بعد از عیسی(ع) بود و از اهل فلسطین و مردی مؤمن و پارسا كه بازرگانی می كرد و هر چه سود می كرد به درویشان می داد و سرمایه ای نگاه نمی داشت .
در سرزمین موصل پادشاهی بود به نام ( اوداذیانه ) ، ظالم و بت پرست بود و بتی داشت به نام افلون و مردم آن دیار نیز همه بت پرست بودند و عده ای نیز به دین عیسی(ع) در آمده بودند و از اینكه نمی توانستند آشكارا دین خود را بیان كنند نگران بودند . تا اینكه جرجیس(ع) با چند بازرگان دیگر به موصل آمدند و در آن لحظه پادشاه آتشی بزرگ برافروخته بود و تهدید كرده بود كه هر كه بت افلون را سجده نكند او را در آن آتش بسوزاند و بر تختی نشست و مردم در برابر او می آمدند و بت را سجده می كردند و هر كه سجده نمی كرد به آتش می انداختند و می سوخت . و چون جرجیس(ع) به شهر وارد شد و آن منظره را دید و از اوضاع با خبر شد جرجیس(ع) گفت : من آن بت را سجده نمی كنم و راضی نیستم هیچ یك از یارانم آن بت را سجده كند و نزد شاه می روم . او را به خداوند یكتا دعوت می كنم بلكه دین خود را تغییر دهد و خداوند یكتا را ستایش كند .
و اگر مرا به خاطر گفته هایم بسوزاند راضیم به رضای خدا .
جرجیس(ع) به نزد شاه رفت و گفت : این بت پرستیدن باطل است و كفر است ! و چرا مردم را به بت پرستیدن مجبور می كنی ؟ تو نیز خدای یكتا را پرستش كن و خلق خدا را در آتش نسوزان . و خداوند است كه تو را آفریده و روزی می دهد و به تو مملكت داده است . پس چرا خداوند را نمی پرستی و او را سجده نمی كنی ؟ چه می خواهی از این خلق ضعیف ؟! و تو از ایشان ضعیف تر ! چرا این بندگان خدا را گمراه می كنی و می گویی چیزی را پرستش كنند كه در آن نه نفع است و نه ضّرر ؛ نه می شنود و نه می بیند .
شاه گفت : از كجا آمده ای ؟ گفت : از شام .
شاه گفت : اینجا به چه كار آمده ای ؟ گفت : آمده ام تو را از این بت پرستی نهی كنم و باز دارم و به خدای یكتا دعوت كنم و از عاقبت كارهایت بترسانم .
شاه گفت : این بت را سجده كن و گر نه تو را در آتش می اندازم . جرجیس(ع) گفت : من آن كس را سجده كنم كه من و تو را و همة این مخلوقات را و زمین و هفت آسمان و همة ستارگان را آفریده است .