نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: داستان شان نزول آيه 1 سوره مبارك اسراء

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مدیر بخش علوم پزشکی
    تاریخ عضویت
    December 2012
    شماره عضویت
    4618
    نوشته
    17,593
    صلوات
    114
    دلنوشته
    2
    سلامتی آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف
    تشکر
    9,116
    مورد تشکر
    7,889 در 2,475
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض داستان شان نزول آيه 1 سوره مبارك اسراء

    قال تعالى:






    نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ القَصَصِ بِمَا أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ هَذَا القُرْآنَ ....





    ما بهترين سرگذشت ها را به وسيله ى اين قرآن به تو وحى كرديم.......





    اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
    بسم الله الرحمن الرحمن الرحيم


    سُبْحَانَ الَّذِي أَسْرَى بِعَبْدِهِ لَيْلاً مِّنَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الأَقْصَى الَّذِي بَارَكْنَا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ آيَاتِنَا إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ البَصِيرُ


    ترجمه
    منزه است آن خدايی که بنده خود را شبی ، از مسجدالحرام به مسجدالاقصی که گرداگردش را برکت داده ايم سير داد ، تا بعضی از آيات خود را به او بنماييم ، هر آينه او شنوا و بيناست(1)


    سوره مباركه اسراء



    شب به پایان رسیده و سپیده صبح نزدیک بود که رسول اکرم ( ص ) از ام هانی دختر ابوطالب ( ع ) آب وضو خواست ، وضو گرفت و چون سپیده دمید ، نماز صبح ادا فرمود سپس ام هانی را طلبید تا امر مهمی را که در همان شب واقع شده بود به او خبر دهد .


    امری که بسیار عجیب و قابل توجه بود و خداوند متعال پیغمبر عزیزش را به آن اختصاص داد و تشریف خاصی بود که به رسول گرامیش عطا فرمود .


    ام هانی که از یاران باوفای خاتم انبیاء و قلباً علاقه مند و مؤمن به آن حضرت بود به حضور آمد .


    رسول خدا فرمود : ای ام هانی ! همان طوری که مشاهده کردی من نماز عشاء را دیشب در اینجا خواندم سپس خداوند متعال مرا به بیت المقدس برد من در مسجد اقصی نماز خواندم و اینک هم نماز صبح را چنانکه می بینی در اینجا می خوانم و تصمیم دارم هم اکنون به مجمع قریش بروم تا این عنایتی را که خدای بزرگ نسبت به من فرموده به آنها اطلاع دهم و آنها را از قدرت خداوند با خبر سازم .


    ام هانی ، زنی با ایمان و معتقد به پیغمبری رسول خدا ( ص ) بود و شک و تردیدی در راستگوئی خاتم انبیاء نداشت و لذا صحت این خبر نیز مانند آفتاب نزد او روشن و آشکار بود اما او قریش را خوب می شناخت ، دشمنی و عداوت آنان را نسبت به پیغمبر می دانست ، آزارها و مسخره گی های آنها را دیده بود بدین جهت از این تصمیم رسول خدا ( ص ) ناراضی به نظر می رسید و می ترسید ، کفار قریش پیغمبر را استهزاء کنند و شاید هم دست به آزار او بگشایند .


    ام هانی لحظه ای به فکر فرو رفت آنگاه سر برداشت و گفت ای رسول محترم ! و ای پسر عموی عزیز ! ترا به خدا نزد این قوم مشرک مرو ، و این حدیث را برای آنها بیان مکن آنان با تو دشمنند و بهانه ای می خواهند که ترا آزار کنند ، بگذار این خبر مکتوم بماند و مخالفین تو دست آویزی پیدا نکنند .


    این سخنان ، گرچه از روی صمیمیت و خیر خواهی ادا شد اما برای رسول خدا ( ص ) قابل قبول نبود ، زیرا لغت ترس برای پیغمبر مفهومی نداشت .


    لحظه ای بعد ، رسول خدا ( ص ) از خانه بیرون آمد و به سوی مسجد الحرام رهسپار شد ، در مسجد جمعی از قریش حضور داشتند ابوجهل که نظرش به آن حضرت افتاد ، از میان جمعیت با لحن تمسخر آمیز گفت : از طرف خدا تازه ای برای تو پیش نیامده ؟! فرمود : چرا شب گذشته خداوند مرا به بیت المقدس برد ابوجهل گفت : دیشب بیت المقدس رفتی اینک بامداد است اینجا هستی ؟!! فرمود : آری خداوند مرا شبانه به بیت المقدس برد ، در آنجا جمعی از پیمبران گذشته را دیدار کردم ، از آن جمله ابراهیم موسی و عیسی بن مریم بودند ، من نماز خواندم آنان به من اقتدا کردند .


    مطعم بن عدی گفت : آیا تو دو ماه راه را در یک شب رفتی ؟!! من شهادت می دهم که تو دروغ می گوئی ! قریش گفتند : دلیل صدق ادعای تو کدامست ؟ فرمود دیشب در فلان وادی ، فلان کاروان را دیدم ، شتری از شتران خود را گم کرده و در جستجوی او بودند ، در میان متاع آنها ظرف آبی بود که روی آن را پوشیده بودند من آب آن ظرف را خوردم و سپس روی ظرف را پوشانیدم .


    قریش گفتند : این یک دلیل ، دلیل دیگرت چیست ؟! فرمود : به فلان کاروان هم برخوردم ، شتر فلان کس رم کرده و دستش شکسته بود شما پس از رسیدن آن کاروان از آنها به پرسید تا صدق سخن من بر شما معلوم شود .


    گفتند : این هم یک نشانه ، حالا بگو کاروان تجارتی ما را در کجا دیدی ؟! فرمود کاروان شما را در وادی تنعیم ، چنین و چنان دیدم ، پیشاپیش کاروان شما شتری به رنگ سیاه و سفید بود و هنگام طلوع آفتاب ، آن کاروان خواهد رسید .


    قریش که این جمله را شنیدند ، گفتند . محمد میان ما و خودش حکم کرد و صدق یا کذب سخن او تا چند لحظه ای بعد که خورشید طلوع می کند آشکار خواهد شد ، این سخن گفتند و همه به سوی بیابان دویدند و بیرون شهر به انتظار طلوع آفتاب و رسیدن کاروان خود نشستند .


    هنوز توقف آنها به طول نیانجامیده بود که یکی از آنها فریاد زد : اینک خورشید طلوع کرد ... که دیگری از جانب دیگر گفت : و این هم کاروان ما به همان هیئتی که محمد خبر داد از دور نمایان شد .


    قریش با دیدن این آیت روشن ، باز هم از عناد خود ، دست نکشیدند و به کفر و سرسختی باقی ماندند .




  2. تشكر


  3.  

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi