بسم الله الرحمن الرحيم
در كتاب كيفر كردار جلد دوّم خواندم : رابعه عدويه مى گويد:
دوستى داشتم كه جوان بسيار زيبا و قشنگ و دلفريبى بود بر اثر جوانى و زيبائى ، جوانان و دوستان بذه كارش او را به طرف گناه كشاندند و او كم كم هرزه و بى بند و بار و شيّاد و لات شد.
بيشتر كارش به دنبال خانم رفتن و تور كردن دختران معصوم بود و عجيب فرد هرزه و گناهكارى شده بود كه همه از دستش ناراحت بودند.
يك روز كه به ديدن او به خانه اش رفتم ، يك وقت ديدم او در سجّاده عبادتش ايستاده نماز مى خواند و غرق در زهد و تقوى و ورع و عبادت و نماز و طاعت است ، عجب نماز با حال و با خشوع و خضوع و گريان و نالان بود.
از حالش متعجّب و حيران شدم ! با خود گفتم آن حال گناه و معصيت و بذه كارى چه بود؟! و اين حال عبادت و طاعت و گريه و ناله و زهد و تقوى چيست ؟ چطور شده كه عتبة بن علام عوض شده ؟!
صبر كردم تا نمازش را تمام كرد، بعد گفتم : ابن علام خودتى ؟! تو آن كسى نبودى كه همه اش در هوى و هوس و زن بازى و عيش و نوش و غرق در معاصى و گناه و خلاف و عشق و شراب بودى چطور شده به طرف خدا آمدى ؟ با خدا آشتى كردى ؟ و چگونه از گناهان خودت برگشتى ؟!
عتبه گفت : اگر يادت باشد من در اوائل جوانيم خيلى معصيت كار بودم و به خانم ها خيلى علاقه داشتم و در اين كار حريص بودم ، همانطور كه مى دانى بيش از هزار زن در بصره گرفتار چنگال عشق من بودند و من هم در اين كار اسراف زيادى داشتم .
يك روز كه از خانه بيرون آمدم ناگهان چشمم به خانمى افتاد كه جز چشمهايش چيزى پيدا نبود و حجاب كاملى داشت ، شيطان مرا وسوسه كرد و گويا از قلبم آتشى بر افروخته شد، دنبالش رفتم كه با او حرف بزنم به من راه نمى داد و هرچه با او صحبت مى كردم اعتنايى به من نمى كرد، نزديكش رفتم ، گفتم : واى بر تو مرا نمى شناسى ؟! من عتبه هستم كه اكثر زنهاى بصره عاشق و دلباخته من هستند ... با تو حرف مى زنم ، به من بى اعتنائى مى كنى ؟! گفت از من چه مى خواهى ؟ گفتم مرا مهمانى كن .
گفت : اى مرد من كه در حجاب و پرده كاملم تو چطور مرا دوست دارى و نسبت به من اظهار علاقه مى كنى ؟
گفتم : من همان دو چشمهاى قشنگ و زيباى تو را دوست دارم كه مرا فريب داده .
گفت : راست گفتى من از آنها غافل بودم . اگر از من دست بر نمى دارى بيا تا حاجت تو را برآورده كنم .
سپس به راه افتاد تا به منزلش رسيد من هم دنبال او رفتم . داخل خانه شد من هم داخل شدم وقتى كه وارد منزلش شدم ديدم چيزى از قبيل اسباب واثاثيه در منزلش نيست . گفتم : مگر در خانه اسباب و اثاثيه ندارى ؟
گفت : اسباب و اثاثيه اين خانه را انتقال داده ايم گفتم كجا؟ گفت مگر قرآن نخوانده اى كه خداوند مى فرمايد:
تِلْكِ الدّار الا خِرَةُ تَجْعَلُها لِلَّذينَ لايُريدُونَ عُلُوّا فِى الاَْرْضِ وَلا فَسادا وَالْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقينَ .
