صفحه 4 از 4 نخستنخست 1234
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 36 , از مجموع 36

موضوع: دیوان شاعره معروف ایران زمین ، پروین اعتصامی

  1. Top | #31

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,982
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,731
    مورد تشکر
    7,532 در 2,244
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    امضاء


  2. تشكرها 2



  3. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  4. Top | #32

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,982
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,731
    مورد تشکر
    7,532 در 2,244
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    سر و سنگ

    کاهلی در گوشه‌ای افتاد سست
    خسته و رنجور، اما تندرست
    عنکبوتی دید بر در، گرم کار
    گوشه گیر از سرد و گرم روزگار
    دوک همت را به کار انداخته
    جز ره سعی و عمل نشناخته
    پشت در افتاده، اما پیش بین
    از برای صید، دائم در کمین
    رشته‌ها رشتی ز مو باریکتر
    زیر و بالا، دورتر، نزدیکتر
    پرده می ویخت پیدا و نهان
    ریسمان می تافت از آب دهان
    درس ها می داد بی نطق و کلام
    فکرها می‌پخت با نخ های خام
    کاردانان، کار زین سان می کنند
    تا که گویی هست، چوگان می زنند
    گه تبه کردی، گهی آراستی
    گه درافتادی، گهی برخاستی
    کار آماده ولی افزار نه
    دایره صد جا ولی پرگار نه
    زاویه بی حد، مثلث بی شمار
    این مهندس را که بود آموزگار؟!
    کار کرده، صاحب کاری شده
    اندر آن معموره معماری شده
    این چنین سوداگری را سودهاست
    وندرین یک تار، تار و پودهاست
    پای کوبان در نشیب و در فراز
    ساعتی جولا، زمانی بندباز
    پست و بی مقدار، اما سربلند
    ساده و یک دل، ولی مشکل پسند
    اوستاد اندر حساب رسم و خط
    طرح و نقشی خالی از سهو و غلط
    گفت کاهل کاین چه کار سرسری ست؟
    آسمان، زین کار کردنها بری ست
    کوها کارست در این کارگاه
    کس نمی‌بیند ترا، ای پر کاه
    می تنی تاری که جاروبش کنند؟
    می کشی طرحی که معیوبش کنند؟
    هیچ گه عاقل نسازد خانه‌ای
    که شود از عطسه‌ای ویرانه‌ای
    پایه می سازی ولی سست و خراب
    نقش نیکو می زنی، اما بر آب
    رونقی می جوی گر ارزنده‌ای
    دیبه‌ای می باف گر بافنده‌ای
    کس ز خلقان تو پیراهن نکرد
    وین نخ پوسیده در سوزن نکرد
    کس نخواهد دیدنت در پشت در
    کس نخواهد خواندنت ز اهل هنر
    بی سر و سامانی از دود و دمی
    غرق در طوفانی از آه و نمی
    کس نخواهد دادنت پشم و کلاف
    کس نخواهد گفت کشمیری بباف
    بس زبر دست ست چرخ کینه‌توز
    پنبه ی خود را در این آتش مسوز
    چون تو نساجی، نخواهد داشت مزد
    دزد شد گیتی، تو نیز از وی بدزد
    خسته کردی زین تنیدن پا و دست
    رو بخواب امروز، فردا نیز هست
    تا نخوردی پشت پایی از جهان
    خویش را زین گوشه گیری وارهان
    گفت آگه نیستی ز اسرار من
    چند خندی بر در و دیوار من؟!
    علم ره بنمودن از حق، پا ز ما
    قدرت و یاری از او، یارا ز ما
    تو به فکر خفتنی در این رباط
    فارغی زین کارگاه و زین بساط
    در تکاپوییم ما در راه دوست
    کارفرما او و کارآگاه اوست
    گر چه اندر کنج عزلت ساکنم
    شور و غوغایی ست اندر باطنم
    دست من بر دستگاه محکمی ست
    هر نخ اندر چشم من ابریشمی است
    کار ما گر سهل و گر دشوار بود
    کارگر می خواست، زیرا کار بود
    صنعت ما پرده‌های ما بس است
    تار ما هم دیبه و هم اطلس است
    ما نمی‌بافیم از بهر فروش
    ما نمی گوییم کاین دیبا بپوش
    عیب ما زین پرده‌ها پوشیده شد
    پرده ی پندار تو پوسیده شد
    گر، درد این پرده، چرخ پرده در
    رخت بر بندم، روم جای دگر
    گر سحر ویران کنند این سقف و بام
    خانه ی دیگر بسازم وقت شام
    گر ز یک کنجم براند روزگار
    گوشه ی دیگر نمایم اختیار
    ما که عمری پرده‌داری کرده‌ایم
    در حوادث، بردباری کرده‌ایم
    گاه جاروبست و گه گرد و نسیم
    کهنه نتوان کرد این عهد قدیم
    ما نمی‌ترسیم از تقدیر و بخت
    آگهیم از عمق این گرداب سخت
    آنکه داد این دوک، ما را رایگان
    پنبه خواهد داد بهر ریسمان
    هست بازاری دگر، ای خواجه تاش
    کاندر آنجا می‌شناسند این قماش
    صد خریدار و هزاران گنج زر
    نیست چون یک دیده ی صاحب نظر
    تو ندیدی پرده ی دیوار را
    چون ببینی پرده ی اسرار را
    خرده می‌گیری همی بر عنکبوت
    خود نداری هیچ جز باد بروت
    ما تمام از ابتدا بافنده‌ایم
    حرفت ما این بود تا زنده‌ایم
    سعی کردیم آنچه فرصت یافتیم
    بافتیم و بافتیم و بافتیم
    پیشه‌ام این ست، گر کم یا زیاد
    من شدم شاگرد و ایام اوستاد
    کار ما اینگونه شد، کار تو چیست؟
    بار ما خالی است، دربار تو چیست؟
    می نهم دامی، شکاری می زنم
    جوله‌ام، هر لحظه تاری می‌تنم
    خانه ی من از غباری چون هباست
    آن سرایی که تو می سازی کجاست؟
    خانه ی من ریخت از باد هوا
    خرمن تو سوخت از برق هوی
    من بری گشتم ز آرام و فراغ
    تو فکندی باد نخوت در دماغ
    ما زدیم این خیمه ی سعی و عمل
    تا بدانی قدر وقت بی بدل
    گر که محکم بود و گر سست این بنا
    از برای ماست، نز بهر شما
    گر به کار خویش می‌پرداختی
    خانه‌ای زین آب و گل می‌ساختی
    می گرفتی گر به همت رشته‌ای
    داشتی در دست خود سر رشته‌ای
    عارفان، از جهل رخ برتافتند
    تار و پودی چند در هم بافتند
    دوختند این ریسمان ها را به هم
    از دراز و کوته و بسیار و کم
    رنگرز شو، تا که در خم هست رنگ
    برق شد فرصت، نمی داند درنگ
    گر بنایی هست باید برفراشت
    ای بسا امروز کان فردا نداشت
    نقد امروز ار ز کف بیرون کنیم
    گر که فردایی نباشد، چون کنیم؟
    عنکبوت، ای دوست، جولای خداست
    چرخه‌اش می گردد، اما بی صداست




    امضاء



  5. Top | #33

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,982
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,731
    مورد تشکر
    7,532 در 2,244
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    پدر آن تيشه كه برخاک تو زد دست اجل
    تيشه ای بـود كه شـد باعـث ويرانـی مـن

    يوسـفـت نـام نهادند و بـه گـرگت دادنــد
    مرگ گرگ توشد، ای يوسف كنعانی مـن

    مـه گردون ادب بـودی و در خـاک شــدی
    خـاک زندان توگشـت، ای مه زنـدانی مـن

    از نـدانسـتن مـن، دزد قـضـا آگـه بــود
    چـو تـو را برد، بخـنـديـد به نادانـی مـن

    آنـكه در زير زمين، داد سر و سامانـت
    كاش ميخورد غم بی سر و سامانی مـن

    به سر خاک تو رفتم، خط پاكش خواندم
    آه از اين خـط كه نوشتند به پيشـانی مـن

    رفـتی و روز مـرا تيره تـر از شـب كردی
    بـی تــو در ظـلمتم ای ديــدۀ نــورانی مــن

    بی تو اشك و غم حسرت، همه مهمان منند
    قـدمی رنجه كـن از مـهر، به مهمـانی مـن

    صــفحه رو ز انـظار، نـهان مـيدارم
    تـا نـخوانند در اين صـفحه، پريشانی مـن

    دَهر بسيار چو من سر به گريبـان ديده است
    چـه تـفاوت كـندش سـر به گـريبانی مـن؟

    عضو جمعيت حق گشتـی و ديگر نخوری
    غـم تـنهــايی و مهجـوری و حـيرانـی مـن

    گـل و ريـحـان كــدامين چـمنت بــنمودنـد؟
    كـه شكستی قـفـس، ای مرغ گلستـانی مـن

    مــن كـه قــدر گـهر پــاک تــو مـيدانستم
    ز چـه مـفقود شـدی، ای گـُهر كــانی مـن

    مـن كـه آب تـو ز سـر چـشـمه دل مـيـدادم
    آب و رنگت چه شد، ای لاله نعمانی مـن؟

    من يكی مرغ غزل خوان تو بودم، چه فِتـاد
    كه دگـر گـوش نـدادی به نواخـوانی مـن؟

    گـنج خود خـوانديم و رفـتی و بگذاشــتيم
    ای عـجب بعد تـو با كيست نگهبـانی مـن؟





    امضاء



  6. Top | #34

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,982
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,731
    مورد تشکر
    7,532 در 2,244
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    کبوتر بچه‌ای با شوق پرواز
    بجرئت کرد روزی بال و پر باز
    پرید از شاخکی بر شاخساری
    گذشت از بامکی بر جو کناری
    نمودش بسکه دور آن راه نزدیک
    شدش گیتی به پیش چشم تاریک
    ز وحشت سست شد بر جای ناگاه
    ز رنج خستگی درماند در راه
    گه از اندیشه بر هر سو نظر کرد
    گه از تشویش سر در زیر پر کرد
    نه فکرش با قضا دمساز گشتن
    نه‌اش نیروی زان ره بازگشتن
    نه گفتی کان حوادث را چه نامست
    نه راه لانه دانستی کدامست
    نه چون هر شب حدیث آب و دانی
    نه از خواب خوشی نام و نشانی
    فتاد از پای و کرد از عجز فریاد
    ز شاخی مادرش آواز در داد
    کزینسان است رسم خودپسندی
    چنین افتند مستان از بلندی
    بدن خردی نیاید از تو کاری
    به پشت عقل باید بردباری
    ترا پرواز بس زودست و دشوار
    ز نو کاران که خواهد کار بسیار
    بیاموزندت این جرئت مه و سال
    همت نیرو فزایند، هم پر و بال
    هنوزت دل ضعیف و جثه خرد است
    هنوز از چرخ، بیم دستبرد است
    هنوزت نیست پای برزن و بام
    هنوزت نوبت خواب است و آرام
    هنوزت انده بند و قفس نیست
    بجز بازیچه، طفلان را هوس نیست
    نگردد پخته کس با فکر خامی
    نپوید راه هستی را به گامی
    ترا توش هنر میباید اندوخت
    حدیث زندگی میباید آموخت
    بباید هر دو پا محکم نهادن
    از آن پس، فکر بر پای ایستادن
    پریدن بی پر تدبیر، مستی است
    جهان را گه بلندی، گاه پستی است
    به پستی در، دچار گیر و داریم
    ببالا، چنگ شاهین را شکاریم
    من اینجا چون نگهبانم و تو چون گنج
    ترا آسودگی باید، مرا رنج
    تو هم روزی روی زین خانه بیرون
    ببینی سحربازیهای گردون
    از این آرامگه وقتی کنی یاد
    که آبش برده خاک و باد بنیاد
    نه‌ای تا زاشیان امن دلتنگ
    نه از چوبت گزند آید، نه از سنگ
    مرا در دامها بسیار بستند
    ز بالم کودکان پرها شکستند
    گه از دیوار سنگ آمد گه از در
    گهم سرپنجه خونین شد گهی سر
    نگشت آسایشم یک لحظه دمساز
    گهی از گربه ترسیدم، گه از باز
    هجوم فتنه‌های آسمانی
    مرا آموخت علم زندگانی
    نگردد شاخک بی بن برومند
    ز تو سعی و عمل باید، ز من پند




    امضاء



  7. Top | #35

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,982
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,731
    مورد تشکر
    7,532 در 2,244
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    فلک، ای دوست، ز بس بیحد و بیمر گردد
    بد و نیک و غم و شادی همه آخر گردد
    ز قفای من و تو، گرد جهان را بسیار
    دی و اسفند مه و بهمن و آذر گردد
    ماه چون شب شود، از جای بجائی حیران
    پی کیخسرو و دارا و سکندر گردد
    این سبک خنگ بی آسایش بی پا تازد
    وین گران کشتی بی رهبر و لنگر گردد
    من و تو روزی از پای در افتیم، ولیک
    تا بود روز و شب، این گنبد اخضر گردد
    روز بگذشته خیالست که از نو آید
    فرصت رفته محالست که از سر گردد
    کشتزار دل تو کوش که تا سبز شود
    پیش از آن کاین رخ گلنار معصفر گردد
    زندگی جز نفسی نیست، غنیمت شمرش
    نیست امید که همواره نفس بر گردد
    چرخ بر گرد تو دانی که چسان می‌گردد
    همچو شهباز که بر گرد کبوتر گردد
    اندرین نیمه ره، این دیو تو را آخر کار
    سر بپیچاند و خود بر ره دیگر گردد
    خوش مکن دل که نکشتست نسیمت ای شمع
    بس نسیم فرح‌انگیز که صرصر گردد
    تیره آن چشم که بر ظلمت و پستی بیند
    مرده آن روح که فرمانبر پیکر گردد
    گر دو صد عمر شود پرده نشین در معدن
    خصلت سنگ سیه نیست که گوهر گردد
    نه هر آنرا که لقب بوذر و سلمان باشد
    راست کردار چو سلمان و چو بوذر گردد
    هر نفس کز تو برآید، چو نکو در نگری
    آز تو بیشتر و عمر تو کمتر گردد
    علم سرمایهٔ هستی است، نه گنج زر و مال
    روح باید که از این راه توانگر گردد
    نخورد هیچ توانگر غم درویش و فقیر
    مگر آنروز که خود مفلس و مضطر گردد
    قیمت بحر در آن لحظه بداند ماهی
    که بدام ستم انداخته در بر گردد
    گاه باشد که دو صد خانه کند خاکستر
    خسک خشک چو همصحبت اخگر گردد
    کرکسان لاشه خورانند ز بس تیره دلی
    طوطیانرا خورش آن به که ز شکر گردد
    نه هر آنکو قدمی رفت بمقصد برسید
    نه هر آنکو خبری گفت پیمبر گردد
    تشنهٔ سوخته در خواب ببیند که همی
    به لب دجله و پیرامن کوثر گردد
    آنچنان کن که بنیکیت مکافات دهند
    چو گه داوری و نوبت کیفر گردد
    مرو آزاد، چو در دام تو صیدی باشد
    مشو ایمن چو دلی از تو مکدر گردد
    توشهٔ بخل میندوز که دو دست و غبار
    سوزن کینه مپرتاب که خنجر گردد
    نه هر آن غنچه که بشکفت گل سرخ شود
    نه هر آن شاخه که بررست صنوبر گردد
    ز درازا و ز پهنا چه همی پرسی از آن
    که چو پرگار بیک خط مدور گردد
    عقل استاد و معلم برود پاک از سر
    تا که بی عقل و هشی صاحب مشعر گردد
    جور مرغان کشد آن مرز که پر چینه بود
    سنگ طفلان خورد آن شاخ که برور گردد
    روسبی از کم و بیش آنچه کند گرد، همه
    صرف، گلگونه و عطر و زر و زیور گردد
    گر که کار آگهی، از بهر دلی کاری کن
    تا که کار دل تو نیز میسر گردد
    رهنوردی که بامید رهی میپوید
    تیره رائی است گر از نیمهٔ ره برگردد
    هیچ درزی نپسندد که بدین بیهدگی
    دلق را آستر از دیبهٔ ششتر گردد
    چرخ گوش تو بپیچاند اگر سر پیچی
    خون چو آلوده شود، پاک به نشتر گردد
    دیو را بر در دل دیدم و زان میترسم
    که ز ما بیخبر این ملک مسخر گردد
    دعوت نفس پذیرفتی و رفتی یکبار
    بیم آنست که این وعده مکرر گردد
    پاکی آموز بچشم و دل خود، گر خواهی
    که سراپای وجود تو مطهر گردد
    هر که شاگردی سوداگر گیتی نکند
    هرگز آگاه نه از نفع و نه از ضر گردد
    دامن اوست پر از لؤلؤ و مرجان، پروین
    که بی اندیشه درین بحر شناور گردد



    امضاء



  8. Top | #36

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,763
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,462
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض



    لطف حق

    مادر موسی، چو موسی را به نیل
    در فکند، از گفتهٔ رب جلیل

    خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه
    گفت کای فرزند خرد بی‌گناه

    گر فراموشت کند لطف خدای
    چون رهی زین کشتی بی ناخدای

    گر نیارد ایزد پاکت بیاد
    آب خاکت را دهد ناگه بباد

    وحی آمد کاین چه فکر باطل است
    رهرو ما اینک اندر منزل است

    پردهٔ شک را برانداز از میان
    تا ببینی سود کردی یا زیان

    ما گرفتیم آنچه را انداختی
    دست حق را دیدی و نشناختی

    در تو، تنها عشق و مهر مادری است
    شیوهٔ ما، عدل و بنده پروری است

    نیست بازی کار حق، خود را مباز
    آنچه بردیم از تو، باز آریم باز

    سطح آب از گاهوارش خوشتر است
    دایه‌اش سیلاب و موجش مادر است

    رودها از خود نه طغیان میکنند
    آنچه میگوئیم ما، آن میکنند

    ما، بدریا حکم طوفان میدهیم
    ما، بسیل و موج فرمان می‌دهیم

    نسبت نسیان بذات حق مده
    بار کفر است این، بدوش خود منه

    به که برگردی، بما بسپاریش
    کی تو از ما دوست‌تر میداریش

    نقش هستی، نقشی از ایوان ماست
    خاک و باد و آب، سرگردان ماست

    قطره‌ای کز جویباری میرود
    از پی انجام کاری میرود

    ما بسی گم گشته، باز آورده‌ایم
    ما، بسی بی توشه را پرورده‌ایم

    میهمان ماست، هر کس بینواست
    آشنا با ماست، چون بی آشناست

    ما بخوانیم، ار چه ما را رد کنند
    عیب پوشیها کنیم، ار بد کنند

    سوزن ما دوخت، هر جا هر چه دوخت
    زاتش ما سوخت، هر شمعی که سوخت

    کشتئی زاسیب موجی هولناک
    رفت وقتی سوی غرقاب هلاک

    تند بادی، کرد سیرش را تباه
    روزگار اهل کشتی شد سیاه

    طاقتی در لنگر و سکان نماند
    قوتی در دست کشتیبان نماند

    ناخدایان را کیاست اندکی است
    ناخدای کشتی امکان یکی است

    بندها را تار و پود، از هم گسیخت
    موج، از هر جا که راهی یافت ریخت

    هر چه بود از مال و مردم، آب برد
    زان گروه رفته، طفلی ماند خرد

    طفل مسکین، چون کبوتر پر گرفت
    بحر را چون دامن مادر گرفت

    موجش اول، وهله، چون طومار کرد
    تند باد اندیشهٔ پیکار کرد

    بحر را گفتم دگر طوفان مکن
    این بنای شوق را، ویران مکن

    در میان مستمندان، فرق نیست
    این غریق خرد، بهر غرق نیست

    صخره را گفتم، مکن با او ستیز
    قطره را گفتم، بدان جانب مریز

    امر دادم باد را، کان شیرخوار
    گیرد از دریا، گذارد در کنار

    سنگ را گفتم بزیرش نرم شو
    برف را گفتم، که آب گرم شو

    صبح را گفتم، برویش خنده کن
    نور را گفتم، دلش را زنده کن

    لاله را گفتم، که نزدیکش بروی
    ژاله را گفتم، که رخسارش بشوی

    خار را گفتم، که خلخالش مکن
    مار را گفتم، که طفلک را مزن

    رنج را گفتم، که صبرش اندک است
    اشک را گفتم، مکاهش کودک است

    گرگ را گفتم، تن خردش مدر
    دزد را گفتم، گلوبندش مبر

    بخت را گفتم، جهانداریش ده
    هوش را گفتم، که هشیاریش ده

    تیرگیها را نمودم روشنی
    ترسها را جمله کردم ایمنی

    ایمنی دیدند و ناایمن شدند
    دوستی کردم، مرا دشمن شدند

    کارها کردند، اما پست و زشت
    ساختند آئینه‌ها، اما ز خشت

    تا که خود بشناختند از راه، چاه
    چاهها کندند مردم را براه

    روشنیها خواستند، اما ز دود
    قصرها افراشتند، اما به رود

    قصه‌ها گفتند بی‌اصل و اساس
    دزدها بگماشتند از بهر پاس

    جامها لبریز کردند از فساد
    رشته‌ها رشتند در دوک عناد

    درسها خواندند، اما درس عار
    اسبها راندند، اما بی‌فسار

    دیوها کردند دربان و وکیل
    در چه محضر، محضر حی جلیل

    سجده‌ها کردند بر هر سنگ و خاک
    در چه معبد، معبد یزدان پاک

    رهنمون گشتند در تیه ضلال
    توشه‌ها بردند از وزر و وبال

    از تنور خودپسندی، شد بلند
    شعلهٔ کردارهای ناپسند

    وارهاندیم آن غریق بی‌نوا
    تا رهید از مرگ، شد صید هوی

    آخر، آن نور تجلی دود شد
    آن یتیم بی‌گنه، نمرود شد

    رزمجوئی کرد با چون من کسی
    خواست یاری، از عقاب و کرکسی

    کردمش با مهربانیها بزرگ
    شد بزرگ و تیره دلتر شد ز گرگ

    برق عجب، آتش بسی افروخته
    وز شراری، خانمان‌ها سوخته

    خواست تا لاف خداوندی زند
    برج و باروی خدا را بشکند

    رای بد زد، گشت پست و تیره رای
    سرکشی کرد و فکندیمش ز پای

    پشه‌ای را حکم فرمودم که خیز
    خاکش اندر دیدهٔ خودبین بریز

    تا نماند باد عجبش در دماغ
    تیرگی را نام نگذارد چراغ

    ما که دشمن را چنین میپروریم
    دوستان را از نظر، چون میبریم

    آنکه با نمرود، این احسان کند
    ظلم، کی با موسی عمران کند

    این سخن، پروین، نه از روی هوی ست
    هر کجا نوری است، ز انوار خداست





    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




صفحه 4 از 4 نخستنخست 1234

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi