وقتی شهید صدایمان می کند
خاطره هایی از لحظات بهشتی تفحص
جنگ به پایان آمد، تفنگ ها از نفس افتادند، رزمندگان برگشتند و لباس رزم را به لباس سازندگی تبدیل کردند اما عشق به پایان نیامد.
عشق - حتی - کمتر حاضر شد به شهر برگردد. عشق در جبهه ماند، در مناطقی که شهدا، این امامزادگان عشق، به وصال معشوق رسیدند.
از آن روزها بیست و چند تقویم را به آخرین برگ رسانده ایم. اما هستند کسانی که هنوز در برگ عاشورای تقویم باقی مانده اند و در قالب واحدهای تفحص به دنبال معادن طلای ناب می گردند. طلاهایی که نه تنها چشم جهانیان که چشم فرشته ها را هم خیره می کند.
این جست وجوگران طلا، روایت های خواندنی دارند از استمرار عشق.
بچه های تفحص را می گویم، که گفته هاشان، آدمی را به حیرت وا می دارد و من شما را به میهمانی این «عشق گفته ها» دعوت می کنم بر سر سفره زمان به لحظه اکنون.
سجده ابدی
بعد از نماز صبح و خواندن زیارت عاشورا، به سمت منطقه مورد نظر در تپه های فکه حرکت کردیم. از روز قبل، یک شیار را نشانه کرده بودیم و قرار بود آن روز درون آن شیار به تفحص بپردازیم. پای کار که رسیدیم، بچه ها «بسم ا...» گویان شروع کردند به کندن زمین.
چند ساعت شیار را بالا و پایین کردیم، ولی هیچ خبری نبود. نشانه های رنج و غصه در چهره بچه ها پدیدار شد. ناامید شده بودیم. می خواستیم به مقر برگردیم، اما احساس ناشناخته ای پیدا کرده بودیم. انگار یکی می گفت: «نروید ... شهدا را تنها نگذارید ...».
بچه ها که می خواستند دست از کار بکشند، مجدد خودشان شروع کردند به کار. تا دم اذان ظهر تمام شیار را زیر و رو کردند.
درست وقت اذان ظهر بود که به نقطه ای که خاک نرمی داشت، برخوردیم و این نشانه خوبی بود. لایه ای از خاک را کنار زدیم. یک گرمکن آبی رنگ نمایان شد.
به آن چه می خواستیم، رسیدیم.
اطراف لباس را از خاک خالی کردیم تا ترکیب بدن شهید به هم نخورد، پیکر جلویمان قرار داشت. متوجه شدیم شهید به حالت «سجده» بر زمین افتاده است.پیکر مطهر را بلند کردیم و به کناری نهادیم و برای پیدا کردن پلاک، خاک های محل کشف او را «سرند» کردیم ولی متأسفانه از پلاک خبری نبود.
بچه ها از یک طرف خوشحال بودند که سرانجام شهیدی را پیدا کرده اند و از طرف دیگر ناراحت بودند که آن شهید عزیز شناسایی نشد و همچنان گمنام باقی می ماند.
کسی چه می داند شاید آن عزیز، هنوز هم «گمنام» باقی مانده باشد.