شقایق گفت با خنده ؛ نه تب دارم ، نه بیمارم
اگر سرخم چنان آتش ، حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی ، نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز ، نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی ،
که زمین تب دار و سوزان بود
وصحرا در عطش می سوخت ،
تمام غنچه ها تشنه
و من بی تاب و خشکیده ،
تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته ،
به پایش خار بنشسته...