سیم و زریست
    ز آب چشمه و باران نمی‌شود خاموش
    که آتشی که در اینجاست آتش جگریست
    هنر نمای نبودم بدین هنرمندی
    سخن حدیث دگر، کار قصه دگریست
    گل از بساط چمن تنگدل نخواهد رفت
    بدان دلیل که مهمان شامی و سحریست
    تو روی سخت قضا و قدر ندیدستی
    هنوز آنچه تو را مینماید آستریست
    از آن، دراز نکردم سخن درین معنی
    که کار زندگی لاله کار مختصریست
    خوش آنکه نام نکوئی بیادگار گذاشت
    که عمر بی ثمر نیک، عمر بی ثمریست
    کسیکه در طلب نام نیک رنج کشید
    اگر چه نام و نشانیش نیست، ناموریست




    امضاء




  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #12

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,982
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,731
    مورد تشکر
    7,532 در 2,244
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    آرزوهــــا


    ای خوشا مستانه سر در پای دلبر داشتن
    دل تهی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن
    نزد شاهین محبت بی پر و بال آمدن
    پیش باز عشق آئین کبوتر داشتن
    سوختن بگداختن چون شمع و بزم افروختن
    تن بیاد روی جانان اندر آذر داشتن
    اشک را چون لعل پروردن بخوناب جگر
    دیده را سوداگر یاقوت احمر داشتن
    هر کجا نور است چون پروانه خود را باختن
    هر کجا نار است خود را چون سمندر داشتن
    آب حیوان یافتن بیرنج در ظلمات دل
    زان همی نوشیدن و یاد سکندر داشتن
    از برای سود، در دریای بی پایان علم
    عقل را مانند غواصان، شناور داشتن
    گوشوار حکمت اندر گوش جان آویختن
    چشم دل را با چراغ جان منور داشتن
    در گلستان هنر چون نخل بودن بارور
    عار از ناچیزی سرو و صنوبر داشتن
    از مس دل ساختن با دست دانش زر ناب
    علم و جان را کیمیا و کیمیاگر داشتن
    همچو مور اندر ره همت همی پا کوفتن
    چون مگس همواره دست شوق بر سر داشتن




    امضاء



  4. Top | #13

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,982
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,731
    مورد تشکر
    7,532 در 2,244
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    آرزوهــــا(2)


    ای خوشا خاطر ز نور علم مشحون داشتن
    تیرگیها را ازین اقلیم بیرون داشتن
    همچو موسی بودن از نور تجلی تابناک
    گفتگوها با خدا در کوه و هامون داشتن
    پاک کردن خویش را ز آلودگیهای زمین
    خانه چون خورشید در اقطار گردون داشتن
    عقل را بازارگان کردن ببازار وجود
    نفس را بردن برین بازار و مغبون داشتن
    بی حضور کیمیا، از هر مسی زر ساختن
    بی وجود گوهر و زر، گنج قارون داشتن
    گشتن اندر کان معنی گوهری عالمفروز
    هر زمانی پرتو و تابی دگرگون داشتن
    عقل و علم و هوش را بایکدیگر آمیختن
    جان و دل را زنده زین جانبخش معجون داشتن
    چون نهالی تازه، در پاداش رنج باغبان
    شاخه‌های خرد خویش از بار، وارون داشتن
    هر کجا دیوست، آنجا نور یزدانی شدن
    هر کجا مار است، آنجا حکم افسون داشتن




    امضاء



  5. Top | #14

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,982
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,731
    مورد تشکر
    7,532 در 2,244
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    منزلگه صیاد



    ای دل، فلک سفله کجمدار است
    صد بیم خزانش بهر بهار است
    باغی که در آن آشیانه کردی
    منزلگه صیاد جانشکار است
    از بدسری روزگار بی باک
    غمگین مشو ایدوست، روزگار است
    یغماگر افلاک، سخت بازوست
    دردی کش ایام، هوشیار است
    افسانهٔ نوشیروان و دارا
    ورد سحر قمری و هزار است
    ز ایوان مدائن هنوز پیدا
    بس قصهٔ پنهان و آشکار است
    اورنگ شهی بین که پاسبانش
    زاغ و زغن و گور و سوسمار است
    بیغولهٔ غولان چرا بدینسان
    آن کاخ همایون زرنگار است
    از نالهٔ نی قصه‌ای فراگیر
    بس نکته در آن ناله‌های زار است
    در موسم گل، ابر نوبهاری
    بر سرو و گل و لاله اشکبار است
    آورده ز فصل بهار پیغام
    این سبزه که بر طرف جویبار است
    در رهگذر سیل، خانه کردن
    بیرون شدن از خط اعتبار است
    تعویذ بجوی از درستکاری
    اهریمن ایام نابکار است
    آشفته و مستیم و بر گذرگاه
    سنگ و چه و دریا و کوهسار است
    دل گرسنه ماندست و روح ناهار
    تن را غم تدبیر احتکار است
    آن شحنه که کالا ربود دزد است
    آن نور که کاشانه سوخت نار است
    خوش آنکه ز حصن جهان برونست
    شاد آنکه بچشم زمانه خوار است
    از قلهٔ این بیمناک کهسار
    خونابه روان همچو آبشار است
    بار جسد از دوش جان فرو نه
    آزاده روان تو زیر بار است
    این گوهر یکتای عالم افروز
    در خاک بدینگونه خاکسار است
    فردا ز تو ناید توان امروز
    رو کار کن اکنون که وقت کار است
    همت گهر وقت را ترازوست
    طاعت شتر نفس را مهار است
    در دوک امل ریسمان نگردد
    آن پنبه که همسایهٔ شرار است
    کالا مبر ای سودگر بهمراه
    کاین راه نه ایمن ز گیر و دار است
    ای روح سبک بر سپهر برپر
    کاین جسم گران عاقبت غبار است
    بس کن به فراز و نشیب جستن
    این رسم و ره اسب بی فسار است
    طوطی نکند میل سوی مردار
    این عادت مرغان لاشخوار است
    هرچند که ماهر بود فسونگر
    فرجام هلاکش ز نیش مار است
    عمر گذران را تبه مگردان
    بعد از تو مه و هفته بیشمار است
    زندانی وقت عزیز، ای دل
    همواره در اندیشهٔ فرار است
    از جهل مسوزش بروز روشن
    ای بیخبر، این شمع شام تار است
    کفتار گرسنه چه میشناسد
    کهو بره پروار یا نزار است
    بیهوده مکوش ای طبیب دیگر
    بیمار تو در حال احتضار است
    باید که چراغی بدست گیرد
    در نیمه‌شب آنکس که رهگذار است
    امسال چنان کن که سود یابی
    اندوهت اگر از زیان پار است
    آسایش صد سال زندگانی
    خوشنودی روزی سه و چهار است
    بار و بنهٔ مردمی هنر شد
    بار تو گهی عیب و گاه عار است
    اندیشه کن از فقر و تنگدستی
    ای آنکه فقیریت در جوار است
    گلچین مشو ایدوست کاندرین باغ
    یک غنچه جلیس هزار خار است
    بیچاره در افتد، زبون دهد جان
    صیدی که در این دامگه دچار است
    بیش از همه با خویشتن کند بد
    آنکس که بدخلق خواستار است
    ای راهنورد ره حقیقت
    هشدار که دیوت رکابدار است
    ای دوست، مجازات مستی شب
    هنگام سحر، سستی خمار است
    آنکس که از این چاه ژرف تیره
    با سعی و عمل رست، رستگار است
    یک گوهر معنی ز کان حکمت
    در گوش، چو فرخنده گوشوار است
    هرجا که هنرمند رفت گو رو
    گر کابل و گر چین و قندهار است
    فضل است که سرمایهٔ بزرگی است
    علم است که بنیاد افتخار است
    کس را نرساند چرا بمنزل
    گر توسن افلاک راهوار است
    یکدل نشود ای فقیه با کس
    آنرا که دل و دیده صد هزار است
    چون با دگران نیست سازگاریش
    با تو مشو ایمن که سازگار است
    از ساحل تن گر کناره گیری
    سود تو درین بحر بی کنار است
    از بنده جز آلودگی چه خیزد
    پاکی صفت آفریدگار است
    از خون جگر، نافه پروراندن
    تنها هنر آهوی تتار است
    ز ابلیس ره خود مپرس گرچه
    در بادیهٔ کعبه رهسپار است
    پیراهن یوسف چرا نیارند
    یعقوب بکنعان در انتظار است
    بیدار شو ای گوهری که انکشت
    در جایگاه در شاهوار است
    گفتار تو همواره از تو، پروین
    در صفحهٔ ایام یادگار است



    امضاء



  6. Top | #15

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,982
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,731
    مورد تشکر
    7,532 در 2,244
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    درخت باور زندگی



    آهوی روزگار نه آهوست، اژدر است
    آب هوی و حرص نه آبست، آذر است
    زاغ سپهر، گوهر پاک بسی وجود
    بنهفت زیر خاک و ندانست گوهر است
    در مهد نفس، چند نهی طفل روح را
    این گاهواره رادکش و سفله‌پرور است
    هر کس ز آز روی نهفت از بلا رهید
    آنکو فقیر کرد هوای را توانگر است
    در رزمگاه تیرهٔ آلودگان نفس
    روشندل آنکه نیکی و پاکیش مغفر است
    در نار جهل از چه فکندیش، این دلست
    در پای دیو از چه نهادیش، این سر است
    شمشیرهاست آخته زین نیلگون نیام
    خونابه‌هانهفته در این کهنه ساغر است
    تا در رگ تو مانده یکی قطره خون بجای
    در دست آز از پی فصد تو نشتر است
    همواره دید و تیره نگشت، این چه دیده‌ایست
    پیوسته کشت و کندنگشت، این چه خنجر است
    دانی چه گفت نفس بگمراه تیه خویش:
    زین راه بازگرد، گرت راه دیگر است
    در دفتر ضمیر، چو ابلیس خط نوشت
    آلوده گشت هرچه بطومار و دفتر است
    مینا فروش چرخ ز مینا هر آنچه ساخت
    سوگند یاد کرد که یاقوت احمر است
    از سنگ اهرمن نتوان داشت ایمنی
    تا بر درخت بارور زندگی بر است



    امضاء



  7. Top | #16

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,982
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,731
    مورد تشکر
    7,532 در 2,244
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    باتو در این خانه چه کس آشناست

    ای عجب! این راه نه راه خداست
    زانکه در آن اهرمنی رهنماست
    قافله بس رفت از این راه، لیک
    کس نشد آگاه که مقصد کجاست
    راهروانی که درین معبرند
    فکرتشان یکسره آز و هواست
    ای رمه، این دره چراگاه نیست
    ای بره، این گرگ بسی ناشتاست
    تا تو ز بیغوله گذر میکنی
    رهزن طرار تو را در قفاست
    دیده ببندی و درافتی بچاه
    این گنه تست، نه حکم قضاست
    لقمهٔ سالوس کرا سیر کرد
    چند بر این لقمه تو را اشتهاست
    نفس، بسی وام گرفت و نداد
    وام تو چون باز دهد؟ بینواست
    خانهٔ جان هرچه توانی بساز
    هرچه توان ساخت درین یک بناست
    کعبهٔ دل مسکن شیطان مکن
    پاک کن این خانه که جای خداست
    پیرو دیوانه شدن ز ابلهی است
    موعظت دیو شنیدن خطاست
    تا بودت شمع حقیقت بدست
    راه تو هرجا که روی روشناست
    تا تو قفس سازی و شکر خری
    طوطیک وقت ز دامت رهاست
    حمله نیارد بتو ثعبان دهر
    تا چو کلیمی تو و دینت عصاست
    ای گل نوزاد فسرده مباش
    زانکه تو را اول نشو و نماست
    طائر جانرا چه کنی لاشخوار
    نزد کلاغش چه نشانی؟ هماست
    کاهلیت خسته و رنجور کرد
    درد تو دردیست که کارش دواست
    چاره کن آزردگی آز را
    تا که بدکان عمل مومیاست
    روی و ریا را مکن آئین خویش
    هرچه فساد است ز روی و ریاست
    شوخ‌تن و جامه چه شوئی همی
    این دل آلوده به کارت گواست
    پای تو همواره براه کج است
    دست تو هر شام و سحر بر دعاست
    چشم تو بر دفتر تحقیق، لیک
    گوش تو بر بیهده و ناسزاست
    بار خود از دوش برافکنده‌ای
    پشت تو از پشتهٔ شیطان دوتاست
    نان تو گه سنگ بود گاه خاک
    تا به تنور تو هوی نانواست
    ورطه و سیلاب نداری به پیش
    تا خردت کشتی و جان ناخداست
    قصر دل‌افروز روان محکم است
    کلبهٔ تن را چه ثبات و بقاست
    جان بتو هرچند دهد منعم است
    تن ز تو هرچند ستاند گداست
    روغن قندیل تو آبست و بس
    تیرگی بزم تو بیش از ضیاست
    منزل غولان ز چه شد منزلت
    گر ره تو از ره ایشان جداست
    جهل بلندی نپسندد، چه است
    عجب سلامت نپذیرد، بلاست
    آنچه که دوران نخرد یکدلیست
    آنچه که ایام ندارد وفاست
    دزد شد این شحنهٔ بی نام و ننگ
    دزد کی از دزد کند بازخواست
    نزد تو چون سرد شود؟ آتش است
    از تو چرا درگذرد؟ اژدهاست
    وقت گرانمایه و عمر عزیز
    طعمهٔ سال و مه و صبح و مساست
    از چه همی کاهدمان روز و شب
    گر که نه ما گندم و چرخ آسیاست
    گر که یمی هست، در آخر نمی‌است
    گر که بنائی است، در آخر هباست
    ما بره آز و هوی سائلیم
    مورچه در خانهٔ خود پادشاست
    خیمه ز دستیم و گه رفتن است
    غرق شدستیم و زمان شناست
    گلبن معنی نتوانی نشاند
    تا که درین باغچه خار و گیاست
    کشور جان تو چو ویرانه‌ایست
    ملک دلت چون ده بی روستاست
    شعر من آینهٔ کردار تست
    ناید از آئینه به جز حرف راست
    روشنی اندوز که دلرا خوشی است
    معرفت آموز که جانرا غذاست
    پایهٔ قصر هنر و فضل را
    عقل نداند ز کجا ابتداست
    پردهٔ الوان هوی را بدر
    تا بپس پرده ببینی چهاست
    به که بجوی و جر دانش چرد
    آهوی جانست که اندر چراست
    خیره ز هر پویه ز میدان مرو
    با فلک پیر ترا کارهاست
    اطلس نساج هوی و هوس
    چون گه تحقیق رسد بوریاست
    بیهده، پروین در دانش مزن
    با تو درین خانه چه کس آشناست




    امضاء



  8. Top | #17

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,982
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,731
    مورد تشکر
    7,532 در 2,244
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    معرفت

    گویند عارفان هنر و علم کیمیاست
    وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست
    فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد
    همدوش مرغ دولت و همعرصهٔ هماست
    وقت گذشته را نتوانی خرید باز
    مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست
    گر زنده‌ای و مرده نه‌ای، کار جان گزین
    تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست
    تو مردمی و دولت مردم فضیلت است
    تنها وظیفهٔ تو همی نیست خواب و خاست
    زان راه باز گرد که از رهروان تهی است
    زان آدمی بترس که با دیو آشناست
    سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری
    عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست
    چون معدنست علم و در آن روح کارگر
    پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست
    خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است
    برتر پری بعلم ز مرغی که در هواست
    گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ
    زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست
    دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید:
    تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست
    جان را بلند دار که این است برتری
    پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست
    اندر سموم طیبت باد بهار نیست
    آن نکهت خوش از نفس خرم صباست
    آن را که دیبهٔ هنر و علم در بر است
    فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست
    آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت
    گاهی اسیر آز و گهی بستهٔ هواست
    مزدور دیو و هیمه‌کش او شدیم از آن
    کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست
    تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است
    تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست
    بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت
    نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست
    بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل
    مفتون مشو که در پس هر چهره چهره‌هاست
    جمشید ساخت جام جهان‌بین از آنسبب
    کگه نبود ازین که جهان جام خودنماست
    زنگارهاست در دل آلودگان دهر
    هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست
    ایدل، غرور و حرص زبونی و سفلگی است
    ای دیده، راه دیو ز راه خدا جداست
    گر فکر برتری کنی و بر پری بشوق
    بینی که در کجائی و اندر سرت چهاست
    جان شاخه‌ایست، میوهٔ آن علم و فضل و رای
    در شاخه‌ای نگر که چه خوشرنگ میوه‌هاست
    ای شاخ تازه‌رس که بگلشن دمیده‌ای
    آن گلبنی که گل ندهد کمتر از گیاست
    اعمی است گر بدیدهٔ معنیش بنگری
    آن کو خطا نمود و ندانست کان خطاست
    زان گنج شایگان که بکنج قناعت است
    مور ضعیف گر چو سلیمان شود رواست
    دهقان توئی بمزرع ملک وجود خویش
    کار تو همچو غله و ایام آسیاست
    سر، بی چراغ عقل گرفتار تیرگی است
    تن بی وجود روح، پراکنده چون هباست
    همنیروی چنار نگشته است شاخکی
    کز هر نسیم، بیدصفت قامتش دوتاست
    گر پند تلخ میدهمت، ترشرو مباش
    تلخی بیاد آر که خاصیت دواست
    در پیش پای بنگر و آنگه گذار پای
    در راه چاه و چشم تو همواره در قفاست
    چون روشنی رسد ز چراغی که مرده است
    چون درد به شود ز طبیبی که مبتلاست
    گندم نکاشتیم گه کشت، زان سبب
    ما را بجای آرد در انبار، لوبیاست
    در آسمان علم، عمل برترین پراست
    در کشور وجود، هنر بهترین غناست
    میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است
    میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست
    در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست
    در موجهای بحر سعادت سفینه‌هاست
    قصر رفیع معرفت و کاخ مردمی
    در خاکدان پست جهان برترین بناست
    عاقل کسیکه رنجبر دشت آرزو است
    خرم کسیکه درده امید روستاست
    بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست
    در حیرتم که نام تو بازارگان چراست
    با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار
    تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست
    زاشوبهای سیل و ز فریادهای موج
    نندیشد ای فقیه هر آنکس که ناخداست
    دیوانگی است قصهٔ تقدیر و بخت نیست
    از بام سرنگون شدن و گفتن این قضاست
    آن سفله‌ای که مفتی و قاضی است نام او
    تا پود و تار جامه‌اش از رشوه و رباست
    گر درهمی دهند، بهشتی طمع کنند
    کو آنچنان عبادت و زهدی که بیریاست
    جانرا هر آنکه معرفت آموخت مردم است
    دل را هر آنکه نیک نگهداشت پادشاست




    امضاء



  9. Top | #18

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,982
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,731
    مورد تشکر
    7,532 در 2,244
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    چاه زندگی
    ------

    شالودهٔ کاخ جهان بر آبست
    تا چشم بهم بر زنی خرابست
    ایمن چه نشینی درین سفینه
    کاین بحر همیشه در انقلابست
    افسونگر چرخ کبود هر شب
    در فکرت افسون شیخ و شابست
    ای تشنه مرو، کاندرین بیابان
    گر یک سر آبست، صد سرابست
    سیمرغ که هرگز بدام نیاد
    در دام زمانه کم از ذبابست
    چشمت بخط و خال دلفریب است
    گوشت بنوای دف و ربابست
    تو بیخود و ایام در تکاپو است
    تو خفته و ره پر ز پیچ و تابست
    آبی بکش از چاه زندگانی
    همواره نه این دلو را طنابست
    بگذشت مه و سال وین عجب نیست
    این قافله عمریست در شتابست
    بیدار شو، ای بخت خفته چوپان
    کاین بادیه راحتگه ذئابست
    بر گرد از آنره که دیو گوید
    کای راهنورد، این ره صوابست
    ز انوار حق از اهرمن چه پرسی
    زیراک سئوال تو بی جوابست
    با چرخ، تو با حیله کی برآئی
    در پشه کجا نیروی عقابست
    بر اسب فساد، از چه زین نهادی
    پای تو چرا اندرین رکابست
    دولت نه به افزونی حطام است
    رفعت نه به نیکوئی ثیابست
    جز نور خرد، رهنمای مپسند
    خودکام مپندار کامیابست
    خواندن نتوانیش چون، چه حاصل
    در خانه هزارت اگر کتابست
    هشدار که توش و توان پیری
    سعی و عمل موسم شبابست
    بیهوده چه لرزی ز هر نسیمی
    مانند چراغی که بی حبابست
    گر پای نهد بر تو پیل، دانی
    کز پای تو چون مور در عذابست
    بی شمع، شب این راه پرخطر را
    مسپر بامیدی که ماهتابست
    تا چند و کی این تیره جسم خاکی
    بر چهرهٔ خورشید جان سحابست
    در زمرهٔ پاکیزگان نباشی
    تا بر دلت آلودگی حجابست
    پروین، چه حصاد و چه کشتکاری
    آنجا که نه باران نه آفتابست



    امضاء



  10. Top | #19

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,982
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,731
    مورد تشکر
    7,532 در 2,244
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    حاصلت همان است


    آنکس که چو سیمرغ بی نشانست
    از رهزن ایام در امانست
    ایمن نشد از دزد جز سبکبار
    بر دوش تو این بار بس گرانست
    اسبی که تو را میبرد بیک عمر
    بنگر که بدست که‌اش عنانست
    مردم‌کشی دهر، بی سلاح است
    غارتگری چرخ، ناگهانست
    خودکامی افلاک آشکار است
    از دیدهٔ ما خفتگان نهانست
    افسانهٔ گیتی نگفته پیداست
    افسونگریش روشن و عیانست
    هر غار و شکافی بدامن کوه
    با عبرت اگر بنگری دهانست
    بازیچهٔ این پرده، سحربازیست
    بی باکی این دست، داستانست
    دی جغد به ویرانه‌ای بخندید
    کاین قصر ز شاهان باستانست
    تو از پی گوری دوان چو بهرام
    آگه نه که گور از پیت دوانست
    شمشیر جهان کند مینماند
    تا مستی و خواب تواش فسانست
    بس قافلهٔ گم گشته است از آنروز
    کاین گمشده، سالار کاروانست
    بس آدمیان پای بند دیوند
    بسیار سر اینجا بر آستانست
    از پای در افتد به نیمهٔ راه
    آن رفته که بی توشه و توانست
    زین تیره تن، امید روشنی نیست
    جانست چراغ وجود، جانست
    شادابی شاخ و شکوفه در باغ
    هنگام گل از سعی باغبانست
    دل را ز چه رو شوره‌زار کردی
    خارش بکن ایدوست، بوستانست
    خون خورده و رخسار کرده رنگین
    این لعل که اندر حصار کانست
    آری، سمن و لاله روید از خاک
    تا ابر بهاری گهر فشانست
    در کیسهٔ خود بین که تا چه داری
    گیرم که فلان گنج از فلانست
    ز اسرار حقیقت مپرس کاین راز
    بالاتر از اندیشه و گمانست
    ای چشمهٔ کوچک بچشم فکرت
    بحریست که بی کنه و بی کرانست
    اینجا نرسد کشتئی بساحل
    گر زانکه هزارانش بادبانست
    بر پر که نگردد بلند پرواز
    مرغیکه درین پست خاکدانست
    گرگ فلک آهوی وقت را خورد
    در مطبخ ما مشتی استخوانست
    اندیشه کن از باز، ای کبوتر
    هر چند تو را عرصه آسمانست
    جز گرد نکوئی مگرد هرگز
    نیکی است که پاینده در جهانست
    گر عمر گذاری به نیکنامی
    آنگاه تو را عمر جاودانست
    در ملک سلیمان چرا شب و روز
    دیوت بسر سفره میهمانست
    پیوند کسی جوی کاشنائی است
    اندوه کسی خور که مهربانست
    مگذار که میرد ز ناشتائی
    جان را هنر و علم همچو نانست
    فضل است چراغی که دلفروزست
    علم است بهاری که بی خزانست
    چوگان زن، تا بدستت افتد
    این گوی سعادت که در میانست
    چون چیره بدین چار دیو گردد
    آنکس که چنین بیدل و جبانست
    گر پنبه شوی، آتشت زمین است
    ور مرغ شوی، روبهت زمانست
    بس تیرزنان را نشانه کردست
    این تیر که در چلهٔ کمانست
    در لقمهٔ هر کس نهفته سنگی
    بر خوان قضا آنکه میزبانست
    یکرنگی ناپایدار گردون
    کم عمرتر از صرصر و دخانست
    فرصت چو یکی قلعه‌ایست ستوار
    عقل تو بر این قلعه مرزبانست
    کالا مخر از اهرمن ازیراک
    هر چند که ارزان بود گرانست
    آن زنده که دانست و زندگی کرد
    در پیش خردمند، زنده آنست
    آن کو بره راست میزند گام
    هر جا که برد رخت، کامرانست
    بازیچهٔ طفلان خانه گردد
    آن مرغ که بی پر چو ماکیانست
    آلوده کنی خاطر و ندانی
    کالایش دل، پستی روانست
    هیزم کش دیوان شدن زبونیست
    روزی خور دونان شدن هوانست
    ننگ است بخواری طفیل بودن
    مانند مگس هر کجا که خوانست
    این سیل که با کوه می‌ستیزد
    بیغ افکن بسیار خانمانست
    بندیش ز دیوی که آدمی روست
    بگریز ز نقشی که دلستانست
    در نیمهٔ شب، نالهٔ شباویز
    کی چون نفس مرغ صبح خوانست
    از منقبت و علم، نیم ارزن
    ارزنده‌تر از گنج شایگانست
    کردار تو را سعی رهنمونست
    گفتار تو را عقل ترجمانست
    عطار سپهرت زریر بفروخت
    بگرفتی و گفتی که زعفرانست
    در قیمت جان از تو کار خواهند
    این گنج مپندار رایگانست
    اطلس نتوان کرد ریسمان را
    این پنبه که رشتی تو، ریسمانست
    ز اندام خود این تیرگی فروشوی
    در جوی تو این آب تا روانست
    پژمان نشود ز آفتاب هرگز
    تا بر سر این غنچه سایبانست
    برزیگری آموختی و کشتی
    این دانه زمانی که مهرگانست
    مسپار به تن کارهای جان را
    این بی هنر از دور پهلوانست
    یاری نکند با تو خسرو عقل
    تا جهل بملک تو حکمرانست
    مزروع تو، گر تلخ یا که شیرین
    هنگام درو، حاصلت همانست
    هر نکته که دانی بگوی، پروین
    تا نیروی گفتار در زبانست



    امضاء



  11. Top | #20

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,481
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    با عرض معذرت


    رخشنده اعتصامی مشهور به پروین اعتصامی در بیست و پنجم اسفند ۱۲۸۵ هجری شمسی در تبریز متولد شد و در نیمه شب شانزدهم فروردین ۱۳۲۰ دار فانی را ودا گفت.او یکی از شاعران نامدار ادب فارسی و یکی از مفاخر ارزشمند خطه آذربایجان می باشد که در زمینه شعر و ادب همچنان می درخشد و از شاعران کم نظیر در این عرصه میباشد.
    عمر پروین بسیار کوتاه بود، کمتر زنی از میان سخنگویان اقبالی همچون پروین داشت که در دورانی این چنین کوتاه شهرتی فراگیر داشته باشد،بسیاری از ابیات آن بصورت ضرب المثل به زبان خاص و عام جاری گشته است.
    در کودکی با خانواده اش به تهران آمد . پدرش که مردی بزرگ بود در زندگی او نقش مهمی داشت ، و هنگامیکه متوجه استعداد دخترش شد ، به پروین در زمینه سرایش شعر کمک کرد.یوسف اعتصامی معروف به اعتصام الملک از نویسندگان و دانشمندان بنام ایران بود. وی اولین (چاپخانه) را در تبریز بنا کرد ، مدتی هم نماینده ی مجلس بود. اعتصام الملک مدیر مجله بنام (بهار) بود که اولین اشعار پروین در همین مجله منتشر شد

    پروین ، درتیر ماه ۱۳۰۳ شمسی برابر با ماه ۱۹۲۴ میلادی در سن ۱۸ سالگی ، دوره مدرسه دخترانه آمریکایی را که به سرپرستی خانم میس شولر در ایران اداره می شد فارغ التحصیل شد .
    پروین در نوزده تیر ماه ۱۳۱۳ با پسر عموی خود که از افسران شهربانی و هنگام وصلت با او رئیس شهربانی در کرمانشاه بود ازدواج کرد و چهار ماه پس از عقد ازدواج به کرمانشاه به خانه شوهر رفت.شوهر پروین از بود. اخلاق نظامی او با روح لطیف و آزاده پروین مغایرت داشت. سرانجام این ازدواج ناهمگون به جدایی کشید و پروین پس از دو ماه و نیم اقامت در خانه شوهر با گذشتن از کابین طلاق گرفت. پروین درباره دوره زناشویی خود سه بیت ذیل را سروده است:
    ای گل! تو ز جمعیت گلزار چه دیدی؟
    جز سر زنش و بدسری خار چه دیدی؟
    ای لعل دل افروز، تو با این همه پرتو
    جز مشتری سفله به بازار چه دیدی؟
    رفتی به چمن، لیک قفس گشت نصیبت
    غیر از قفس ای مرغ گرفتار چه دیدی؟

    در سال ۱۳۱۴ دیوان پروین اعتصامی، شاعره توانای ایران، به همت پدر ادیب و گرانمایه اش انتشار یافت . وزارت فرهنگ در سال ۱۳۱۵ مدال درجه سه لیاقت را به پروین اعتصامی اهدا کرد ولی او این مدال را قبول نکرد.
    پروین اعتصامی ، پس از کسب افتخارات فراوان و درست در زمانی که برادرش – ابوالفتح اعتصامی – دیوانش را برای چاپ دوم آن حاضر می کرد و در حالی که آسمان ادب و فرهنگ ایران انتظار سال های متمادی خدمت مجدانه وی را داشت تا بسی غنی گردد، بی هیچ نوع سابقه کسالت، ناگهان در روز سوم فروردین ۱۳۲۰ بستری شد پزشک معالج او ، بیماری اش را حصبه تشخیص داده بود ، اما در مداوای او کوتاهی کرد و متاسفانه زمان درمان او گذشت و در حرم فاطمه معصومه در قم به خاک سپرده شد

    امضاء




صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi