میگفت:« در مكه از خدا چند چیز خواستم؛ یكی اینكه در كشوری كه نفَس امام نیست، نباشم؛ حتی برای لحظه ای بعد تو را از خدا خواستم و دو پسر ـ بخاطر همین هردفعه میدانستم بچه ها چی هستند. آخر هم دعا كردم نه اسیر شوم، نه جانباز.» اتفاقاً برای همه سؤال بود كه حاجی اینهمه خط میرود چطور یك خراش برنمیدارد. فقط والفجر4 بود كه ناخنشان برید. آن شب اینرا كه گفت اشكهایش ریخت. گفت: « اسارت وجانبازی ایمان زیادی میخواهد كه من آن را در خود نمیبینم. من از خدا خواستم فقط وقتی جزو اولیاءالله قرار گرفتم ـ عین همین لفظ را گفت ـ درجا شهید شوم. »
حاجی برای رفتنش دعا میكرد، من برای ماندنش. قبل از عملیات خیبر آمد به من و بچه ها سربزند. خانه ما در اسلام آباد خرابی پیدا كرده بود و من رفته بودم خانه حاج محمدعبادیان ـ كه بعدها شهید شد. حاجی كه آمدند دنبالم، من در راه برایش شرح وتفصیل دادم كه خانه این طوری شده، بنایی كرده اند و الان نمیشود آنجا ماند. سرما بود. وسط زمستان. اما وقتی حاجی كلید انداخت و در را باز كرد، جا خورد. گفت: « خانه چرا به این حال و روز افتاده ؟ » انگار هیچ كدام از حرف های مرا نشنیده بود!