آبی ترین دریا
سید مرتضی در حیاط كوچك خانه نشسته بود و به درخت نخل باغچه تكیه كرده بود. دیگر نای ایستادن نداشت. تمام شب بیدار مانده و قدم زده و دعا كرده بود. همسرش لحظات سخت و طولانیای را میگذراند و قابله نمیتوانست به او كمك كند. هر از چندی قابله پریشان احوال از اتاق بیرون میآمد و میگفت: سید! خدا را به جدّت قسم بده! مادر و بچه هر دو در خطرند؛ سید سر به آسمان بلند میكرد و میگفت: مگر كاری غیر از دعا از دستم ساخته است...
اشك از چشمانش جاری بود و صدای نالة همسرش دل او را میآزرد. برای لحظاتی چشمانش را بست و آهسته زمزمه كرد:
ـ خدایا... به فریادمان برس...
خستگی شب طولانی همراه با گریه و بیخوابی براو غلبه كرد و برای لحظاتی كوتاه چشمانش را برهم گذاشت و خواب او را ربود. چیزی نگذشت كه تكانی خورد و بیدار شد. دلش با بهیاد آوردن خوابی كه دیده بود غرق سرور شد. از جا برخاست كنار چاه آب رفت، دلو آبی كشید و وضو گرفت. آخرین ستاره های شب در پرتو فجر صادق رنگ میباختند و سپیده آرام آرام میآمد تا آسمان را روشن كند. سید مرتضی نماز صبحش را خواند و هنوز تعقیبات نماز را به آخر نرسانده بود كه صدای گریة نوزاد در فضای منتظر و ملتهب خانه پیچید. سید از جا كنده شد و بهطرف اتاق دوید. لحظاتی نگذشت كه قابله شادمان از اتاق بیرون آمد و رو به سید مرتضی كه بیقرار ایستاده بود گفت: سید! چشمت روشن! خدا پسری بهتو هدیه كرد. سید مرتضی به سجده بر زمین افتاد و خدا را از صمیم قلب شكر كرد...
آفتاب، خانة سید مرتضی را روشن كرده بود كه قابله به او اجازه داد كه به دیدن همسرش برود. سید پا به اتاق گذاشت. نوزاد سالم و زیبا در آغوش مادر آرام بهخواب رفته بود. فاطمه با دیدن سید لبخندی زد و سید دو زانو كنار بستر او نشست و خم شد و بردست لطیف و نرم نوزاد بوسه زد و آهسته گفت: پسر زیبایی داریم.
فاطمه نگاهی مادرانه و از سر مهر به پسرش انداخت و گفت: پسر سید مرتضی حسنی حسینی طباطبایی میخواستی زیبا نباشد؟ سید مرتضی سر بلند كرد. چشمانش پر از اشك بود. فاطمه نگران شد پرسید: پسرمان عیبی دارد؟
سید سر تكان داد وگفت: نه، خدا نكند.
ـ پس چرا گریه میكنی؟
ـ گریهام از سر شوق است... در لحظاتی كه تو درد میكشیدی و كاری از دست من برای تو ساخته نبود، از شدت خستگی و گریه برای لحظاتی خواب رفتم و خواب دیدم امام هشتم علیبن موسی الرضا شمع بزرگی را به شاگردشان محمدبن اسماعیل بن بزیع دادند. محمد شمع را گرفت از پله های پشت بام بالا رفت و آن را بر فراز بام اتاقی كه تو در آن بودی روشن كرد. ناگهان نور آن شمع تا آسمان بالا رفت و همه جا را روشن كرد و من... بیدار شدم...
فاطمه بغضِ گلویش را فرو خورد و بوسه ای بر دست پسرش زد و گفت: خدایا... پسر من و تو... مرتضی...
سید مرتضی دست دیگر نوزاد را نوازش كرد و گفت: سحرگاه جمعه و عید فطر باشد و زمین هم زمین كربلا باشد و خدا به من و تو پسری هدیه كند، چه میشود؟
ـ حالا نامش را چه میگذاری؟ همان محمد مهدی؟
ـ حرف مرد یكی است! از روز اولی كه باخبر شدم كه مادر شدهای نیت كردم اگر فرزندمان پسر شد نامش را محمد مهدی بگذاریم، تو كه موافقی؟
ـ مگر من دلم میآید با تو مخالفت كنم. سید محمد مهدی طباطبایی... بهتر از این نمیشود.
ـ سید جواد هم بیدار شده میروم او را بیاورم تا برادرش را ببیند. عیدی ای كه خدا به من و تو در این روز عید فطر داده است برای او هم عزیز و دوست داشتنی است.