نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: شهید جوانی که پیکرش پس از 16 سال سالم مانده بود+عکس

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,481
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    parcham شهید جوانی که پیکرش پس از 16 سال سالم مانده بود+عکس

    * مختصري از خودتان بگوييد؟ اهل کجا هستيد؟ زندگي را چگونه شروع کرديد؟
    بنام خدا، من مادر شهيد محمدرضا شفيعي هستم، اهل قم و محله پامنار هستيم، از ابتداي زندگي با فقر و تنگدستي شروع کردم، شوهرم چرخ بافي داشت و در فصل هاي تابستان بستني فروش و در زمستان ها لبو و شلغم فروش بود. چون صداي خوبي داشت به او حسين بلندگو هم مي گفتند. اول زندگي چند تيکه طلا داشتم فروختم و 100 متر زمين خريديم، شروع کرديم با شوهرم به ساختن. من خشت مي گذاشتم او گل مي ماليد، خانه را نيمه کاره سرپا کرديم و رفتيم مشغول زندگي شديم. براي تابستان مشکلي نداشتيم، ولي زمستان به مشکل بر مي خورديم، خرجي شوهرم فقط خانه را کفايت مي کرد. شروع کردم به قالي بافتن يک قالي بافتم، خانه را کاه گل کرديم. يکي بافتم، برق کشيديم، يکي ديگر را بافتم و لوله کشي آب کرديم، بالاخره با هزار مشقت يک خشت و گل روي هم گذاشتيم تا اينکه خدا محمدرضا را به ما داد و به برکت قدمش وضع زندگي ما کمي بهتر شد و منزلمان را توانستيم در همان محل عوض کرده و تبديل به احسن کنيم.
    * محمدرضا چه سالي به دنيا آمد و در ميان فرزندانتان چه ويژگي داشت؟
    محمدرضا در سال 1346 به دنيا آمد و با آمدنش رزق و روزي پدرش خيلي رونق گرفت.
    بچه زرنگ، کنجکاو و با استعدادي بود. به همه چيز خودش را وارد مي کرد و مي خواست همه چيز را ياد بگيرد. او مهربان و غمخوار بود. هميشه کمک من بود و نمي گذاشت يک لحظه من دست تنها بمانم. هميشه دوست داشت به همه کمک کند.

    11 ساله بود که پدرش از دنيا رفت. من وقتي گريه مي کردم به من مي گفت گريه نکن من هم گريه ام مي گيرد. براي مرد هم خوب نيست گريه کند. بابا رفت من که هستم.
    * از دوران کودکي او چه صحنه هايي را در ذهن داريد؟
    در دوران کودکي شيطنت هاي کودکانه اش همه را با خود مشغول مي کرد، در آن منزل قديمي که بوديم ايوان کوچکي داشتيم که پله هاي آن به آب انبار منتهي مي شد، محمدرضا مي خواست سيم برق را داخل پريز کند که برق او را گرفت و با شدت هر چه تمامتر از بالاي پله هاي ايوان به پايين پله هاي آب انبار پرت شد. من تنها بودم و پايم هم شکسته بود و در اتاق زمين گير شده بودم. به هيچ وجه نمي توانستم از جايم بلند شوم. شروع کردم به يا زهراء و يا حسين گفتن. همسايه ها را صدا مي زدم که تصادفاً خواهرم وارد خانه شد. با گريه و التماس از او خواستم محمدرضا را از پله هاي آب انبار بالا بياورد، وقتي بچه را آوردند چهره اش سياه و کبود شده بود و به هيچ وجه حرکت و تنفس نداشت. او را بردند به سمت بيمارستان، يک بقال در محله داشتيم که خدا او را بيامرزد به نام سيد عباس، در بين راه خواهرم را با بچه روي دست ديده بود بعد از شنيدن ماجرا بچه را بغل کرده بود، او سيد باطن دار و اهل معرفتي بود، خواهرم مي گفت: سيد عباس انگشتش را در دهان محمدرضا گذاشت و شروع کرد چند سوره از قرآن را خواندن، به يکباره محمدرضا چشمانش را باز کرد و کاملاً حالش عوض شد سيد گفته بود نيازي به دکتر نيست، طبيب اصلي او را شفاء داده است.
    * از چه زماني تصميم به رفتن به جبهه کرد و عکس العمل شما در مقابل خواسته او چه بود؟
    14 سال داشت آمد و تقاضاي جبهه کرد، ناراحت بود و مي گفت مرا قبول نمي کنند و مي گويند سن شما کم است، بايد 15 سال تمام داشته باشيد. به او مي گفتم صبر کن سال بعد انشاءالله قبولت مي کنند. ولي صبر نداشت و مي گفت آنقدر مي روم و مي آيم تا بالاخره دلشان به حالم بسوزد. بالاخره شناسنامه اش را گرفت و دستکاري کرد و 1 سال به سن خود اضافه کرد، به من مي گفت مادر هزار تا صلوات نذر امام زمان(عج) کردم تا قبولم کنند، با اصرار زياد به مسئول اعزام، بالاخره براي اعزام به جبهه آماده شد. خوشحال بود و سر از پا نمي شناخت، روز بدرقه خيلي دلم مي خواست پاهايم سالم بود ولااقل به جاي پدرش من به بدرقه او مي رفتم. ولي هر بار که اعزام داشت من به بدرقه اش نرفتم و الآن دلم از بابت اين قضيه مي سوزد.



    * از جبهه که بر مي گشت چه تغييراتي در حالات و رفتار او مي ديديد؟
    وقتي بر مي گشت خيلي مهربان مي شد، نمي گذاشت من يک تشک زيرش بيندازم، مي گفت: «مادر اگر ببيني رزمندگان شب ها کجا مي خوابند! من چطور روي تشک بخوابم؟» اگر مي گفتم آب مي خواهم فوري تهيه مي کرد. خريد مي کرد مرا مي برد حرم حضرت معصومه (س) مي گفت نکند غصه بخوريد، من دارم به اسلام خدمت مي کنم، خدا عوضش را به شما مي دهد. خدا يار بي کسان است. حدوداً از سال 60 تا 65 در جبهه حضور داشت هر بار که بر مي گشت از قصه هاي خودش برايم تعريف مي کرد. يکبار مي گفت سوار قاطر بودم و داشتم از کمر تپه بالا مي رفتم، قاطر را زدند، سرش جدا شد، ولي من يک ترکش ريز هم سراغم نيامد. مي گفت يکبار ديگر داشتم با ماشين براي بچه ها غذا مي بردم، محاصره شديم هزار تا صلوات نذر امام زمان(عج) کردم، نجات پيدا کرديم.
    بار ديگر موج او را گرفته بود و ناراحت بود که چرا فيض شهادت نصيبش نشده است. هر بار که مرخصي مي آمد فقط به فکر مقابله با ضدانقلاب ها و اشرار بود، هر شب از خانه بيرون مي رفت و قبل از نماز صبح مي آمد.
    * بارزترين خصوصيات او چه بود؟
    بچه تودار و مظلومي بود تا لازم نمي شد حرفي را نمي زد و کاري را انجام نمي داد. مثلاً من به عنوان مادر، بعد از دو سال فهميدم به سپاه رفته و پاسدار شده است، يک روز لباس سبزي به خانه آورد، به من گفت که شلوارش را کمي تنگ کنم، بعد از سؤال هاي زيادي که کردم فهميدم پاسدار شده و دوست داشت کسي از اين موضوع با خبر نشود.
    * در مورد ازدواج با او صحبتي نمي کرديد؟
    چرا به او مي گفتم من تنها شدم، نمي گويم قيد جبهه را بزن ولي بيا برويم خواستگاري، يک دختر خوب و مؤمنه پيدا کنيم، هم مونس من باشد، هم شريک زندگي تو. با خنده جواب مي داد که خدا يار بي کسان است. زنم يک تفنگ است و همين طور خانه ام يک متر بيشتر نيست، ساخته و آماده نه آهن مي خواهد نه بنا! مي گفت غصه تنهايي را نخور خدا با ماست.
    * اولين بار که مجروح شد را به ياد داريد؟
    ما تلفن نداشتيم محمدرضا به خانه همسايه زنگ مي زد. يک روز عيد بود ديدم تماس گرفته، وقتي رفتم پاي تلفن ديدم صدايش خيلي نزديک است. وقتي پرسيدم، گفت: «قم هستم» و از من خواست گوشي را به خواهرش بدهم، وقتي خواهرش تلفن را گرفت به خواهرش گفته بود من زخمي شده ام و در بيمارستان گلپايگاني هستم، مادر را با احتياط براي ديدنم بياوريد. وقتي وارد بيمارستان و بخش مجروحين شدم، يک جوان نشسته روي يک ويلچر روبرويم سبز شد، دستپاچه بودم تا محمدرضا را زودتر ببينم، به آن جوان گفتم: «شما محمدرضا شفيعي را مي شناسي؟» گفت: «شما اگر او را ببينيد مي شناسيدش»؟ گفتم: «او پسر من است چطور او را نشناسم»! گفت: « پس مادر چطور من را نشناختي»؟! يکدفعه گريه ام گرفت، بغلش کردم، خيلي ضعيف شده بود و صورتش لاغر شده بود و ظاهراً خون زيادي از او رفته بود. سر و صورتش سياه شده بود، گفتم: «مادر چي شده»؟ گفت چيزي نيست، يک تيغ کوچک به پايم فرو رفته. مهم نيست دکترها بيخودي شلوغش مي کنند. که بعدها فهميدم يک ترکش بزرگ از سر پوتين وارد شده پايش را شکافته و از انتهاي پوتين خارج شده بود.
    *از آخرين ديدار برايمان بگوييد؟
    اوائل ماه ربيع بود 6 عدد جعبه شيريني خريده بود، عطر و تسبيح و مهر و جانماز خلاصه خيلي آماده و مهيا بود، مي گفتم: «مادر تو که پول زيادي نداري، از اين خرج ها مي کني! فردا زن مي خواهي»، خانه مي خواهي، بعد با آرامش و لبخند شيرين جوابم را با اين يک بيت شعر مي داد:
    «شما با خانمان خود بمانيد

    که ما بي خانمان بوديم و رفتيم»



    بعد مي گفت: «در منطقه قرار است جشن ميلاد پيغمبر اکرم (ص) را داشته باشيم و به خاطر مراسم جشن اين وسايل را خريده ام.
    حالات عجيبي داشت، خلاصه خداحافظي کرد و حرف آخرش را به من زد که «مادر به خدا مي سپارمت».
    چند روزي طول نکشيد که شب در عالم خواب ديدم محمدرضا از در خانه داخل آمد يک لباس سبز پر از نوشته بر تنش بود. از در که آمد يک شاخه گل سبز در دستش بود ولي جلوي من که آمد يک بقچه سبز کوچک شد. سه مرتبه گفت: مادر برايت هديه آوردم، گفتم: «چطوري پسرم! اين بار چرا! اينقدر زود آمدي» گفت: «مادر عجله دارم، فقط آمدم بگويم ديگر چشم به راه من نباشيد»! صبح که بيدار شدم از خودم پرسيدم چه اتفاقي افتاده است؟ شايد ديشب حمله و عمليات بوده است. به دامادم تلفن زدم و قصه را گفتم. دامادم خواب را خيلي تاييد نکرد. دوباره شب بعد همين خواب را ديدم محمدرضا گفت: «ديگر چشم به راه من نباشيد»! وقتي براي بار دوم به دامادم گفتم، رفت سپاه و پرس و جو کرد ولي خبري نبود از ما خواستند يک عکس و فتوکپي شناسنامه را پست کنيم براي صليب سرخ، که ما همين کار را کرديم.
    * از اسارت و شهادتش چگونه مطلع شديد؟ آيا کسي او را در زمان شهادت ديده بود يا خير؟
    هشت ماه از اين قصه گذشت يک روز عصر در خانه به صدا درآمد، در را که باز کردم چند نفر ايستاده بودند، با لباس سپاه که يک آلبوم بزرگ به دستشان بود، گفتند شما از اين تصاوير کسي را مي شناسيد، من ورق مي زدم ديدم چشم ها همه بسته، دست ها هم از پشت بسته، بعضي ها اصلاً قابل شناسايي نبودند، داشتم نااميد مي شدم که در صفحه آخر عکس محمدرضا را ديدم، با حالت عجيبي در عکس خواب بود و لب هايش از هم باز شده بود، گفتم: «مادر به قربان لب تشنه اربابت حسين، آيا کسي به تو آب داده يا تشنه شهيد شدي»؟
    برادر سپاهي گفت: شما مطمئن هستي اين پسر شماست؟ گفتم: «بله مطمئنم اين محمدرضاي من است. گفت: «پس چرا در اين عکس، محاسن ندارد ولي اين عکس در اتاق، صورتش پر از محاسن است»؟ راست مي گفت او شب آخر محاسنش را کوتاه کرد و مي گفت احتمالاً در اين عمليات اسير شوم مي خواهم بگويم سرباز هستم نه پاسدار. خلاصه به ما اطلاع دادند که محمدرضا در ارودگاه شهر موصل، بعد از 10 روز اسارت به شهادت مي رسد و جنازه او را در قبرستان الکخ مابين دو شهر سامرا و کاظمين دفن کرده اند. بعدها دوستي داشت به نام محسن ميرزايي از مشهد که با هم زخمي شده و اسير شده بودند و او بعدها آزاد شد، او مي گفت: «محمدرضا ترکش توي شکمش خورده بود، زخمي داخل کانال افتاده بوديم، قرار بود بعد از چند ساعت ما را به عقبه منتقل کنند ولي زودتر از نيروهاي کمکي، عراقي ها رسيدند و ما اسير شديم. ما را به ارودگاه اسرا در شهر موصل منتقل کردند هر دو حالمان وخيم بود، ولي محمدرضا به خاطر زخم عميق شکمش خيلي اذيت مي شد، در روزهاي اول از او خواسته بودند، به امام خميني(ره) و انقلاب فحش بدهد و ناسزا بگويد ولي محمدرضا در مقابل همه درجه داران و افسران عراقي به صدام فحش و ناسزا گفته بود. بعد زده بودند توي دهنش که يکي از دندانهايش شکسته بود. پزشکان دستور داده بودند به خاطر زخم عميقي که داشت به هيچ وجه آب به او ندهيم. روز آخر خيلي تشنه اش بود، به من مي گفت: «محسن من مطمئنم شهيد مي شوم، انشاءالله ما پيروز مي شويم و تو آزاد مي شوي بر مي گردي کنار خانواده ات، تو با اين نام و نشان به خانه ما مي روي و مي گويي من خودم ديدم محمدرضا شهيد شد، ديگر چشم به راهش نباشند، بعدها که برادر ميرزايي بعد از 4 سال آزاد شد، به منزل ما آمد و از لحظه شهادت محمدرضا برايمان تعريف کرد.
    روز آخر خيلي تشنه اش بود، يک لگن آب لب تاقچه گذاشته بودند. خودش را روي زمين مي کشيد تا آب بنوشد در بين راه افتاد و به شهادت رسيد به لطف خدا و عنايت اهل بيت در همان لحظه صليب سرخ براي بازديد از اردوگاه آمده بودند. با اين صحنه که مواجه شدند از جنازه عکس گرفتند و شماره زدند او را براي تدفين بردند. اين برادر مي گفت: لحظه هاي آخر خيلي دلم آتش گرفت محمدرضا داد مي زد، فرياد مي زد جگرم مي سوزد ولي من نمي توانستم به او آب بدهم. آخرين جمله را گفت و رفت: «فداي لب تشنه ات يا اباعبدالله» حالا آمدم بگويم اگر در خواب او را ديديد به او بگوييد حلالم کند و از من راضي باشد.

    * نحوه زيارت عتبات و دستيابي به شهيد را برايمان توضيح دهيد؟
    سه سال پيش توفيق شد که به زيارت عتبات مشرف شوم. عکس و شماره قبر محمدرضا را برداشتم و با توکل به خدا راهي شدم. وقتي رسيدم به هر کسي التماس کردم از مأمورين تا بگذارند حتي يک ساعت بر سر قبر محمدرضا بروم، قبول نمي کردند. مرا منع مي کردند و مي ترسيدند خبر به استخبارات برسد. پسر برادرم دنبالم بود، او کمي عربي بلد بود، با يکي از رانندگان صحبت کرديم و 20 هزار تومان پول نقد به او داديم، ما را به قبرستان الکخ رساند و رفت. عکس هاي شهدا را نزده بودند ولي طبق آدرسي که داشتم قبر را پيدا کردم، رديف 18، شماره 128. لحظه به ياد ماندني بود، بي تاب بودم و خودم را بر روي مزارش انداختم. به محمدرضا گفتم شب اول خواب ديدم گلزار بودي، دلم مي خواهد پيش من بيايي، خلاصه خيلي التماس کردم و بعد از آن در کربلا آقا سيدالشهداء را به جوان رعنايش علي اکبر قسم دادم تا فرزندم را به من برگرداند.

    * اين جدايي تا کي طول کشيد و از بازگشت شهيدتان به قم چه حرف هايي داريد؟
    حدود 2 سال از اين قصه گذشت، يک روز اخبار اعلام کرد 570 شهيد را به ميهن باز گرداندند، به خودم گفتم يعني مي شود بچه من هم جزو اينها باشد. با پسر برادرم تماس گرفتم و گفتم: «ببينيد محمدرضا بين اين شهدا هست يا نه»؟ او هم گفت: «اگر شهدا را بياورند خبر مي دهند».
    گوشي را گذاشتم ديدم زنگ خانه به صدا درآمد: «گفتم کيه» گفت: «منزل شهيد محمدرضا شفيعي» گفتم: بله محمدرضاي من را آورديد. گفت: «مگر به شما خبر دادند که منتظر او هستيد». گفتم: «سه چهار شب قبل خواب ديدم پدرش آمد به ديدنم با يک قفس سبز و يک قناري سبز». گفت: «اين مژده را مي دهم بعد 16 سال مسافر کربلا بر مي گردد». آن برادر سپاهي مي گفت: «الحق که مادران شهدا هميشه از ما جلوتر بودند، حالا من هم به شما مژده مي دهم بعد 16 سال جنازه محمدرضا شفيعي را آوردند ولي پسر شما با بقيه فرق مي کند». گفتم: «يعني چه»، گفت: «بعد 16 سال جنازه محمدرضا صحيح و سالم است و هيچ تغييري نکرده است، الان هم در سردخانه بهشت معصومه است، اگر مي خواهيد او را ببينيد فردا صبح بياييد تا قبل از تشييع جنازه او را ببينيد.
    * هنگامي که با جسد سالم شهيدتان برخورد کرديد چه احساسي داشتيد؟
    وقتي وارد سردخانه شدم پاهايم سست شده بود، ياد آن روز اولي که مجروح شده بود افتادم، دلم مي خواست دوباره خودش به استقبال بيايد. وارد اتاق شديم، نفسم بند مي آمد، اگر جاي من بوديد چه حالي پيدا مي کردي؟ بعد از 16 سال جنازه اي را از زير خروارها خاک بيرون آورده بودند، بالاخره او را ديدم نوراني و معطر بود، موهاي سر و محاسنش تکان نخورده بود، چشمهايش هنوز با من حرف مي زد، بعثي هاي متجاوز بعد از مشاهده جنازه محمدرضا براي از بين رفتن اين بدن آن را 3 ماه زير آفتاب داغ قرار داده بودند باز هم چهره او به هم نخورده بود، فقط بدنش زير آفتاب کبود شده بود، حتي مي گفتند يک نوع پودري هم ريخته بودند ولي اثر نکرده بود. بعدها مي گفتند لب مرز، هنگام مبادله شهداء سرباز عراقي با تحويل دادن جنازه محمدرضا گريه مي کرده و صدام را لعن و نفرين مي کرده که چه انسان هايي را به شهادت رسانده است. خلاصه دو رکعت نماز شکر خواندم و آماده تشييع جنازه شدم.
    *از تشييع و تدفين برايمان بگوييد – استقبال مردم چگونه بود؟
    مصلاي قدس جاي سوزن انداختن نبود، جمعيت زيادي با دسته هاي سينه زني خود را به مصلا مي رساندند. چشمان همه اشک گرفته بود، جنازه بچه ها را آوردند، وقتي مردم از قصه جنازه محمدرضا با خبر شدند چه عاشورايي به پا کردند. زير تابوت ها سيل جمعيت بر سر و سينه مي زدند، باورم نمي شد بعد از 16 سال با اين جمعيت پسر نازنينم بايد بر روي دست ها به سمت گلزار تشييع شود. حسين جان حاشا به کرمت چقدر بزرگوار بودي و من نمي دانستم. وقتي رسيدم بالاي قبر با دردپا و ضعفي که در مفاصلم داشتم خودم داخل قبر رفتم و بچه ام را بغل کردم و داخل قبر گذاشتم. يک عده گريه مي کردند، يک عده سينه مي زدند. خلاصه غوغايي به پا شده بود، با دستان خودم محمدرضا را دفن کردم.
    يکي از همرزمان قديمي محمدرضا، بالاي قبر مي گفت: من مي دانم چرا محمدرضا بعد از 16 سالم بر گشته! او غسل جمعه اش، زيارت عاشورايش، نماز شبش ترک نمي شد، هميشه با وضو بود، و هر وقت در مجلس روضه شرکت مي کرد يا ما در سنگر مصيبت مي خوانديم، همه با چفيه اشکهايشان را پاک مي کردند ولي محمدرضا اشکهايش را به بدنش مي ماليد و گريه مي کرد.
    * آيا هنوز که هنوز است حضور اين شهيد را حس مي کنيد و از اين حضور چه خاطره اي داريد؟
    هميشه و در همه حال او را کنار خودم مي بينم، در خواب با او خيلي حرف ها مي زنم اين حضور برايم خيلي خاطره انگيز بوده است. در همان زمان جنگ يک عکس کوچکي انداخته بود که ما يک دانه از اين عکس را در آلبوم داشتيم. دخترم مي گفت: اين عکس با همه عکس هاي محمدرضا فرق دارد، انگار با ما حرف مي زند، اگر مي شد اين عکس را بزرگ کنيم خيلي خوب بود. پشت عکس را نگاه کرديم، مخصوص يک عکاسي در دزفول بود. به ياد پسرخاله محمدرضا افتادم که در دزفول کار مي کرد، با او تماس گرفتيم قبول کرد تا عکاسي را پيدا کرده و با صاحب آن صحبت کند. بعد از مدت ها عکاسي را پيدا کرده بود ولي صاحب عکاسي راضي نمي شد اين فيلم عکس را بعد از 16 سال به ما بدهد، يا از روي آن تکثير کند. چندين بار رفته بود و پيشنهادهاي زيادي هم داده بود ولي فايده اي نداشت، تا اينکه بار آخر صاحب مغازه با چشماني پر از اشک گفته بود: «چرا به من نگفتيد اين شهيد چه طور شهيدي است»؟ پسرخاله اش گفته بود: «خب اين شهيد هم مثل ديگران مگر فرقي هم مي کند». صاحب مغازه گفته بود: «ديشب در عالم خواب ديدم اين شهيد به يک هيبتي آمد سراغم». گفت: «چرا فيلم من را به اين قمي ها نمي دهي؟ مگر نمي داني مادرم منتظر است»؟ مي گفت: «من از جا پريدم، ديدم بدنم دارد مي لرزد، دويدم داخل عکاسي، 6 عکس بزرگ از اين فيلم چاپ کردم». پسر خاله اش مي گفت: «هر کاري کردم پول نگرفت»، يک عکس هم براي خودش يادگاري برداشت.

    * در آخر حرفي، صحبتي، نصيحتي براي ما داشته باشيد و حرف آخرتان را نيز بفرماييد؟
    مي سوزيم و مي سازيم و اميد داريم انشاءالله شهداء ما را شفاعت کنند. اميدوارم شهداء را بشناسيم و راه آنها را دنبال کنيم، ياد شهداء هميشه بايد در متن کارهاي ما قرار بگيرد، من هميشه در نمازهايم براي رهبر و مهمتر از همه براي امام زمان(عج) دعا مي کنم تا آقا بيايد و همه سختي ها و مصائب تمام شود و ملت هاي مظلوم از چنگال متجاوزان رهايي بيابند، از شما نيز تشکر مي کنم و اميدوارم راه شهداء را تا ابد ادامه دهيد.

    منبع : سايت تبيانhttp://kohne_sarbaz_iran.rozblog.com/Forum/Post/2053


    امضاء



  2.  

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi