v بارها به ما ثابت شده بود كه بچههاي عربي كه سالها با ما همبازي و همكلاس بودند و با ما بزرگ شده بودند، هرگز رفتار مناسب با ما نداشتند. مثلاً هر وقت در بازي و يا درس از ما عقب ميافتادند، با حرص به ما ميگفتند: «كلب العجمي» يعني اي سگ ايروني.
اين موضوع باعث شد تا پرفسور حسابي، همواره به فكر يك انتقام فرهنگي از آنها باشند. تا اينكه بالاخره سالها بعد، توسط يكي از دوستانشان كه در دانشگاه بيروت تدريس ميكردند و رييس كرسي زبانهاي خارجي بودند، مصوبهاي را در آن دانشگاه گذراندند تا دو واحد زبان فارسي به دروس رشته ادبيات آن دانشگاه اضافه شود تا به قول خودشان، هم جواب «كلب العجمي» بچههاي لجباز عرب را بدهند و هم آنها ديگر جرأت چنين توهيني به يك ايراني را پيدا نكنند.
v در حالي كه 17 سال بيشتر نداشتم، موفق شدم از دانشگاه فرانسوي بيروت ليسانس ادبيات بگيرم. در آن روزها، به ليسانس ادبيات كار نميدادند ... در همين ايام، با يك فرانسوي آشنا شدم كه دكتر بود و به بيروت آمده بود تا آزمايشگاهي درست كند. به كار در آزمايشگاه باليني او علاقهمند شدم. تصميم گرفتم در رشته بيولوژي (زيستشناسي) تحصيل كنم. با علاقهاي كه براي كار در آزمايشگاه پيدا كرده بودم، اين تنها رشتهاي بود كه در بيروت نزديك به كار آزمايشگاهي بود.
درس خواندن ضمن كار دشوار بود، ولي جز اين چارهاي نبود. در 19 سالگي ليسانس بيولوژي را از همان دانشگاه گرفتم و در آزمايشگاه كه گفتم، مشغول كار شدم. از بخت بد، اين كار از كار اولي بدتر بود.
هيچكس به آزمايشگاه اعتقادي نداشت. نه مريضها، نه پزشكها. يك شب، در يكي از رستورانهاي سنتي بيروت، با همين دكتر فرانسوي نشسته بوديم. توصيه كرد رشتهاي بخوانم كه بتوانم براي خارجيها كار كنم. عقيده داشت چون من بايد خرج خانواده را هم دربياورم، بهتر است در شركتهاي پيمانكاري فعاليت كنم. آنهم در رشته راه و ساختمان. بايد بگويم اين پيشنهاد براي كار در بيروت، بهترين پيشنهاد بود.
حدود 22 سالم بود كه از دانشگاه آمريكايي بيروت، مدرك مهندسي راه و ساختمان گرفتم و براي پيدا كردن كار، به اين در و آن در زدم. بالاخره مجبور شدم براي يافتن شغلي مطابق رشته تحصيليام، به شركتهاي خارجي بروم كه پيمانكار ساختماني بودند. در يك شركت فرانسوي، كار پيدا كردم. به شرطي به من كار دادند كه مسئوليتهايي را بپذيرم كه خود مهندسين فرانسوي از پذيرفتنش به دليل سختي زياد، دوري ميجستند ...
يك روز مسئول شركت راهسازي فرانسوي كه با عدهاي از همراهان متخصص و مهندسين عاليرتبه براي بازديد كارها آمده بود، بعد از بازرسي كارهايم، بسيار تعجب كرد كه چطور اينقدر كارها، پيشرفت كرده است. بعد پيشنهاد كردند در معادن آنجا كار كنم.
من قبول كردم و خواستم تا در رشته معدن تحصيل كنم. آنها هم با پيشنهاد من موافقت كردند. در آن ايام، 25 سال بيشتر نداشتم. مهندسي معدن ميخواندم و در معادن «دو روز» كار ميكردم.
مسئولان شركت فرانسوي كه خيلي از كار من راضي بودند، به نشانه قدرداني پيشنهاد كردند كه من به دفتر مركزي شركت در پاريس بروم و آنجا كار كنم. در همين فاصله، برادرم محمدخان، به تهران رفته بود و موفق شده بود از وزارت طرق و شوارع عامه (راه و ترابري)، 700 تومان به عنوان كمك هزينه تحصيلي برايم بگيرد. به اين ترتيب، با اين پول و حمايت شركت فرانسوي، همه ما به پاريس رفتيم.
در پاريس، زمينه مناسبي براي ادامه تحصيل وجود داشت. ابتدا هر دو برادر در رشته حقوق تحصيل كرديم. يك سال حقوق خوانديم. من خيلي جدي درس ميخواندم و به آن رشته علاقهمند شده بودم و دائم كتابهاي آن رشته را مطالعه ميكردم.
در دادگاههاي عمومي ـ خصوصي و بينالمللي، به عنوان كارآموز شركت ميكردم و نزد يكي از وكلاي معروف فرانسوي به عنوان دستيار كار ميكردم ... مادرم، همواره نسبت به رشتهاي كه انتخاب كرده بوديم، نگران بودند ... سپس هر دو رشتهاي حقوق را رها كرديم و در رشته پزشكي تحصيل كرديم. شب و روز، مشغول مطالعه دروس پزشكي شديم. من در طول 4 سال و برادرم طي 6 سال درسمان را تمام كرديم. امكاني پيش آمد تا بتوانم در بيمارستان دانشگاه پاريس، مشغول به كار شوم. خيلي زود حوصلهام سر رفت ...