نمایش نتایج: از شماره 1 تا 3 , از مجموع 3

موضوع: شهید همت به روایت همسر

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    796
    نوشته
    18,892
    تشکر
    3,977
    مورد تشکر
    5,853 در 2,376
    وبلاگ
    85
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض شهید همت به روایت همسر

    می‍گفت:« در مكه از خدا چند چیز خواستم؛ یكی اینكه در كشوری كه نفَس امام نیست، نباشم؛ حتی برای لحظه ای بعد تو را از خدا خواستم و دو پسر ـ بخاطر همین هردفعه می‍دانستم بچه ها چی هستند. آخر هم دعا كردم نه اسیر شوم، نه جانباز.» اتفاقاً برای همه سؤال بود كه حاجی این‍همه خط می‍رود چطور یك خراش برنمی‍دارد. فقط والفجر4 بود كه ناخنشان برید. آن شب این‍را كه گفت اشك‍هایش ریخت. گفت: « اسارت وجانبازی ایمان زیادی می‍خواهد كه من آن را در خود نمی‍بینم. من از خدا خواستم فقط وقتی جزو اولیاءالله قرار گرفتم ـ عین همین لفظ را گفت ـ درجا شهید شوم. »

    حاجی برای رفتنش دعا می‍كرد، من برای ماندنش. قبل از عملیات خیبر آمد به من و بچه ها سربزند. خانه ما در اسلام آباد خرابی پیدا كرده بود و من رفته بودم خانه حاج محمدعبادیان ـ كه بعدها شهید شد. حاجی كه آمدند دنبالم، من در راه برایش شرح وتفصیل دادم كه خانه این طوری شده، بنایی كرده اند و الان نمی‍شود آنجا ماند. سرما بود. وسط زمستان. اما وقتی حاجی كلید انداخت و در را باز كرد، جا خورد. گفت: « خانه چرا به این حال و روز افتاده ؟ » انگار هیچ كدام از حرف های مرا نشنیده بود!
    امضاء



    رفتن دلیل نبودن نیست


    من در جستجوی قطعه ای از آسمان پهناور هستم

    که از تراکم اندیشه های پَست، تهی باشد .




  2. تشكرها 2

    نوای عشق (18-04-2010), نرگس منتظر (12-04-2011)

  3.  

  4. Top | #2

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    796
    نوشته
    18,892
    تشکر
    3,977
    مورد تشکر
    5,853 در 2,376
    وبلاگ
    85
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : شهید همت به روایت همسر

    رفتیم داخل خانه. وقتی كلید برق را زد و تو صورتش نگاه كردم، دیدم پیر شده. حاجی با آن كه 28 سال سن داشت همه فكر می‍كردند جوان بیست ودو، سه ساله است؛ حتی كمتر. اما من آن شب برای اولین‍ بار دیدم گوشه چشم‍هایش چروك افتاده، روی پیشانی اش هم. همان جا زدم زیر گریه، گفتم : «چه به سرت آمده ؟ چرا این شكلی شده‍ای ؟ ». حاجی خندید، گفت: « فعلاً این حرف ها را بگذار كنار كه من امشب یواشكی آمده ام خانه. اگر فلانی بفهمد كله ام را می‍كَند! » و دستش را مثل چاقو روی گلویش كشید. بعد گفت: «بیا بنشین این‍جا، با تو حرف دارم.» نشستم. گفت: « تو می‍دانی من الان چی دیدم ؟ » گفتم: «نه!» گفت: « من جدایی‍مان را دیدم.» به شوخی گفتم: «تو داری مثل بچه لوس‍ها حرف می‍زنی! » گفت: « نه، تاریخ را ببین. خدا هیچ وقت نخواسته عشّاق، آنهایی كه خیلی به هم دل‍بسته اند، با هم بمانند.» من دل نمی‍دادم به حرف‍های او. مسخره اش كردم. گفتم: « حالا ما لیلی و مجنونیم ؟» حاجی عصبانی شد، گفت: « من هروقت آمدم یك حرف جدی بزنم تو شوخی كن! من امشب می‍خواهم با تو حرف بزنم. در این مدت زندگی مشتركمان یا خانه مادرت بوده ای یا خانه پدری من، نمی‍خواهم بعد از من هم این‍طور سرگردانی بكشی. به برادرم می‍گویم خانه شهرضا را آماده كند، موكت كند كه تو و بچه ها بعد از من پا روی زمین یخ نگذارید، راحت باشید.» بعد من ناراحت شدم، گفتم : «تو به من گفتی دانشگاه را ول كن تا باهم برویم لبنان، حالا ... » حاجی انگار تازه فهمید دارد چقدر حرف رفتن می‍زند، گفت: « نه، این‍طورها نیست. من دارم محكم كاری می‍كنم. همین»
    امضاء



    رفتن دلیل نبودن نیست


    من در جستجوی قطعه ای از آسمان پهناور هستم

    که از تراکم اندیشه های پَست، تهی باشد .




  5. تشكرها 2

    نوای عشق (18-04-2010), نرگس منتظر (12-04-2011)

  6. Top | #3

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    796
    نوشته
    18,892
    تشکر
    3,977
    مورد تشکر
    5,853 در 2,376
    وبلاگ
    85
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : شهید همت به روایت همسر

    فردا صبح راننده با دوساعت تأخیر آمد دنبالش. گفت: «ماشین خراب است، باید ببرم تعمیر.» حاجی خیلی عصبانی شد، داد زد: « برادر من ! مگر تو نمی‍دانی آن بچهای زبان بسته تُو منطقه معطل ما هستند. من نباید اینها را چشم به راه می گذاشتم.» از این طرف من خوشحال بودم كه راننده تا برود ماشین را تعمیر كند حاجی بكی دو ساعت بیشتر می ماند. با هم برگشتیم خانه. اما من دیدم این حاجی با حاجی دفعات قبل فرق می كند. همیشه می‍گفت: «تنها چیزی كه مانع شهادت من می‍شود وابستگی ام به شماهاست. روزی كه مسأله شما را برای خودم حل كنم، مطمئن باش آن وقت، وقت رفتن من است. »

    خبر را داخل مینی بوس از رادیو شنیدم.
    «شوهر»م نبود. اصلاً هیچ وقت در زندگی برایم حالت شوهر نداشت. همیشه حس می‍كردم رقیب من است و آخر هم زد و برد.
    وقتی می‍رفتیم سردخانه باورم نمی‍شد. به همه می‍گفتم: « من او را قسم داده بودم هیچ وقت بدون‍ما نرود» همیشه با او شوخی می‍كردم، می‍گفتم: « اگر بدون ما بروی، می آیم گوشَت را می‍بُرم! » بعد كشوی سردخانه را می‍كشند و می‍بینی اصلاً سری در كار نیست. می‍بینی كسی كه آن همه برایت عزیز بوده، همه چیز بوده ...
    طعمی كه در زندگی با او چشیدم از جنس این دنیا نبود، مال بالا بود، مال بهشت. خدا رحمت كند حاجی را !
    امضاء



    رفتن دلیل نبودن نیست


    من در جستجوی قطعه ای از آسمان پهناور هستم

    که از تراکم اندیشه های پَست، تهی باشد .




  7. تشكرها 2

    نوای عشق (18-04-2010), نرگس منتظر (12-04-2011)

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi