نمایش نتایج: از شماره 1 تا 3 , از مجموع 3

موضوع: حضرت جرجیس (ع)

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    796
    نوشته
    18,892
    تشکر
    3,977
    مورد تشکر
    5,853 در 2,376
    وبلاگ
    85
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    kabotar. حضرت جرجیس (ع)


    بعد از عیسی(ع) بود و از اهل فلسطین و مردی مؤمن و پارسا كه بازرگانی می كرد و هر چه سود می كرد به درویشان می داد و سرمایه ای نگاه نمی داشت .
    در سرزمین موصل پادشاهی بود به نام ( اوداذیانه ) ، ظالم و بت پرست بود و بتی داشت به نام افلون و مردم آن دیار نیز همه بت پرست بودند و عده ای نیز به دین عیسی(ع) در آمده بودند و از اینكه نمی توانستند آشكارا دین خود را بیان كنند نگران بودند . تا اینكه جرجیس(ع) با چند بازرگان دیگر به موصل آمدند و در آن لحظه پادشاه آتشی بزرگ برافروخته بود و تهدید كرده بود كه هر كه بت افلون را سجده نكند او را در آن آتش بسوزاند و بر تختی نشست و مردم در برابر او می آمدند و بت را سجده می كردند و هر كه سجده نمی كرد به آتش می انداختند و می سوخت . و چون جرجیس(ع) به شهر وارد شد و آن منظره را دید و از اوضاع با خبر شد جرجیس(ع) گفت : من آن بت را سجده نمی كنم و راضی نیستم هیچ یك از یارانم آن بت را سجده كند و نزد شاه می روم . او را به خداوند یكتا دعوت می كنم بلكه دین خود را تغییر دهد و خداوند یكتا را ستایش كند .
    و اگر مرا به خاطر گفته هایم بسوزاند راضیم به رضای خدا .
    جرجیس(ع) به نزد شاه رفت و گفت : این بت پرستیدن باطل است و كفر است ! و چرا مردم را به بت پرستیدن مجبور می كنی ؟ تو نیز خدای یكتا را پرستش كن و خلق خدا را در آتش نسوزان . و خداوند است كه تو را آفریده و روزی می دهد و به تو مملكت داده است . پس چرا خداوند را نمی پرستی و او را سجده نمی كنی ؟ چه می خواهی از این خلق ضعیف ؟! و تو از ایشان ضعیف تر ! چرا این بندگان خدا را گمراه می كنی و می گویی چیزی را پرستش كنند كه در آن نه نفع است و نه ضّرر ؛ نه می شنود و نه می بیند .
    شاه گفت : از كجا آمده ای ؟ گفت : از شام .
    شاه گفت : اینجا به چه كار آمده ای ؟ گفت : آمده ام تو را از این بت پرستی نهی كنم و باز دارم و به خدای یكتا دعوت كنم و از عاقبت كارهایت بترسانم .
    شاه گفت : این بت را سجده كن و گر نه تو را در آتش می اندازم . جرجیس(ع) گفت : من آن كس را سجده كنم كه من و تو را و همة این مخلوقات را و زمین و هفت آسمان و همة ستارگان را آفریده است .

  2.  

  3. Top | #2

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    796
    نوشته
    18,892
    تشکر
    3,977
    مورد تشکر
    5,853 در 2,376
    وبلاگ
    85
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    kabotar. پاسخ : حضرت جرجیس (ع)

    به دستو پادشاه چوبی در زمین فرو كرده و جرجیس(ع) را به آن محكم بستند و هر چه گوشت به بدن او بود با چنگال كندند و جرجیس نمرد و آه نگفت .
    یك میخ آهنی آوردند و به سینة او كوبیدند و میخ به بدن او فرو رفت و او آه نگفت .
    به جرجیس(ع) گفتند : آیا دردت نمی آید ؟!! گفت : خداوندی كه مرا به سوی شما فرستاده عذاب را از من گرفته است . پس او را به زمین میخ كردند و چهل مرد قوی یك سنگ عظیم را آوردند و به روی سینة او گذاشتند و شبی گذشت و به دستور خداوند فرشتگان سنگ را از سینة او برداشتند و میخ ها را از دست و پای او كشیدند و بدن او را همچون روز اوّل سالم كردند و او را از زندان بیرون آوردند . و چون صبح شد جرجیس(ع) نزد پادشاه آمد . پادشاه گفت : چه كسی تو را آزاد كرد ؟ و چه كسی تو را به قصر من راه داد ؟ جرجیس(ع) گفت : همان خدایی كه مرا به سوی شما فرستاد .
    پادشاه با وزیران خود مشورت كرد كه این مرد جادوگر است . پس جادوگران را آوردند و قرار شد جادوگران جرجیس(ع) را به صورت سگی در آورند .
    جادوگران محلولی ساخته و گفتند جرجیس(ع) از آن بخورد . جرجیس(ع) فكر كرد كه اگر از آن محلول نخورد آنها فكر می كنند كه او می ترسد پس محلول را گرفت و بسم الله گفت و آن را خورد ولی هیچ اتفاقی نیفتاد پس بار دوّم و سوّم و چند بار دیگر به او از آن محلول خوراندند امّا گزندی به جرجیس(ع) نرسید . پس همة جادوگران گفتند : او از ما استادتر است .
    یكی از سرهنگان پادشاه گفت : اگر او جادوگر بود مرده را نمی توانست زنده كند .! پادشاه گفت : او چه كسی را زنده كرده است ؟ سرهنگ گفت : در محلة ما پیرزنی است كه گاوی داشت و به جز آن چیز دیگری نداشت و چون آن گاو مرد . آن پیرزن بسیار گریه می كرد و چون جرجیس(ع) از آن محل می گذشت و از اوضاع و احوال آن پیرزن خبر یافت به پیرزن گفت مرا نزد جسد آن گاو ببر و چون به آنجا رسید چیزی گفت و عصای خود را بر آن گاو زد و گاو زنده شد و 4000 نفر آن روز به خدای جرجیس(ع) ایمان آوردند .
    پس چون پادشاه آن داستان را شنید آن چهار هزار نفر را شناسایی كرد و عده ای را كشت و عده ای را به زندان افكند و عده ای را از شهر بیرون كرد و رو به جرجیس(ع) كرد وگفت اگر خدای تو قادر است بگو تا دست مرا از سر این قوم بردارد و جرجیس(ع) میگفت : خدای من صبور است و چون بگیرد سخت بگیرد . این بندگان را كه تو می كشی امروز آنها را دشوار است ولی فردا كه روز قیامت است خواهند گفت : كه ای كاش ما را زودتر كشته بود . در این لحظه كه جرجیس(ع) سخن میگفت : پادشاه و وزیران او در حال خوردن نان بودند و به جرجیس(ع) گفتند : آیا خدای تو می تواند این تخت ها كه ما بر آن تكیه زده ایم را دوباره سبز كند و به صورت اوّل خود مانند درخت گرداند و هر درختی میوة خود را برویاند و ما از آن بخوریم . آن وقت است كه ما به خدای تو ایمان خواهیم آورد .
    جرجیس(ع) دعا كرد و همةتخت ها سبز شدند و به درختی در آمدند و میوة خود را در آوردند و وزیران و پادشاه از آن میوه ها خوردند و گفتند این جادوست . پس یكی از وزیران گفت : او را به من بدهید تا چنان او را بكشم كه بدترین عذابها باشد . آنگاه به جلاد گفت و او را كشتند و به هفت تكّه در آوردند و هر تكّه را سوزاندند و به خاكستر در آوردند و به باد دادند . و چون شب شد خداوند او را زنده گردانید . و صبح روز بعد نزد پادشاه آمد و جلوی او ایستاد . پادشاه متحّیر مانده بود .
    وزیر دیگر آمد و گفت نگران نباشید زیرا چارة كار را می دانم و قالب انسانی را ساخت و جرجیس(ع) را در آن قرار داد و قالب را در آتش گرفتند و آنقدر حرارت دادند كه بدن جرجیس(ع) آب شد و به بخار تبدیل شد و نیست شد . امّا به فرمان خدا آن قالب بر زمین خورد و چنان صدایی ایجاد كرد كه همة وزیران و پادشاه بیهوش شدند . و به فرمان خدا جرجیس(ع) دوباره زنده شد و مقابل پادشاه ایستاد و پادشاه كه به هوش آمد و جرجیس(ع) را زنده دید گفت : من از دست این جرجیس عاجز شده ام .
    وزیر دیگر آمد و دستور داد جرجیس(ع) را بر زمین با میخهای آهنی به چهار میخ كشیدند و با شمشیرهای بسیار كه در گردونه ای بسته بودند آنقدر چرخاندند و بر بدن آن حضرت زدند كه اندامهای او پاره پاره شد و چهار شیر درنده كه چهار شبانه روز چیزی نخورده بودند را آوردند و تكه های گوشت آن حضرت را جلوی آنها انداختند امّا شیرهای گرسنه از آن گوشت نخوردند . و چون شب شد به فرمان خدا جرجیس(ع) دوباره زنده شد و صبح روز بعد جلوی تخت پادشاه ایستاده بود . پادشاه گفت : ای جرجیس ، من از كار تو عاجز شده ام اكنون بیا معامله ای انجام دهیم . تو این بت را سجده كن تا من خدای تو را پرستش كنم . جرجیس(ع) گفت : بت را سجده كردن روا نیست و هر كه بت را سجده كند كافر است .

  4. Top | #3

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    796
    نوشته
    18,892
    تشکر
    3,977
    مورد تشکر
    5,853 در 2,376
    وبلاگ
    85
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    kabotar. پاسخ : حضرت جرجیس (ع)

    پادشاه جرجیس(ع) را به خانة خود برد تا مردم فكر كنند كه جرجیس(ع) به فرمان پادشاه در آمد و بت را سجده خواهد كرد و همه جمع شدند كه سجدة جرجیس(ع) را نظاره كنند. پیرزنی كه كودكی زمین گیر در بغل داشت بر سر راه جرجیس(ع) آمد و گفت : ای پیامبر خدا فرزند مرا شفا بده . و جرجیس(ع) دعا كرد و كودك آن پیرزن شفا یافت و از آغوش مادر پائین آمد و شروع به دویدن كرد و جرجیس(ع) به طرف بت خانه حركت كرد و چون وارد بت خانه شد همة مردم به نظاره ایستادند . جرجیس(ع) با صدای بلند گفت : ای بتان سجده كنید آن خداوندی را كه آفریدگار همة عالم است و سجده كردن و پرستیدن او را سزاوار است . پس همة بتها به یكباره بر زمین افتادند .
    همسر پادشاه به او گفت : آیا به او ایمان نمی آوری ؟ پادشاه گفت : آیا تو ایمان آورده ای ؟ زن گفت :‌ آری من به یك ساعت او را دیدم و خداوند مرا هدایت كرد و مسلمان شدم ولی تو چندین مورد از او دیدی و ایمان نیاوردی ؟ واقعاً كه سنگدلی !.
    پادشاه دستور داد تا همسر خود را به چوبی بسته و گوشت بدن او را با چنگالهای آهنی می كندند .
    خبر به گوش جرجیس(ع) رسید و او دعا كرد كه خداوندا من طاقت شكنجه را داشتم . ولی او زنی است و طاقت این شكنجه را ندارد و من از این پادشاه داذیانه ناامید شدم كه او ایمان نخواهد آورد پس تو او را هلاك كن و آن زن را فریادرس باش . و دعای جرجیس(ع) اجابت شد و آن شهر را كه نیمی مؤمن بودند و نیمی بت پرست به آتش كشیده شد و فقط بت پرستان را سوزاند و به مؤمنان زیانی نرسید .
    كافران به خانة مؤمنان آمدند ولی آتش به خانة مؤمنان می آمد و فقط كافران را می سوزاند .
    خبر به اطراف رسید و هر كه كافر بود می آمد و مؤمن می شد و پادشاه و قومش همه هلاك شدند و آن ولایت از كافران خالی و پاك شد .
    امضاء



    رفتن دلیل نبودن نیست


    من در جستجوی قطعه ای از آسمان پهناور هستم

    که از تراکم اندیشه های پَست، تهی باشد .




اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi