شغل مرحوم مرشد
مرحوم حاج مرشد ابتدا در شميران به اتفاق مرحوم آقا مصطفي چلويي و آقاي جدا مغازه چلوكبابي داشتند. بعدها اين سه نفر از مسجد هم جدا شدند. مرحوم آقا مصطفي، در بازار نرسيده به مسجد جامع تهران در يك زيرزمين بزرگ مشغول به كار شد. مرحوم حاج مرشد هم در ضلع شرقي مسجد جامع بازار تهران كه بازار نجارها بود، مغازه اي خريد و سالهاي متمادي در اين مغازه به كار چلويي اشتغال داشت و تا زمان حيات نيز در همين مغازه ماند.
روي ديوارهاي داخل سالن، عكسهايي به شكل مينياتور قديمي، كه داخل قاب آويزان بود و در آن صحنه هاي مصيبت ومشقت اهل جهنم را نقاشي كرده بودند و شياطيني كه آنها را شلاق مي زدند، به چشم مي خورد. دو تابلوي ديگري روي ديوار داخل سالن وجود داشت كه دو نيم بيت شعر به طور جداگانه به خط نستعليق روي آن نوشته شده بود. آن دو نيم بيت كه جمعاً يك بيت شعر بود، بيت ذيل بود:
«ساعتي در خود نگر تا كيستي؟ از كجايي، وزچه جايي، چيستي؟»
4-جناب مرشد در حالي كه روپوش سفيد رنگ تميزي به تن و عرقچين سياه رنگي به سر و گيوه هاي سفيدي در پا داشت، يك كاسه روغن داغ را با آستري كوچكي مي گرفت و با دست ديگر ملاقه مسي بلندي بر مي داشت و خود شخصاً داخل سالن سر هر ميز مي آمد و مشتريها را مي ديد و احوال پرسي مي كرد، گاهي لطيفه اي مي گفت كه مشتريان تبسم مي كردند و مقداري روغن از داخل باديه برمي داشت و روي ظرف غذاي مشتري مي ريخت.
سه مطلب مهم د ر مورد مغازه جناب مرشد بايد بگوييم:
يكي در مورد لقمه هايي بود كه جناب مرشد در دهان كودكان و گاه بزرگسالان مي گذاشت و ديگري در مورد تابلويي كه روي دخل مغازه نهاده بود، مبني بر «نسيه و وجه دستي داده مي شود» و سوم، مساكيني كه براي گرفتن خرجي يوميه و غذاي رايگان به اين مغازه مي آمدند.
1. جناب مرشد در جلوي آشپزخانه اي كه ايستاده بود، گفته بود كساني كه مي خواهند غذا بيرون ببرند، هدايت كنيد تا از نزد او بگذرند.
بيشتر كساني كه غذا بيرون مي بردند، بچه ها و نوجواناني بودند كه براي كارفرمايان وصاحبان مغازه هاي بازار غذا مي گرفتند و مي بردند و خودشان از آن غذا محروم بودند. مرحوم مرشد كودكي كه با ظرف غذا در دست، نزد او مي آمد قدر پلوي زعفراني روي باديه او مي ريخت و ظرف را كامل مي كرد و بعد تكه كباب يا لقمه گوشت يا اگر تمام شده بود، ته ديگي زعفراني داخل روغن مي كرد و دهان آن پسربچه يا نوجوان مي گذاشت مي گفت:
اين اطفال خودشان مي آيند در مغازه و بوي غذاها را استشمام مي كنند و دلشان مي خواهد و بدين طريق من از همان غذايي كه مي برند به آنها مي چشانم تا اگر استادشان به آنها نداد، لااقل چشيده باشند.
جناب مرشد در حالي كه روپوش سفيد رنگ تميزي به تن و عرقچين سياه رنگي به سر و گيوه هاي سفيدي در پا داشت، يك كاسه روغن داغ را با آستري كوچكي مي گرفت و با دست ديگر ملاقه مسي بلندي بر مي داشت و خود شخصاً داخل سالن سر هر ميز مي آمد و مشتريها را مي ديد و احوال پرسي مي كرد، گاهي لطيفه اي مي گفت كه مشتريان تبسم مي كردند و مقداري روغن از داخل باديه برمي داشت و روي ظرف غذاي مشتري مي ريخت.
2. تابلوي روي دخل مغازه هم آن جمله معروف و كم نظير جناب مرشد بود، كه نوشته شده بود:« نسيه و وجه دستي داده مي شود، حتي به جنابعالي به قدر قوه» و من خود ناظر بودم كه بارها مردم از اين موضوع و مفاد اين جمله استفاده كرده، غذاي رايگان مي خوردند و مي رفتند و حتي پول دستي هم مي گرفتند.
3. اما فقيران و مسكينان صفي داشتند كه از داخل راهرو شروع مي شد و به اول سالن مغازه ختم مي گشت. افراد فقيري كه معمولاً عائله مند بودند و بعضي مورد شناسايي مرحوم مرشد قرار داشتند، هر روز مي آمدند و به نسبت تعداد عائله خود غذاي رايگان و خرجي يوميه مي گرفتند.
مرحوم مرشد در اواخر عمر شريفش، نزديك به نود سال سن داشت. عجيب اين است كه اين پيرمرد نحيف و لاغر اندام از ابتداي ناهار بازار تا آخر وقت كه اوج شلوغي مغازه بود، كار مي كرد.