صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 36

موضوع: دیوان شاعره معروف ایران زمین ، پروین اعتصامی

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    71
    نوشته
    12,719
    صلوات
    3110
    دلنوشته
    10
    صل الله علیک یا مولانا یا صاحب الزمان
    تشکر
    8,860
    مورد تشکر
    7,619 در 2,113
    وبلاگ
    7
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض دیوان شاعره معروف ایران زمین ، پروین اعتصامی






    سر و سنگ


    نهان کرد دیوانه در جیب، سنگی
    یکیرا بسر کوفت، روزی بمعبر
    شد از رنج رنجور و از درد نالان
    بپیچید و گردیدچون مار چنبر
    دویدند جمعی پی دادخواهی
    دریدند دیوانه را جامه در بر
    کشیدند و بردندشان سوی قاضی
    که این یک ستمدیده بود، آن ستمگر
    ز دیوانهو قصه ی سر شکستن
    بسی یاوه گفتند هر یک بمحضر
    بگفتا همان سنگ، بر سر زنیدش
    جز این نیست بدکار را مزد و کیفر
    بخندید دیوانه زان دیو رائی
    که نفرینبرین قاضی و حکم و دفتر
    کسی میزند لاف بسیار دانی
    که دارد سری از سر منتهیتر
    گر اینند با عقل و رایان گیتی
    ز دیوانگانش چه امید، دیگر
    نشستندو تدبیر کردند با هم
    که کوبند با سنگ، دیوانه را سر



    ویرایش توسط فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* : 22-04-2016 در ساعت 19:59

  2. تشكرها 4


  3.  

  4. Top | #2

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    71
    نوشته
    12,719
    صلوات
    3110
    دلنوشته
    10
    صل الله علیک یا مولانا یا صاحب الزمان
    تشکر
    8,860
    مورد تشکر
    7,619 در 2,113
    وبلاگ
    7
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : دیوان پروین اعتصامی !





    قلب مجروح


    دی، کودکی بدامن مادر گریست زار
    کز کودکان کوی، بمن کس نظر نداشت
    طفلی، مرا ز پهلوی خود بیگناه راند
    آنتیر طعنه، زخم کم از نیشتر نداشت
    اطفال را بصحبت من، از چه میل نیست
    کودکمگر نبود، کسی کو پدر نداشت
    امروز، اوستاد بدرسم نگه نکرد
    مانا که رنج وسعی فقیران، ثمر نداشت
    دیروز، در میانه ی بازی، ز کودکان
    آن شاه شد که جامهی خلقان ببر نداشت
    من در خیال موزه، بسی اشک ریختم
    این اشک و آرزو، ز چههرگز اثر نداشت
    جز من، میان این گل و باران کسی نبود
    کو موزه ای بپا وکلاهی بسر نداشت
    آخر، تفاوت من و طفلان شهر چیست
    آئین کودکی، ره و رسم دگرنداشت
    هرگز درون مطبخ ما هیزمی نسوخت
    وین شمع، روشنائی ازین بیشتر نداشت
    همسایگان ما بره و مرغ میخورند
    کس جز من و تو، قوت ز خون جگر نداشت
    بروصله های پیرهنم خنده میکنند
    دینار و درهمی، پدر من مگر نداشت
    خندید و گفت،آنکه بفقر تو طعنه زد
    از دانه های گوهر اشکت، خبر نداشت
    از زندگانی پدر خودمپرس، از آنک
    چیزی بغیر تیشه و گهی آستر نداشت
    این بوریای کهنه، بصد خون دلخرید
    رختش، گه آستین و گهی آستر نداشت
    بس رنج برد و کس نشمردش به هیچ کس
    گمنام زیست، آنکه ده و سیم و زر نداشت
    طفل فقیر را، هوس و آرزو خطاست
    شاخی که از تگرگ نگون گشت، بر نداشت
    نساج روزگار، درین پهن بارگاه
    ازبهر ما، قماشی ازین خوبتر نداشت






    ویرایش توسط فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* : 22-04-2016 در ساعت 20:01

  5. تشكرها 4


  6. Top | #3

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    71
    نوشته
    12,719
    صلوات
    3110
    دلنوشته
    10
    صل الله علیک یا مولانا یا صاحب الزمان
    تشکر
    8,860
    مورد تشکر
    7,619 در 2,113
    وبلاگ
    7
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : دیوان پروین اعتصامی !





    بی پدر

    به سر خاک پدر، دخترکی
    صورت وسینه بناخن میخست
    که نه پیوند و نه مادر دارم
    کاش روحم به پدر میپیوست
    گریه ام بهر پدر نیست که او
    مرد و از رنج تهیدستی رست
    زان کنم گریه کهاندر یم بخت
    دام بر هر طرف انداخت گسست
    شصت سال آفت این دریا دید
    هیچماهیش نیفتاد به شست
    پدرم مرد ز بی داروئی
    وندرین کوی، سه داروگر هست
    دل مسکینم از این غم بگداخت
    که طبیبش ببالین ننشست
    سوی همسایه پی نانرفتم
    تا مرا دید، در خانه ببست
    همه دیدند که افتاده ز پای
    لیک روزینگرفتندش دست
    آب دادم بپدر چون نان خواست
    دیشب از دیدهی من آتش جست
    همقبا داشت ثریا، هم کفش
    دل من بود که ایام شکست
    اینهمه بخل چرا کرد، مگر
    من چه میخواستم از گیتی پست
    سیم و زر بود، خدائی گر بود
    آه از این آدمیدیو پرست



    ویرایش توسط فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* : 22-04-2016 در ساعت 20:03

  7. تشكرها 4


  8. Top | #4

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    71
    نوشته
    12,719
    صلوات
    3110
    دلنوشته
    10
    صل الله علیک یا مولانا یا صاحب الزمان
    تشکر
    8,860
    مورد تشکر
    7,619 در 2,113
    وبلاگ
    7
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : دیوان پروین اعتصامی !




    اشعاری که بر سنگ قبر مرحومه پروین اعتصامی نقش بسته


    این که خاک سیه ش بالین است
    اختر برج ادب پروین است
    گر که جز تلخی از ایام ندید
    هر چه خواهی سخنش شیرین است

    صاحب آن همه گفتار امروز
    سائل فاتحه و یاسین است
    دوستان به که ز وی یاد کنند
    دل بی دوست دلی غمگین است
    خاک در دیده بسی جان فرساست
    سنگ بر سینه بسی سنگین است
    بیند این بستر و عبرت گیرد
    هر که را چشم حقیقت بین است
    هر که باشی و زهر جا برسی
    آخرین منزل هستی این است
    آدمی هر چه توانگر باشد
    چون بدین نکته رسد مسکین است
    اندر آن جا که قضا حمله کند
    چاره تسلیم و ادب تمکین است
    زادن و کشتن و پنهان کردن
    دهر را رسم و ره دیرین است
    خرم آنکس که در این محنتگاه
    خاطری را سبب تسکیین است







    ویرایش توسط فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* : 22-04-2016 در ساعت 20:05

  9. تشكرها 4


  10. Top | #5

    عنوان کاربر
    عضو ثابت
    تاریخ عضویت
    March 2010
    شماره عضویت
    287
    نوشته
    962
    تشکر
    1
    مورد تشکر
    7 در 5
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    ••, ๑۩๑۞๑۩๑دیوان اشعار پروین اعتصامی ••๑۩๑۞๑۩๑



    آتش دل

    به لاله نرگس مخمور گفت وقت سحر
    که هر که در صف باغ است صاحب هنریست
    بنفشه مژدهٔ نوروز میدهد ما را
    شکوفه را ز خزان وز مهرگان خبریست
    بجز رخ تو که زیب و فرش ز خون دل است
    بهر رخی که درین منظر است زیب و فریست
    جواب داد که من نیز صاحب هنرم
    درین صحیفه ز من نیز نقشی و اثریست
    میان آتشم و هیچگه نمیسوزم
    هماره بر سرم از جور آسمان شرریست
    علامت خطر است این قبای خون آلود
    هر آنکه در ره هستی است در ره خطریست
    بریخت خون من و نوبت تو نیز رسد
    بدست رهزن گیتی هماره نیشتریست
    خوش است اگر گل امروز خوش بود فردا
    ولی میان ز شب تا سحر گهان اگریست
    از آن، زمانه بما ایستادگی آموخت
    که تا ز پای نیفتیم، تا که پا و سریست
    یکی نظر به گل افکند و دیگری بگیاه
    ز خوب و ز شب چه منظور، هر که را نظریست
    نه هر نسیم که اینجاست بر تو میگذرد
    صبا صباست، به هر سبزه و گلش گذریست
    میان لاله و نرگس چه فرق، هر دو خوشند
    که گل بطرف چمن هر چه هست عشوه‌گریست
    تو غرق سیم و زر و من ز خون دل رنگین
    بفقر خلق چه خندی، تو را که سیم و زریست
    ز آب چشمه و باران نمی‌شود خاموش
    که آتشی که در اینجاست آتش جگریست
    هنر نمای نبودم بدین هنرمندی
    سخن حدیث دگر، کار قصه دگریست
    گل از بساط چمن تنگدل نخواهد رفت
    بدان دلیل که مهمان شامی و سحریست
    تو روی سخت قضا و قدر ندیدستی
    هنوز آنچه تو را مینماید آستریست
    از آن، دراز نکردم سخن درین معنی
    که کار زندگی لاله کار مختصریست
    خوش آنکه نام نکوئی بیادگار گذاشت
    که عمر بی ثمر نیک، عمر بی ثمریست
    کسیکه در طلب نام نیک رنج کشید
    اگر چه نام و نشانیش نیست، ناموریست


    ویرایش توسط فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* : 22-04-2016 در ساعت 20:07
    امضاء

    تاکه ما همسفر عشق به افلاک شویم

    بارالها!مددی کن که همه پاک شویم

    دست تقدیر چنان کن که پس از دادن جان

    درجوارحرم عشق همه خاک شویم



  11. Top | #6

    عنوان کاربر
    عضو ثابت
    تاریخ عضویت
    March 2010
    شماره عضویت
    287
    نوشته
    962
    تشکر
    1
    مورد تشکر
    7 در 5
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پاسخ : ••, ๑۩๑۞๑۩๑دیوان اشعار پروین اعتصامی ••๑۩๑۞๑۩๑





    آرزوها

    ای خوشا مستانه سر در پای دلبر داشتن
    دل تهی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن
    نزد شاهین محبت بی پر و بال آمدن
    پیش باز عشق آئین کبوتر داشتن
    سوختن بگداختن چون شمع و بزم افروختن
    تن بیاد روی جانان اندر آذر داشتن
    اشک را چون لعل پروردن بخوناب جگر
    دیده را سوداگر یاقوت احمر داشتن
    هر کجا نور است چون پروانه خود را باختن
    هر کجا نار است خود را چون سمندر داشتن
    آب حیوان یافتن بیرنج در ظلمات دل
    زان همی نوشیدن و یاد سکندر داشتن
    از برای سود، در دریای بی پایان علم
    عقل را مانند غواصان، شناور داشتن
    گوشوار حکمت اندر گوش جان آویختن
    چشم دل را با چراغ جان منور داشتن
    در گلستان هنر چون نخل بودن بارور
    عار از ناچیزی سرو و صنوبر داشتن
    از مس دل ساختن با دست دانش زر ناب
    علم و جان را کیمیا و کیمیاگر داشتن
    همچو مور اندر ره همت همی پا کوفتن
    چون مگس همواره دست شوق بر سر داشتن


    ویرایش توسط فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* : 22-04-2016 در ساعت 20:09
    امضاء

    تاکه ما همسفر عشق به افلاک شویم

    بارالها!مددی کن که همه پاک شویم

    دست تقدیر چنان کن که پس از دادن جان

    درجوارحرم عشق همه خاک شویم



  12. Top | #7

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,982
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,731
    مورد تشکر
    7,532 در 2,244
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    کنج قفس


    ای دل عبث مخور غم دنیا را
    فکرت مکن نیامده فردا را
    کنج قفس چو نیک بیندیشی
    چون گلشن است مرغ شکیبا را
    بشکاف خاک را و ببین آنگه
    بی مهری زمانهٔ رسوا را
    این دشت، خوابگاه شهیدانست
    فرصت شمار وقت تماشا را
    از عمر رفته نیز شماری کن
    مشمار جدی و عقرب و جوزا را
    دور است کاروان سحر زینجا
    شمعی بباید این شب یلدا را
    در پرده صد هزار سیه کاریست
    این تند سیر گنبد خضرا را
    پیوند او مجوی که گم کرد است
    نوشیروان و هرمز و دارا را
    این جویبار خرد که می‌بینی
    از جای کنده صخرهٔ صما را
    آرامشی ببخش توانی گر
    این دردمند خاطر شیدا را
    افسون فسای افعی شهوت را
    افسار بند مرکب سودا را
    پیوند بایدت زدن ای عارف
    در باغ دهر حنظل و خرما را
    زاتش بغیر آب فرو ننشاند
    سوز و گداز و تندی و گرما را
    پنهان هرگز می‌نتوان کردن
    از چشم عقل قصهٔ پیدا را
    دیدار تیره‌روزی نابینا
    عبرت بس است مردم بینا را
    ای دوست، تا که دسترسی داری
    حاجت بر آر اهل تمنا را
    زیراک جستن دل مسکینان
    شایان سعادتی است توانا را
    از بس بخفتی، این تن آلوده
    آلود این روان مصفا را
    از رفعت از چه با تو سخن گویند
    نشناختی تو پستی و بالا را
    مریم بسی بنام بود لکن
    رتبت یکی است مریم عذرا را
    بشناس ایکه راهنوردستی
    پیش از روش، درازی و پهنا را
    خود رای می‌نباش که خودرایی
    راند از بهشت، آدم و حوا را
    پاکی گزین که راستی و پاکی
    بر چرخ بر فراشت مسیحا را
    آنکس ببرد سود که بی انده
    آماج گشت فتنهٔ دریا را
    اول بدیده روشنئی آموز
    زان پس بپوی این ره ظلما را
    پروانه پیش از آنکه بسوزندش
    خرمن بسوخت وحشت و پروا را
    شیرینی آنکه خورد فزون از حد
    مستوجب است تلخی صفرا را
    ای باغبان، سپاه خزان آمد
    بس دیر کشتی این گل رعنا را
    بیمار مرد بسکه طبیب او
    بیگاه کار بست مداوا را
    علم است میوه، شاخهٔ هستی را
    فضل است پایه، مقصد والا را
    نیکو نکوست، غازه و گلگونه
    نبود ضرور چهرهٔ زیبا را
    عاقل بوعدهٔ برهٔ بریان
    ندهد ز دست نزل مهنا را
    ای نیک، با بدان منشین هرگز
    خوش نیست وصله جامهٔ دیبا را
    گردی چو پاکباز، فلک بندد
    بر گردن تو عقد ثریا را
    صیاد را بگوی که پر مشکن
    این صید تیره روز بی آوا را
    ای آنکه راستی بمن آموزی
    خود در ره کج از چه نهی پا را
    خون یتیم در کشی و خواهی
    باغ بهشت و سایهٔ طوبی را
    نیکی چه کرده‌ایم که تا روزی
    نیکو دهند مزد عمل ما را
    انباز ساختیم و شریکی چند
    پروردگار صانع یکتا را
    برداشتیم مهرهٔ رنگین را
    بگذاشتیم لؤلؤ لالا را
    آموزگار خلق شدیم اما
    نشناختیم خود الف و با را
    بت ساختیم در دل و خندیدیم
    بر کیش بد، برهمن و بودا را
    ای آنکه عزم جنگ یلان داری
    اول بسنج قوت اعضا را
    از خاک تیره لاله برون کردن
    دشوار نیست ابر گهر زا را
    ساحر، فسون و شعبده انگارد
    نور تجلی و ید بیضا را
    در دام روزگار ز یکدیگر
    نتوان شناخت پشه و عنقا را
    در یک ترازو از چه ره اندازد
    گوهرشناس، گوهر و مینا را
    هیزم هزار سال اگر سوزد
    ندهد شمیم عود مطرا را
    بر بوریا و دلق، کس ای مسکین
    نفروختست اطلس و خارا را
    ظلم است در یکی قفس افکندن
    مردار خوار و مرغ شکرخا را
    خون سر و شرار دل فرهاد
    سوزد هنوز لالهٔ حمرا را
    پروین، بروز حادثه و سختی
    در کار بند صبر و مدارا را



    امضاء



  13. Top | #8

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,982
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,731
    مورد تشکر
    7,532 در 2,244
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    بشناس خریدار را


    کار مده نفس تبه کار را
    در صف گل جا مده این خار را
    کشته نکودار که موش هوی
    خورده بسی خوشه و خروار را
    چرخ و زمین بندهٔ تدبیر تست
    بنده مشو درهم و دینار را
    همسر پرهیز نگردد طمع
    با هنر انباز مکن عار را
    ای که شدی تاجر بازار وقت
    بنگر و بشناس خریدار را
    چرخ بدانست که کار تو چیست
    دید چو در دست تو افزار را
    بار وبال است تن بی تمیز
    روح چرا می‌کشد این بار را
    کم دهدت گیتی بسیاردان
    به که بسنجی کم و بسیار را
    تا نزند راهروی را بپای
    به که بکوبند سر مار را
    خیره نوشت آنچه نوشت اهرمن
    پاره کن این دفتر و طومار را
    هیچ خردمند نپرسد ز مست
    مصلحت مردم هشیار را
    روح گرفتار و بفکر فرار
    فکر همین است گرفتار را
    آینهٔ تست دل تابناک
    بستر از این آینه زنگار را
    دزد بر این خانه از آنرو گذشت
    تا بشناسد در و دیوار را
    چرخ یکی دفتر کردارهاست
    پیشه مکن بیهده کردار را
    دست هنر چید، نه دست هوس
    میوهٔ این شاخ نگونسار را
    رو گهری جوی که وقت فروش
    خیره کند مردم بازار را
    در همه جا راه تو هموار نیست
    مست مپوی این ره هموار را


    امضاء



  14. Top | #9

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,982
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,731
    مورد تشکر
    7,532 در 2,244
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    رهاکن جهان را


    رهائیت باید، رها کن جهان را
    نگهدار ز آلودگی پاک جان را
    بسر برشو این گنبد آبگون را
    بهم بشکن این طبل خالی میان را
    گذشتنگه است این سرای سپنجی
    برو باز جو دولت جاودان را
    زهر باد، چون گرد منما بلندی
    که پست است همت، بلند آسمان را
    برود اندرون، خانه عاقل نسازد
    که ویران کند سیل آن خانمان را
    چه آسان بدامت درافکند گیتی
    چه ارزان گرفت از تو عمر گران را
    ترا پاسبان است چشم تو و من
    همی خفته می‌بینم این پاسبانرا
    سمند تو زی پرتگاه از چه پوید
    ببین تا بدست که دادی عنانرا
    ره و رسم بازارگانی چه دانی
    تو کز سود نشناختستی زیان را
    یکی کشتی از دانش و عزم باید
    چنین بحر پر وحشت بیکران را
    زمینت چو اژدر بناگه ببلعد
    تو باری غنیمت شمار این زمان را
    فروغی ده این دیدهٔ کم ضیا را
    توانا کن این خاطر ناتوانرا
    تو ای سالیان خفته، بگشای چشمی
    تو ای گمشده، بازجو کاروان را
    مفرسای با تیره‌رائی درون را
    میالای با ژاژخائی دهانرا
    ز خوان جهان هر که را یک نواله
    بدادند و آنگه ربودند خوان را
    به بستان جان تا گلی هست، پروین
    تو خود باغبانی کن این بوستان را



    امضاء



  15. Top | #10

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,982
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,731
    مورد تشکر
    7,532 در 2,244
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    زندگانی


    یکی پرسید از سقراط کز مردن چه خواندستی
    بگفت ای بیخبر، مرگ از چه نامی زندگانی را
    اگر زین خاکدان پست روزی بر پری بینی
    که گردونها و گیتی‌هاست ملک آن جهانی را
    چراغ روشن جانرا مکن در حصن تن پنهان
    مپیچ اندر میان خرقه، این یاقوت کانی را
    مخسب آسوده ای برنا که اندر نوبت پیری
    به حسرت یاد خواهی کرد ایام جوانی را
    به چشم معرفت در راه بین آنگاه سالک شو
    که خواب آلوده نتوان یافت عمر جاودانی را
    ز بس مدهوش افتادی تو در ویرانه گیتی
    بحیلت دیو برد این گنجهای رایگانی را
    دلت هرگز نمیگشت این چنین آلوده و تیره
    اگر چشم تو میدانست شرط پاسبانی را
    متاع راستی پیش آر و کالای نکوکاری
    من از هر کار بهتر دیدم این بازارگانی را
    بهل صباغ گیتی را که در یک خم زند آخر
    سپید و زرد و مشکین و کبود و ارغوانی را
    حقیقت را نخواهی دید جز با دیدهٔ معنی
    نخواهی یافتن در دفتر دیو این معانی را
    بزرگانی که بر شالودهٔ جان ساختند ایوان
    خریداری نکردند این سرای استخوانی را
    اگر صد قرن شاگردی کنی در مکتب گیتی
    نیاموزی ازین بی مهر درس مهربانی را
    بمهمانخانهٔ آز و هوی جز لاشه چیزی نیست
    برای لاشخواران واگذار این میهمانی را
    بسی پوسیده و ارزان گران بفروخت اهریمن
    دلیل بهتری نتوان شمردن هر گرانی را
    ز شیطان بدگمان بودن نوید نیک فرجامیست
    چو خون در هر رگی باید دواند این بدگمانی را
    نهفته نفس سوی مخزن هستی رهی دارد
    نهانی شحنه‌ای میباید این دزد نهانی را
    چو دیوان هر نشان و نام میپرسند و میجویند
    همان بهتر که بگزینیم بی نام و نشانی را
    تمام کارهای ما نمیبودند بیهوده
    اگر در کار می‌بستیم روزی کاردانی را
    هزاران دانه افشاندیم و یک گل زانمیان نشکفت
    بشورستان تبه کردیم رنج باغبانی را
    بگرداندیم روی از نور و بنشستیم با ظلمت
    رها کردیم باقی را و بگرفتیم فانی را
    شبان آز را با گلهٔ پرهیز انسی نیست
    بگرگی ناگهان خواهد بدل کردن شبانی را
    همه باد بروت است اندرین طبع نکوهیده
    بسیلی سرخ کردستیم روی زعفرانی را
    بجای پرده تقوی که عیب جان بپوشاند
    ز جسم آویختیم این پرده‌های پرنیانی را
    چراغ آسمانی بود عقل اندر سر خاکی
    ز باد عجب کشتیم این چراغ آسمانی را
    بیفشاندیم جان! اما به قربانگاه خودبینی
    چه حاصل بود جز ننگ و فساد این جانفشانی را
    چرا بایست در هر پرتگه مرکب دوانیدن
    چه فرجامی است غیر از اوفتادن بدعنانی را
    شراب گمرهی را میشکستیم ار خم و ساغر
    بپایان میرساندیم این خمار و سرگرانی را
    نشان پای روباه است اندر قلعهٔ امکان
    بپر چون طائر دولت، رها کن ماکیانی را
    تو گه سرگشتهٔ جهلی و گه گم گشتهٔ غفلت
    سر و سامان که خواهد داد این بی خانمانی را
    ز تیغ حرص، جان هر لحظه‌ای صد بار میمیرد
    تو علت گشته‌ای این مرگهای ناگهانی را
    رحیل کاروان وقت می‌بینند بیداران
    برای خفتگان میزن درای کاروانی را
    در آن دیوان که حق حاکم شد و دست و زبان شاهد
    نخواهد بود بازار و بها چیره‌زبانی را
    نباید تاخت بر بیچارگان روز توانائی
    بخاطر داشت باید روزگار ناتوانی را
    تو نیز از قصه‌های روزگار باستان گردی
    بخوان از بهر عبرت قصه‌های باستانی را
    پرند عمر یک ابریشم و صد ریسمان دارد
    ز انده تار باید کرد پود شادمانی را
    یکی زین سفره نان خشک برد آن دیگری حلوا
    قضا گوئی نمیدانست رسم میزبانی را
    معایب را نمیشوئی، مکارم را نمیجوئی
    فضیلت میشماری سرخوشی و کامرانی را
    مکن روشن‌روان را خیره انباز سیه‌رائی
    که نسبت نیست باتیره‌دلی روشن روانی را
    درافتادی چو با شمشیر نفس و در نیفتادی
    بمیدانها توانی کار بست این پهلوانی را
    بباید کاشتن در باغ جان از هر گلی، پروین
    بر این گلزار راهی نیست باد مهرگانی را




    ویرایش توسط فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* : 22-04-2016 در ساعت 20:11
    امضاء


  16. تشكرها 3


صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi