نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: با یک شکلات شروع شد . . .

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    796
    نوشته
    18,892
    تشکر
    3,977
    مورد تشکر
    5,853 در 2,376
    وبلاگ
    85
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    با یک شکلات شروع شد . . .







    من يک شکلات گذاشتم توي دستش .او يک شکلات گذاشت توي دستم .
    من بچه بودم . او هم بچه بود. سرم را بالا کردم او هم سرش را بالا کرد . ديد که مرا ميشناسد .
    خنديدم . گفت :« دوستيم ؟ »
    گفتم : «دوست دوست »
    گفت : « تا کجا؟‌»
    گفتم : دوستي که « تا » ندارد !.
    گفت : « تا مرگ ! »
    خنديدم و گفتم : « گفتم که تا ندارد ! »
    گفت : « باشد ، تا پس از مرگ !‌»‌
    گفتم :‌« نه نه نه ، تا ندارد »
    گفت :‌« قبول تا آنجا که همه زنده ميشوند‌،‌يعني زندگي پس از مرگ . باز با هم دوستيم . تا بهشت تا جهنم ، تا هر کجا که باشد من و تو با هم دوستيم.»
    خنديدم گفتم :« تو برايش تا هر کجا که دلت ميخواهد يک «تاا» بگذار . اصلا يک تا بکش از يک سر اين دنيا تا سر آن دنيا . اما من اصلا تا نميگذارم .»
    نگاهم کرد .نگاهش کردم . باور نميکرد . مي دانستم او ميخواست حتما دوستي مان تا داشته باشد .
    دوستي بدون تا را نميفهميد.
    گفت:« بيا براي دوستيمان یک نشانه بگذاريم .»
    گفتم : « باشد تو بگذار .» گفت :‌« شکلات .هر بار که همديگر را مي بينيم يک شکلات مال تو يکي مال من . باشد ؟ »
    گفتم :« باشد .»
    هر بار يک شکلات ميگذاشتم توي دستش . او هم يک شکلات توي دست من . باز همديگر را نگاه ميکرديم يعني که دوستيم .
    دوست دوست .
    من تندي شکلاتم را باز ميکردم و ميگذاشتم توي دهانم و تند تند آن را ميمکيدم .
    ميگفت : « شکمو ، تو دوست شکموئي هستي »
    و شکلاتش را ميگذاشت توي صندوق کوچولوي قشنگي .
    ميگفتم :«‌بخورش ! » ميگفت :« تمام ميشود . ميخواهم تمام نشود . براي هميشه بماند .»
    صندوقش پر از شکلات شده بود .
    هيچ کدامش را نميخورد . من همه اش را خورده بودم .
    گفتم :‌«‌اگر يک روز شکلاتهايت را مورچه ها بخورند يا کرمها . آنوقت چکار ميکني ؟ »
    گفت :« مواظبشان هستم . » ميگفت ميخواهم نگهشان دارم تا وقتي دوست هستيم و من شکلات را ميگذاشتم توي دهانم
    و ميگفتم : « نه نه نه تا ندارد . دوستي که تا ندارد . »

    يک سال . دو سال . چهار سال . هفت سال . ده سال . بيست سال شده است او بزرگ شده است
    من بزرگ شده ام . من همه شکلات ها را خورده ام . او همه شکلات ها را نگه داشته است .
    او آمده امشب تا خداحافظي کند .
    ميخواهد برود . برود آن دور دورها ..
    ميگويد :‌«‌ميروم اما زود برميگردم »
    من ميدانم . ميرود و برنميگردد . يادش رفت شکلات را به من بدهد .
    من يادم نرفت .
    يک شکلات گذاشتم کف دستش گفتم :‌«‌اين براي خوردن . »
    و يک شکلات هم گذاشتم کف آن دستش و گفتم :‌« اين هم آخرين شکلات براي صندوق کوچکت » .
    يادش رفته بود که صندوقي دارد براي شکلاتهايش . هر دو را خورد و خنديدم .
    ميدانستم دوستي من « تا» ندارد .ميدانستم دوستي او « تا » دارد .
    مثل هميشه .
    خوب شد همه شکلاتهايم را خوردم . اما او هيچ کدامشان را نخورد .
    حالا با يک صندوق پر از شکلات چه خواهد کرد ؟! ...


    امضاء



    رفتن دلیل نبودن نیست


    من در جستجوی قطعه ای از آسمان پهناور هستم

    که از تراکم اندیشه های پَست، تهی باشد .





  2.  

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi