چرا گریه می کنی بابا
پدر من در جنگ ترکش خورده بود .
بعضی از دوستان پدرم در جنگ شهید شده بودند .
پدر من با دشمنان جنگ کرده است .
او اسلحه و گوله داشت .
آن زمان من به دنیا نیامده بودم .
اکنون پدر من شهید نشده است .
بعد جنگ به پایان رسید .
پدرها به خانه برگشتند .
ولی پدر من شهید نشد !
تمام این کلمات انشای سال اول ابتدائی ام را رقم زدند . باید خوب یادت باشد.
همان موقع که انشایم را با ذوق بچه های کلاس اولی که تازه با سواد شده بودند، بلند بلند خواندم .
وقتی انشایم تمام شد . نگاهت کردم. بغض کرده بودی .
شبنمی گوشه گلبرگ چشمانت را پوشانده بود .
غصه دار شدم ! وقتی آن نگاهت را دیدم . خیره شدم به چشمانت و پرسیدم :
چرا گریه می کنی بابا ؟؟
خندیدی و گفتی از سر ذوق است دخترم ! خوب با سواد شدی دختر گلم !
با همین جمله آرام گرفتم .
دفترم را گرفتی و شروع کردی به خواندن :
.... ولی پدر من شهید نشده است !
به اینجا که رسیدی برای چندمین بار خواندی !
خودکار را از دستم گرفتی . زیر این جمله خط کشیدی و بالایش نوشتی :
پدر من هم شهید خواهد شد .
پایین برگه را امضاء کردی و از همان بیست قشنگ هایی که عاشقش بودم پایین انشایم دادی !!
تقدیم به همه باباهایی که دوستاشون رفتند ولی خودشون موندن تا داستان رشادتها و از خود گذشتگی های دوستان شون برا همه تعریف کنند
تقدیم به باباهای جانباز