آن مرد با اسب آمد
آفتاب، مثل میهمانهاي تازه وارد، آمده بود توي خانه. بعد پاهایش را لب ایوان آجرنماي قدیمي، دراز كرده بود. مثل پیرمردها، به باغچة كوچكي كه كنار حوض بود، نگاه ميكرد. همان جایي كه شیخ حسین رفته بود توي باغچه و برگهاي گلي را با دستمال تمیز ميكرد!
در حیاط خانه، بوي خوبي پر ميزد. بوي نان تازه، همراه با بوي اسپند، كه چند دقیقهاي پیش دود شده بود.
شیخ حسین، مسافر تازه واردي از خانة خدا بود. او چند ساعتي ميشد كه از سفر طولانياش به نجف برگشته بود. بچههاي شیخ حسین و بچههاي میهمانها، حیاط خانه را روي سرشان گذاشته بودند. بوي نان تازه، از تنور بلند شده بود اتاقك تنور گوشة حیاط قرار داشت. اُمّ فاطمه ـ خواهر كوچكتر شیخ ـ رفته بود پاي تنور، تا از دستپخت هاجر نانوا، چند تا نان تازه جدا كند، ببرد توي اتاق و براي میهمانهایي كه قرار بود به زودي از راه برسند، بچیند. آنها جلوي میهمانها، علاوه بر شربت و میوه، نان و خرما هم ميگذاشتند. ام هاجر، دستش دایم به كار بود و توي تنور داغ، پایین و بالا ميرفت. بچههاي قد و نیم قد، دور تا دور باغچه چرخ ميزدند و شتر سواري ميكردند. ام زینب از پشت پنجرة یكي از اتاقها، به باغچه همان طرف كه شیخ حسین نشسته بود، خیره شده بود. به نظر امزینب كارهاي همسرش ـ شیخ حسین ـ غیر عادي و عجیب بود. از دیروز كه از سفر برگشته بود، بیشتر اوقات، گوشهاي ساكت مينشست و به فكر فرو ميرفت. ام زینب به خودش گفت: ?نكند شیخ از چیزي رنجیده... شاید هم بیماري سختي گرفته و آن را پنهان ميكند!.?
كمي دلگیر شد و باز به شوهرش نگاه كرد. سپس آه كشید و به اتاق پذیرایي رفت، تا همه چیز را براي میهمانها رو به راه كند. كم كم وقت آن بود كه میهمانها از راه برسند. میهمانهایي كه براي همه اهل خانه بخصوص شیخ، عزیز بودند و در میان آنها ?علامة بحرالعلوم? 1 مولا و بزرگشان به حساب ميآمد.
شیخ حسین رو به قبله ایستاد و آستینهایش را بالا زد. بعد خم شد و دستش را در آب فرو برد. حركت آب باعث شد، ماهيها ته حوض بروند. شیخ حسین وضو گرفت، بعد راه افتاد طرف پلههاي آجرنماي ایوان. دو مرغ باران، بالاي نخل جوان و پر از خرماي حیاط، آواز ميخواندند. بچهها از خوشحالي فریاد ميزدند و دنبال هم ميدویدند. شیخ حسین از پلهها بالا رفت و نفس زنان، لب ایوان ایستاد. دوباره به یاد حرفهاي دوستش ـ علامه ـ افتاد. نگراني اش تازه شد. علامه، دیروز برایش پیغام فرستاده بود كه: ?به زودي به دیدنت ميآیم، تا خوب در آغوشت بگیرم و پیراهن خوش بویت را ببویم. چه سفر زیبایي داشتهاي شیخ! ميخواهم از قصة دیدارت بشنوم.?
شیخ حسین مثل دیروز، دوباره فكر كرد: ?كدام دیدار!... علامه از چه چیزي سخن گفته؟ من، من چه قصهاي را باید برایش بازگویم؟... بوي پیراهن؟! چه بویي؟... باید صبر كنم تا علامه بیاید... چرا علامه نیامد!?
ـ كیست... چه كسي در ميزند؟
صداي ننه عقیله بود، مادر بزرگ بچهها كه از بیرون تنور ميآمد. شیخ حسین به در چوبي حیاط نگاه كرد. بچهها مثل دستهاي پرستو، بال زنان به طرف در دویدند. دو سه تایي از آنها هجوم بردند و كلون پشت در را كشیدند. اسد كه خواهرزادة شیخ بود، سرش را از لاي در بیرون برد. شیخ حسین زود از پلهها پایین آمد و به زنهاي خانه اشاره كرد كه شاید مهمانها باشند. اسد به سمت شیخ حسین برگشت و گفت: ?دایي! میهمانهاي تازهاي براي دیدنتان آمدهاند!?
بچهها به طرف اتاقك تنور دویدند و شیخ حسین با عجله به طرف در رفت. لنگة سنگین آن را باز كرد و با شوق گفت: ?بفرمایید تو. به خانة خودتان خوش آمدید!?