طعمش تلخ بود. تلخياش را دوست نداشتيم. نميدانستيم كه دواست. دواي تلخترين دردها. نميدانستيم معجون است. معجونِانسان شدن.گمش كرديم. شيطان از دستمان دزديد. بيطاقت شديم و ناآرام. دهانمان بوي شكايت گرفت و گلايه
و تازه فهميديم نام آن اكسير مقدس، نامآنچه از دستش داديم، «صبر» بود
ديگر عزم آهني و طاقت فولادي نداريم،ديگر پاي ماندن و شانه سنگي نداريم. انگار ما را از شيشه و مه ساختهاند. براي شكستنمان توفان لازم نيست. ما با هر نسيمي هزار تكه ميشويم. تركميخوريم. ميافتيم، ميشكنيم، ميريزيم و شيطان همين را ميخواست
خدايا، مارا ببخش، اين تعريف انسان نيست. ما ديگر ايوب نيستيم
از اينجا تا تو هزار راه فاصله است. ما اماچقدر بيحوصلهايم. ما پيش از آنكه راه بيفتيم، خستهايم. از ناهموار ميترسيم،از پست و بلند ميهراسيم، از هر چه ناموافق ميگريزيم
شانههايمان دردميكند، اندوههاي كوچكمان را نميتوانيم بر دوش كشيم، ما زير هر غصهاي آوارميشويم، توي سينه ما جا براي هيچ غمي نيست
خدايا، ما را ببخش. اينتعريف انسان نيست، ما ديگر ايوب نيستيم
خدايا اما به ما برگردان، آن معجونتلخ، آن اكسير مقدس، آن صبر قشنگ را
عرفان نظر آهاری