میخواستم دنیا را عوض کنم، دنیا مرا عوض کرد!
گپی با شمس لنگرودی از شعر تا زندگی
حتی اگر اهل شعر و شاعری نباشید، احتمالا شمس لنگرودی را با دفترهای شعرهای زیبایش میشناسید: رفتار تشنگی، در مهتابی دنیا، خاکستر و بانو، جشن ناپیدا، قصیده لبخند چاک چاک، نتهایی برای بلبل چوبی، پنجاه و سه ترانه عاشقانه، باغبان جهنم، ملاح خیابانها و ... شاعری که میگوید دنیای شعرهایش تا خودش فاصلهای ندارند؛ شاعری که اعتقاد دارد اگر کسی بخواهد شادمان باشد باید مکانیزم درون خودش را عوض کند و بر این باور است که همه ما در عین جمع بودنمان، تنهاییم. گفتگوی ما را با او درباره تنهایی و حال و هوای شعرهایش بخوانید؛ گفتگویی که اگرچه مدتی از آن میگذرد، اما هنوز (و شاید همیشه) حرفهایش بوی تازگی دارند.
تو نیستی که ببینی/چگونه در هوای تو پر میزنم/کلمات نابینا/بر کاغذهای سفید/ دست میسایند و/گرد نام تو جمع میشوند/ثانیههای متمرد/به زخم عقربهها فرو میریزند/و نام تو را/تکرار میکنند/تو نیستی که ببینی/چگونه پیله سنگ میشکافد/و پروانه مجروح/با بال شکسته/ابریشمش را/جارو میکند
در شعرهای شما خیلی احساس تنهایی وجود دارد؛ چرا؟
خب، انسان به طور فلسفی تنهاست. من درباره این مقوله زیاد مطالعه کردم. به قول هایدگر: «انسان موجودی است پرتاب شده در هستی»؛ مثل کسی که پرتاب شده است در وسط دریا. این آدم دو تا راه دارد: یا داد و بیداد کند که من دارم غرق میشوم؛ یا اینکه به قول بودیستها برود زیر آب و ببیند چه خبرهایی هست.
و شما راه دوم را انتخاب کردید؟
بله، وقتی تاریخ را بیشتر خواندم، دیدم تاریخ تنهایی آدم به شروع مدرنتیه برمیگردد.
چرا مدرنیته؟ مگر مدرنیته، عصر تکنولوژی و پیشرفت و حضور وسایل ارتباط جمعی نیست؟
چون تا قبل از مدرنیته، در عرصه اقتصادی و فرهنگی دو نهاد وجود داشت که تکلیف را روشن میکرد. در حوزه اقتصاد اربابها و در حوزه فرهنگ کلیسا. اربابیت، حوزه فعالیت آدمها را مشخص میکرد و کلیسا هم میگفت که اینگونه زندگی کنید، بچههایتان را اینطور تربیت کنید و...
این فرم زندگی به تنهایی آدمها دامن نمیزد؟ مثلا اینکه کسی آدم را نمیفهمد و...
نه! چون آدمی که به دنیا میآمد، زندگی برایش تعریف شده بود. در چارچوبی مشخص زندگی میکرد و بعد هم تمام میشد. این آدم شاید اصلا به اینکه «زندگی یعنی چه» فکر نمیکرد و اگر هم کسی پیدا میشد و فکر میکرد، به سختی راه به جایی میبرد. مدرنیته که آغاز شد، آدمها آرام آرام قرار شد تشخصی پیدا کنند، حق و حقوقی داشته باشند و به قول معروف، هوای کلاهشان را خودشان داشته باشند.
یعنی آدمی تا قبل از مدرنیته تنها نبود چون به تنهایی فکر نمیکرد؟
نه، نبود! در تاریخ هنر هم اگر دقت کنید میبینید که هنر مدرن با مکتب رمانتیسیسم آغاز شد؛ یعنی با این تفکر که آدمی این حق را دارد که حس و حال شخصیاش را بیان کند و تکلیفاش را خودش با زندگی معلوم کند. تا جایی که ما میبینیم، این تنهایی با خودش وانهادگی و اضطراب میآورد و هر چه جلوتر میرود این اضطراب و وانهادگی بزرگتر میشود؛ تا جایی که نمایشنامه بکت خلاصه میشود در همین چند کلمه: «من هیچ حرفی ندارم!» یا شما در آثار کافکا «مسخشدگی» را میبینید، «تنهایی» را میبینید؛ عناصری که تقریبا در همه آثار مدرن وجود دارد.
گذشته از فلسفی بودن این قضیه، خودتان هم حتما با این حس روبهرو بودید که درباره آن شروع به تحقیق کردید. نه؟
بله، در روابط اجتماعیام بارها این حس را داشتهام. گذشته از همه اینها خانواده من در خارج از ایران هستند و من تنها زندگی میکنم و به قول شما این تنهایی در آثارم هم دیده میشود.
اما برای گریز از تنهایی، راههایی هم وجود دارد؛مخصوصا برای افراد شناختهشدهای مثل شما.
جهان امروز، جهان انسانهای تنهاست و این تصور غلطی است که فکر کنیم اگر با هم باشیم، تنها نیستیم؛ چون هیچ آدمی شبیه دیگری نیست، مثل تفاوت نقش دستها.
اما ما با همدیگر آشنا میشویم و بر اساس شباهتهایمان با یکدیگر دوست میشویم وخیلی اتفاق های دیگر که از تنهایی بیرونمان میآورد؟
نه! به نظر من، این یک تصور اشتباه است. ما باید بر اساس واقعیتها تصمیم بگیریم اما ما با هر که روبهرو میشویم، بر اساس ضمیر ناخودآگاهمان حرف میزنیم. همه ما دوران بچگی را گذراندهایم؛ در این دوران خیلی از خواستهها به دلایل عدیده در ما انباشته میشود و ما دو شخصیت پیدا میکنیم؛ یکی شخصیت آگاهی که حرف میزند، لباس میپوشد و یکی ضمیر ناخودآگاهی که به دلایل عدیده (از جمله ضعف شخصیتی، خانوادگی، دلایل اجتماعی، حکومتی ویا نداشتن استعداد) امکان بروز پیدا نمیکند؛ مثلا من در بچگی به دلیل پا دردی که داشتم نمیتوانستم بازی بکنم و به من ظلم شد یا بچه دوم بودم و به دلیل اهمیت دادن بیش از حد لوس شدم. خلاصه اینکه ما مثل کوه یخی هستیم که 8/7 آن زیر آب است و تنها 8/1 آن بیرون است. به قول «مولوی» هیچکس از سر درون ما آگاه نیست چون خود ما هم آگاه نیستیم.
با این حساب، عشق و دوستی و زندگی مشترک، همهاش خیال است؟
اتفاقا یک بار، جایی از من پرسیدند که «عشق چیست» و من گفتم: «سوءتفاهمی که با ازدواج برطرف میشود»؛ چون دو نفری که میخواهند با هم ازدواج کنند هردو حسننیت دارند و فکر میکنند حرف دلشان را میزنند، در حالی که واقعا نمیدانند حرف دلشان چیست.