آخرین دیدار
تكهپارچهاي كه براي مشتري پاره كرده بود، هنوز در دستش بود كه حامد، نفس نفسزنان خودش را به داخل حجره انداخت و بریده بریده گفت: سربازان حكومتي... براي سربازگیري... میدان شهر...
دل سید محمد فرو ریخت. به سرعت پارچه را به مشتري داد و زن خریدار وحشتزده از حجره بیرون رفت. سید در را بست و با حامد به طرف كوچههاي باریك شهر دوید. حامد از میانة راه از او جدا شد تا دیگر دوستان جوانش را از ماجرا باخبر كند و سید باتمام تواني كه داشت شروع به دویدن كرد. وحشت از گیر افتادن به دست سربازان ناصبي حكومت، به پاهایش توان فوقالعادهاي داده بود.
از پیچ كوچة باریكي پیچید و خودش را در زاویة در چوبي خانهاي پنهان كرد. تعدادي سرباز براي دستگیري جواناني كه به كوچهها گریخته بودند، پراكنده شدند. چند نفري از آنها هم به كوچهاي آمدند كه سید در زاویة آن پناه گرفته بود. صداي قدمهاي محكم آنها هر لحظه به او نزدیكتر ميشد. نفسش را در سینه حبس كرد. انگار ميترسید كه صداي نفس نفسزدنهایش را بشنوند و به سراغش بیایند. قدمها نزدیك و نزدیكتر شدند. دستش را روي قلبش گذاشت. حس كرد هر لحظه ممكن است از شدت وحشت قلبش از كار بیفتد. در دل دعا كرد: یا صاحبالزمان! خودت مرا از چشم این ناصبيها پنهان كن.
سربازان بيآنكه او را ببینند، گذشتند و سایة سیاهشان را دید كه دور شدند. نفس راحتي كشید. اما براي اطمینان بیشتر صبر كرد تا كاملاً دور شوند. وقتي از سكوت كوچه فهمید آنها رفتهاند، سرك كشید و كوچه را كه خالي و ساكت دید، با احتیاط به راه افتاد و به سرعت كوچهها را پشت سرگذاشت و به خانه رفت. كوبة در را محكم زد. پدرش به شتاب در را باز كرد. او را كه رنگ پریده و هراسان دید، جا خورد. سید پا به حیاط گذاشت و سلام كرد. پدر دل نگران جواب سلامش را داد و در را پشت سر او بست و پرسید:
ـ چه خبر شده؟
سید هنوز نفسش آرام نشده بود. دهانش از شدت وحشت خشك و تلخ بود. سید عباس دوباره پرسید:
ـ محمد! با تو هستم. گفتم چه خبر شده؟ مادرت كه الان تو را با این حال و روز ببیند سكته ميكند. رنگت مثل مهتاب شده. بگو ببینم چه اتفاقي افتاده.
سید آهسته گفت: سربازان حكومتي...
پدر وحشت كرد: خب؟
ـ باز هم سربازگیري... كم مانده بود گیر بیفتم. حامد به دادم رسید.
دل پیرمرد لرزید: خدا به خیر راضي باشد.