• صدای دستههای عزاداری واضح تر به گوش میرسید. سید کنار پنجره با چشمانی خیس، نظارهگر عزاداران حسینی بود.
سوزِ صدای نوحه و طبل و سنجها، به همراه حال و هوای سینه زنان، حال قریبی برای سید ایجاد کرده بود.
امشب شهادت نامه عشاق امضا میشود
فردا به خونِ عاشقان، این دشت دریا میشود
دیگر چشمان سید به قرمزی میزد. پاهایش سست شد و بر زمین افتاد.
بدن سید به لرزش افتاده بود و زیر لب زمزمه میکرد:
امشب شهادت نامه عشاق امضاء میشود...
• در تاریکی مطلق، دور سید حلقهای تشکیل شده بود. دستها با شدت بر سینه مینشست.
حال و هوای خاصی سولهای را که به آن نماز خانه میگفتند، فرا گرفته بود. تا دقایقی دیگر نیروها باید برای اجرای عملیات، به خط مقدم اعزام میشدند. هیچکس نمیدانست از آن جمع، چه کسی تا ساعتی دیگر زنده میماند!
اگر حاجی که فرمانده بود، مانع نمیشد، عزاداری بچهها تمامی نداشت. حاجی پس از آنکه با ذکر صلواتی بچهها را آرام کرد،
گفت: وقت زیادی باقی نمانده.
میدانم هر کدام از شماها به عشق چنین شبی به جبهه آمدهاید و این همه سختی را تحمل کردهاید.
حالا به هر دلیلی، هر کدام از شماها آمادگی رفتن به خط را ندارد، میتواند... .
تا ساعتی دیگر زمین از شدت انفجارِ گلولهها به لرزه در میآید.
در این زمین تنها پاهایی میتوانند قدم بردارند که نیت خود را خالص کرده باشند؛ بیتعارف میگویم، اگر با هر نیتی، غیر از خدا به جبهه آمدی، از اینجا به بعد جایت توی خط مقدم نیست. اگر برای خاک و عِرقِ ملی به اینجا آمدی، در این شرایط نمیتوانی قدم از قدم برداری و مانع پیشروی نیروهای دیگر میشوی.
تنها کسانی میتوانند از اینجا به خط اعزام شوند که تنها برای ادای تکلیف به جبهه آمدهاند و برای چنین افرادی هم کشتن و کشته شدن، پیروزی یا شکست، هیچ فرقی ندارد.
پس کسانی که در نیتشان خدشهای وجود دارد، همین الان در همین تاریکی برگردند.
تا ساعتی دیگر این زمین تشنه را باید با خونِ پاک ترین افراد سیراب کرد.
بغضِ حاجی شکست و به همراه او فریاد و ضجه نیروها به هوا بلند شد.
در این حین یکی از بچهها سر نوحه را با صدای محزونی تکرار کرد:
امشب شهادت نامه عشاق امضاء میشود
دستان سید بیمهابا به آسمان بلند میشد و با شدت بر سینهاش فرود میآمد.