عشق را با عشق معنا کرد و رفت
این کویر تشنه دریا کرد و رفت
رفت و با جمع اقاقیها نشست
حیف معشوقش ندید و چشم بست
ساده بود و با صفا و بیریا
بیتوقع، بیادا، بیادعا
دیده میبست و زبان را میگشود
ساده میگفت و صمیمی میسرود
نالههای از دلش، دل میشکست
حرفهایش ساده بر دل مینشست
سینه مالامال درد و اشتیاق
چهرهاش رنجور از درد فراق
جمعهها با چشم و دل در انتظار
بیقرار و بیقرار و بیقرار
شعر او عین روایت بود و بس
مست از عشق ولایت بود و بس
نیست اما حرفهایش ماندنیست
بیت بیت شعرهایش خواندنیست...
روحش شاد و یادش گرامی